جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۸
بهمن

شبانگاه آسمان می‌بارد و ما تا به خود صبح زیر نوازش پرمهرش، شانه به شانه و دست در دست هم، می‌دویم و می‌خندیم. شهر از قهقه‌های شادمانه‌‌مان می‌شکفد و رهگذرانی درگیر روزمرّگی‌ها و روزمردگی‌ها را به دنیای رنگ‌ها و آواها برمی‌گرداند.

به زیر این باران می‌خندیم و راه می‌رویم و گاه می‌دویم و پیوسته خیس می‌شویم و همواره لحظه را زندگی می‌کنیم. مهم نیستند فرداها، مهم نیستند غم‌ها و دلهره‌ها و اندوه‌ها، مهم نیستند و فقط ماییم که هستیم. دنیا همین الان است و همین جاست و همین ماییم. دنیا همین دست توست در دستم، همین نوای توست در گوشم، همین بودن توست کنارم.

به روی پلی خالی از جمعیت بر فراز خیابانی پرازدحام، روشنایی‌های شهر را به تماشا می‌ایستیم و اعداد سبز و سرخ معکوس را می‌شماریم و دنیا که از حرکت می‌ایستد، به هم می‌پیوندیم. ما هراسانیم و مشتاقیم و بارانیم و می‌باریم و پلیدی شهر را با بوسه‌ها می‌شوییم.

هر بوسه می‌شود دستی نوازشگر بر لبان دیگری، لمسی پرمهر بر روح آن یکی. هر بوسه می‌شود کلمه‌ی «عشق» و «مهر» و «یگانگی» و رگبار بوسه‌ها «دوستت دارم» را می‌نویسد. بوسه‌ها هزاران هزار واژه‌اند که جز به زبان سکوت به زبان نتواند راند و هزاران هزار احساس‌اند که هنوز حتی ‌تک‌واژه‌ای در توصیفشان نگاشته نشده است.

شهرِ تاریک قدم به قدم همراه‌مان روشن می‌شود و تویی کهکشانی که درون خود خورشیدی داری فروزان‌تر از هرآنچه در گستره‌ی خیال بگنجد و منم ستارگانی مات و مبهوت این کهکشان تو. تویی ماه و تویی خورشید و تویی هوای بارانی. منم اویی که باران را نفس می‌کشد و قطرات را می‌چشد و تو را می‌خواهد و قلبت را می‌جوید.

بوسه، بوسه، بوسه، از جای‌جای بوسه‌هایمان ستاره است که جوانه می‌زند و آرام‌آرام تاریکی را پس می‌راند و شب پگاه را آبستن می‌شود تا که در اوج کام‌ستانی‌مان غنچه‌ی گیتی می‌شکفد و دنیایی از نو پدید می‌آید. بوسه، بوسه، بوسه... تو تمام عطرها و طعم‌های عالم را به کام داری و تمام ستارگان و کهکشان‌ها را پناهگاهی.

منم و تویی که در گلوگاهی تاریک به زیر چتر باران ایستاده‌ایم و از ملکوت ندایی طنین‌انداز می‌شود که: «ببوس مرا!» و منم اویی که خود را به تو می‌سپارد و تویی اویی که دگرباره می‌شوی قلمرو واژه‌شاه گمگشته و شب است که می‌شود حریم‌مان. آغوش توست قلمرو کبریا و شهبانویی شیرین‌زبان و شیرین‌کام که شاهان از برای تصاحبش به نزاع برخیزند و فرشتگان از شوقش به صف فروافتادگان درآیند و آدم‌ها مطیع امر این حوا سیب را چینند و خورند.

تپش‌های قلب و جوشش خون در رگ‌هایمان است که پیوسته خروشد و گوید: ببوس مرا، ببوس مرا و ببوس و ببوس و بوسه زن مرا. لب بر لبانم بفشار و مرا به خود راه بده و آبادم کن. بیا در هم یکی بشویم و بوسه‌ی مسیحایی بر لبانم بکار و مرا آب حیات بده و در کام خویش جاودانم ساز.

تو خود معنی عشقی و خود بارانی و خود ابری و آغوشت بی‌کرانِ آسمان است و من رو کرده‌ام به بارش بی‌امان این آسمان ابری و عشق است که بر من می‌بارد و نوایی که پیوسته در عمق جانم گوید: ببوس مرا!

تویی تمثیل ابدی وحدت وجود و خود شب را پگاهی و پرنده‌ای بلندپروازی و غزالی تیزپایی و دولفینی چالاکی و خود فرشته‌ای و ازل و ابد را جاودانی و تمامِ هستی در توست و هرچه نیست هم هستی. تو تضاد بودن‌ها و نبودن‌هایی. تویی جمع هرچه دیگران هستند و تویی فراتر از وجودِ آنانی که نیستند. بوده‌ها و نبوده‌ها در توست.

تو آن شهبانویی که بوسه‌هایش ایزدبانوان بوالهوس عشق اساطیر را شرمسار کند. تو آن سلحشور کهنی جسارتش رنگ از رخسار دلیرترین جنگجویان پراند. تو آن کاتبی که نانوشته‌های عشاق را با قلم خونین خویش بر لبان کتاب رقم زند. تو آن قدیسی که در آتش سوخت اما عذر نخواست. تویی او که همانند ندارد.

واژگانم هیچ‌اند در قیاس با بوسه‌هایت، چه که من از جنس حرفم و تویی عمل، چه که من گویم و تو دست جنبانی، من می‌نویسم و تو می‌بوسی. ماییم که در اوج فاصله می‌گیریم تا سوزش این بوسه در این سرما گرممان سازد.

چون همیشه قلب از سینه بیرون کشیدم، پیش‌رو گذاشتم، به آوازش گوش دادم و فریادهایش را نوشتم اما این ماهی قرمز شناور در دل، شنا در محیط سینه‌ی تو را می‌خواهد و تمام تمنایش تویی و تو.

بیا و تمام ناگفته‌ها را بوسه به بوسه تو در دهانم بگذار.
  • آرائیل
۱۸
بهمن

منی خسته از روزگارها و کارزارها و تکلیف‌ها، در این صحرای دراندشت به زیر خورشیدی دراز می‌کشد تا خستگی از تن افگار به در کند. منی که پی غزالی گریزپا دویده، دشت‌ها را زیر پا گذاشته و حال به این نقطه رسیده است. منی که نیمه‌ای بیش از خود نیست و تا کمال راهی بس بلندبالا در پیش دارد.

شُرشُر نهری تا به این گوش جاری می‌شود و به هوای نوشیدن جرعه‌ای آب گوارا، ذره‌ذره خویش را روی این خاک می‌کشانم تا که به واحه‌ای می‌رسم، واحه‌ای که تو در آن الهه‌ای و گلی سرخی، شهبانوی نادیده‌هایی.

در انعکاس سطح سیمین برکه‌ای سَلسَبیل تو را می‌بینم و دل در گرو دام گیسوانت می‌بندم. به خنده‌ی تو دلی در سینه لرزد و به نگاهت وجودی سوزد. تویی که نشسته بر لب برکه، با آن دست مرمرین یکنواختی آب را آشفته می‌کنی و آبگیر را از روزمُردگی نجات می‌دهی. ماهیانِ ریزند که به شوق طراوت دستان تو در این برهوت بالا می‌آیند و ریزریزک به نوک پنجه‌هایت بوسه می‌زنند.

قلبی در سینه می‌تپد و نوای ناچیزش به گوش تو می‌رسد. سرت را که بالا می‌گیری و آفتاب که به آن رخسار پری‌رو می‌تابد، تیزی نگاهت آسمان را می‌شکافد، خورشید دو نیمه می‌شود و نیمی در شرق، نیمی در غرب چشمانت طلوع می‌کند. این‌گونه است که تو می‌شوی خاور و باختر این دیار و روز با تو پگاه می‌گردد و در تو به شب می‌رسد.

می‌ایستی و صنوبری از زمین جوانه می‌زند؛ می‌آیی و گلستانی بر روح نگاشته می‌شود؛ می‌خندی و بوستانی بر دل می‌شکفد، چه که تویی دلبر عاشق و تویی دلدار عارف، تویی هور آسمانِ دیده و تویی آن حور سیه‌چشم. تویی که در توصیفت هیچ واژه‌ای زاده نشده و به وصف تو هیچ کاتبی قلم بر کاغذ نکشیده است.

بر بالین که می‌رسی، دوزخِ بیابان قدم وامی‌نهد و از سایه‌ات بهشت می‌شکفد. صنوبر وجودت بر این خسته چتر می‌شود و جور روزگاران را با حضور خویش پس می‌رانی. می‌شوی باغبان سرزمینی شوره‌زار و با مهر و به‌جد کمر به آبادی‌اش می‌بندی و با عطر خویش این مرزبوم لم‌یزرع تن را بارور می‌سازی.

سر به دامنت می‌گذارم و نسیمِ بَرین می‌شوی که خوش‌خوشک بر این تن خسته می‌رقصی و در جای‌جای قدم‌هایت غنچه می‌روید و گُل می‌دمد. به زیر آن انگشتان مرمرین، پوستِ تفتیده می‌ریزد و دوباره با طراوتی دوچندان می‌روید. مُردگان به این نوازش و لطف مسیحایی تو زنده می‌شوند و این نیمه‌جان را وجودی دوباره می‌آکند. سر من بر دامنت، تو شب می‌شوی بهر مداوای جراحات روح، تو شب می‌شوی بهر پرده‌نشینی عاشق و معشوق. تو شب می‌شوی و تو خود فروزانی.

بر من فرو می‌افتی و ملکوت خود را روی من می‌افکند و میرایان و نامیرایان‌اند که غبطه‌خوران نظاره‌گراند و حسرت‌خوران رشک ورزند. گیتی بی‌کرانی پیش رویم گسترده است و تنها به آن یاقوت خونین‌فام دوخته‌ام نگاه را که می‌بلعد مرا و حواسم را و دنیایم را، می‌خواند مرا به خود. به این شورِ تمنا خواهم از شوق جمال تو شهبانوی پری‌رخسار انگشت به دندان بگزم تا با خون خویش کنج تا کنج آن یاقوت را مسح بکشم و خود جان بسپارم به تو ای بانو.

در پس آن دروازه‌ی مرواریدهای سترده، دنیایی عیان است که در سیاهی‌اش چون به وقت شام، خورشیدی سرخ می‌تابد و وعده‌ی سوختنی می‌دهد که این مجنون به جان پذیرا باشدش و خواهدش و بایدش تا از کالبد ناسورِ ناسوتی به ‌در آید و این عطش به سر آید و سپس چه ماندش؟ هیچ، جز واژه‌ی که می‌شود خلاصه در «تو».

در این بلوای هوس، دست به کشتزار نورسته‌ی گیسوانت می‌برم و موی توست پیچیده‌ترین معضل دنیایم و پرآشوب‌ترین منظومه‌ی گیتی. تارهای گیسوی توست زه ساز کروبیان‌ و به هر نوازش ضخمه‌ای زنم و خنیایی به نوا درآورم. از این کشتزار فتان است که فتنه روید و من نیز با انگشتانم آن را خیش می‌زنم و  لابه‌لایشان بذر بوسم می‌کارم. لاقید بذر می‌پراکنم و بی‌پروا به دل انبوه گیسوانی می‌زنم که نخجیرگاه صید غزالی تیزپاست. غزالی که منم اسیر محیط آن چشمان شهلا و به تیزی تیر نگاهش مصلوبم تا به این مزرعه هراسه‌ای باشم و پالیز تو را نگهبان.

سرگشتگی وجودم را از خطوط منقوش بر صورتم می‌خوانی و نخست مبهوت، بعد خندان می‌شوی و ناقوس ملکوت را می‌نوازی. می‌خواهی به رسم شهبانویان فسانه‌ای مرا از کندن کوه یا که سیر طریق و سپردن خویش به حریق بر حذر داری اما در نگاهم می‌خوانی و می‌دانی که این‌ها هیچ نشود و من در زندگانی و دنیایی دیگر، عزم جزم کرده‌ام که چون به تو رِسم، رَسم مهر بیاورم به جا و بگویم تو را و هیچ نخواهم جز تو.

پس به عوض، پلک بر دو خورشید چشمانت کشی، دروازه‌ی مروارید گشایی و پری‌وُش وجود خود را خوانی و وه که چه آوایی! که صور اسرافیل را به درگاه تو جز صوت نخراشیده‌ی استری بیش نباشد و بلبل شرم کند.

غرق می‌شوم در صدایت، محو می‌شوم در عطرت، زاده می‌شوم در حضورت. من از توست که به عرش رسم و به خود رسم و ابدیت را رسم، که تویی شهبانوی کبریا و تویی الهه‌ی کاخ ملکوت.

تو و تو و تویی و خود خورشیدی و ماهی و شبی و روزی و تویی جمع اضداد و جمیع بوده‌ها و نبوده‌ها؛ که چون تو هستی، نیستی نیست و به این هستی، جز تو نیست؛ که تو باشی، جهنم هم بهشت باشد و عدن است این صحرا هم؛ که تو بودی وقتی ازل نبود و خواهی بود وقتی ابد هم نیست؛ که تویی هرآنچه نیست و باید باشد، تویی غایت و تویی مقصود، تویی آیت و تویی معبود، تویی الهه‌ی الهام و شهبانوی لاهوت.

به پگاه تو ازل شکفتن گرفت و طفل نوپای زمان گریست. چون تو طلوع کردی، گیتی از این تخم سربرآورد و آسمان تابیدن گرفت.

تویی که خورشید در قاب نگاهت بر من طلوع کرده و به این وقت تنگ، انگشتانم قلم و خونم جوهر، دست بر مرمرینِ رخسارت گذارم و تمام واژگان وجودم را بی‌واسطه بر تو نویسم، چه که ابدیت هم کفاف ستایش تو یگانه شهبانوی بهشت بَرین را ندید.

چه که تو به بوسه‌ی خویش صحرایی را آباد کرد.

  • آرائیل
۱۵
بهمن

یکشنبه ۱۵ بهمن / ۴ فوریه

 

دریافت

 

 

تصمیمم را گرفتم و رفتم. و خب، با تمام خوب و بدش، تصمیم «خودم» بود.

 

 

بودن حسی عجیب داشت که انتظارش را نداشتم. ناگهان تمام آسمان روی سرم سنگینی کرد و انگار مشتی نادیده قلبم را فشرد. همان‌جا فهمیدم آمدنم هرچند اشتباه، بودنم درست بود. باید می‌شدم و می‌دیدمشان. دیگر وقتش بود.

روزها همچنان سراسیمه می‌گریزند و من به «امروز» رسیده‌ام که زمانی خودش «شروع» بود و حالا شده روزی مانند سایر روزها، روزی گمگشته بین سرگشتی‌های دو انسان. زمانی تا به امروز را ثانیه می‌شردم اما حالا هیچ که هیچ.

حالا برای آینده نگاهم را به خورشید دوخته‌ام تا صبح به صبح طلوع کند و همراه خود موی تو را بیاورد.

و

۱. عصبانی‌ بودم از خودم و کارها و بی‌برنامگی‌هایم؛

۲. عصبانی‌ بودم از تمام اشتباهاتی که کرده‌ام و می‌دانم باز مرتکب می‌شوم؛

۳ عصبانی‌ بودم از هرچه هست و نیست و چندین و چند دقیقه فقط به جمعیت زل زدم؛

۴. دیگر عصبانی نیستم.

 

پ.ن۱

شاید هم هنوز ته دلم کمی عصبانی باشم؛ اما فقط کمی.

پ.ن۲

همین است که هست.

  • آرائیل
۱۲
بهمن

رو به آسمان دست می‌گشایم و ملکوت را به خود می‌خوانم که بیا ای عالم بَرین، بیا و بر من سقوط کن. ای خورشید بیا و شراره‌های خروشان خود را بر من بتابان و چنین است که تمام بهشت در آغوشم جا می‌گیرد و بر پستی‌وبلندی‌هایش دست می‌کشم و دشتی هموار را به سینه می‌فشارم.

تویی الهه‌ی خورشید و بیا در من جا بگیر، بیا و در این سوز سرما گرمابخشم باش، بیا و شور این احساس را خریدار باش، شهبانوی این قصه باش و جان باش و نفس باش. تویی معبود و بیا و باش.

در این کنج تنگِ دنیا، بسپار خود را به من و بیا تا آغوشمان قلمرویی بی‌کران باشد. ایمان بیاور مرا و خود را بسپار به من، بسپار به دستانم و انگشتانم و زبانم، به لبانم. بسپار به واژگان مهری که بر این لبان خشکیده جاری شده‌اند. بیا که تویی شراب نابِ هزارساله‌ای که سردابه‌ای کهن را به خاک بودی و حال نمایان گشته‌ای.

به این گوشه‌ی کوچک عالم، بیا یکی بشویم و به امتزاج درآییم و بینمان هیچ فاصله نباشد. بیا مرزها را به صفر رسانیم، این دو خط موازی را در هم شکنیم و به هم رسیم. بیا ما در هم هیچ و همه‌ شویم. بیا نیست گردیم و عالمی را با هم سازیم.

دستی به آسمان دراز کردم و در نیم‌روز بانوی خورشیدی را از آسمان چیدم، شراره‌ی گیسوانش را بوسیدم، دست نوازش به اخگرهایش کشیدم و در هُرم ملکوتی‌اش گرم شدم و پختم و سوختم. خورشید به این شب تابان است چه که گیسوان توست پرتو تابانش، چه که رخسار توست سیمای این چلچراغ، چون تویی هرآنچه این گوی مشتعل هست و نیست.

تویی که بی تو دنیا را ظلمت و زمهریر فراگیرد، بی تو نه نوری باشد و گرما، نه جنبده‌ای جنبد و نه روینده‌ای روید. تویی که بی تو پگاهی به این دنیا نیاید و شب ابدی باشد.

تویی که منم مست شمیم تو، تویی که منم رقصان  به ماهورهای تو، تویی که منم گرفتار دام گیسوان تو. تویی که تویی و هیچ نتوان «تو» بودن، «نور» بودن، «تور» بودن، «هور» بودن، پگاهی «نو» بودن.

از این شور به هذیان فتاده‌ام و زبان آبستن واژگانِ جنونی ناگفته و چشم مملو نادیده‌هاست.

به این کنجیم که دنیا در پیش روی توست و من در پس تو و مرا با دنیا هیچ کار نیست جز آن‌چه از گیسوان زرَین تو بینم و رایحه‌ی ملکوتی قفای گردنت را بویم. آرام به آن ستون مرمرین بوسه زنم و بوسه و بوسه و بوسه‌ها را واژه کنم و از ژرفای جان سوختگی را فریاد زنم. لای آن گیسوان مشهی نرم‌نرمک بذر بوسه‌هایی بکارم که پاورچین‌پاروچین ریشه دوانند و از رگ‌ها و مویرگ‌ها، به آن دهلیز سترگ قلب سرخ تو رسند و آن‌جا شاه‌درختی روید که سر به فلک کشد.

تویی قلمرو واژه‌شاهی بی شهبانو و گمگشته که حال با سرانگشتان فُتور خود، وجب به وجب این سرزمین ناشناخته را کشف کند و فتح کند و بازپس گیرد. واژه‌شاهی که تویی را کشف کرده و حالا تویی تنها داروندار این خزانه‌ی ویران، تویی تنها نور این شب‌ها، تویی تنها گرمابخش این سرما. تویی و تویی و تویی و جز تو هیچ و حتی هیچ هم نیست.

پنج سرباز جسورند که خوف ناشناخته‌ها را به جان خرند و پا به این عرصه گذارند و بر این جلگه خزند و از ماهورها بالا روند و به آن ستون مرمرین رسند و در جنگل گیسوان خورشید گم شوند. پنج سرباز دلیرند که هر یک راهی را روند و عاقبت بر معدن یاقوت‌های ناسُفته به هم رسند و یکی که دلاورتر است، به دل این ظلمت زند و در پس دروازه‌ی مُروارید، پری‌وُشی را یابد نشسته بر سَریر لاهوت که این ناسوتی را با مهر نوازد و به پاس رشادت‌ها، خلعت دهد.

شب بود و خسوف گرفت و خورشید آمد و پگاه شد و در این آغوش تو پدید آمدی.

از تو نتوان هیچ گفتن و هرچه گفتم، به آستان تو تحفه‌ای هم نباشد و هیچ نیارزد که تویی او که می‌توان در آغوش او جان سپرد، اویی که می‌شود از او بوسه‌ای ستاند و سپس به دژخیم روزگار سر سپرد و جان داد. اویی که می‌توان در نگاهش ذوب شد و خود را در دورترین کرانه‌ی نگاهش از نو یافت.

حال که به این جهنم در تبعیدیم، بیا که آن را بهشتی سوزان سازیم.

  • آرائیل
۱۱
بهمن

 چهارشنبه، ۱۱ بهمن / ۳۱ ژانویه

دریافت

 

مدت‌هاست «روزنوشته» ننوشته‌ام اما گرانبهاجانی گفت که دوستشان دارد و خب، آمده‌ام.

 

بین ماندن و رفتن مانده‌ام. انتخابی که کاملاً جسمانی است و باید جایی باشم اما چون همیشه، هزاران هزار عامل و ریز و درشت دستخوش تردیدم کرده‌اند. بروم؟ نروم؟ بگویم نمی‌آیم؟

 

ماه‌هاست برای چنین روزی لحظه‌ها را شمرده‌ام اما حالا که وقت رفتن رسیده، می‌دانم تا به آخرین لحظه‌ی ممکن، انتخاب را به تعویق می‌اندازم، مثل همیشه.

 

خیلی کارها باید انجام دهم که نداده‌ام. روزها گله‌ای آهوی گریزپا شده‌اند و در این دشت بی‌کران، هراسان به هر سو می‌دوند. زمان می‌گذرد و من اسیر ریشه‌های مُرده مانده‌ام که نمی‌دانم چه‌وقت می‌خواهم هرس کنمشان و آزاد بشوم.

 

این میان برای ترجمه‌ی کتابی نمونه دادم و بین چهار نفر... خب، قبول شدم. (چه انتظاری داشتید؟) عین جمله‌ی بررس را (که خودش مترجمی بی‌نظیر است) بخواهم بگویم:

... جملات جان داشتند. معلوم بود سردستی ترجمه نکرده‌اند و با متن عشقبازی کرده‌اند!

شاید ابلهانه و کودکانه باشد اما مدام برمی‌گردم و می‌خوانمشان. رضایتی عمیق دارم که کاربلدی تلاشم را دیده و پسندیده و بر آن صحه گذاشته است.

 

و 

۱. «هادی پاکزاد» را تازه کشف کرده‌ام! چرا... چرا نمی‌دانستم...

۲. «تو باش ولی موازی باش،‌ همراه ولی لمسم نکن»؛

۳. بی‌نهایت از ترجمه‌هایم جا مانده‌ام و باید بدوم و بدوم؛

۴. هنوز مانده‌ام که بروم یا نروم؟

۵. لبریزم از انتظارِ آینده؛

۶. لبریزم از خورشید.

 

و البته خورشیدِ این روزگاران تازه طلوع کرده است.

  • آرائیل
۰۸
بهمن

 در نخستین شبمان، دیری نپایید که ایزدانِ دل‌مرده از تباهی آدمی و مسرور و سرمست امید، گوسپدانِ بازیگوش آسمان را در آغل بهشت پشم چیدند و برفی باریدن گرفت و این‌چنین سپید و پاک بود که سرآغازمان رقم خورد و بدین‌ پشمینه‌ی مقدس، ناب و منزه گشت. چنین بود پگاهِ نخستین صبح‌مان و چنین باد روزگارانمان.

چنین باد زین پس بامدادانمان، سپید و پاک چون برفی که به این سپیده بر زمین نشسته و پرتو خورشید بر سرش دست نوازش کشد. چنین باد قلمرومان و باشد فرمانروایان سپیدشهری باشیم که تا چشم می‌بیند، پاکی است و سپیدی و خلوص، و در آن از سیاهی و ناپاکی اثری نباشد و رد پایمان بر این زمین جاوید باشد.

بیا شانه به شانه‌ی یکدیگر به زیر آسمانی گام برداریم که گردوخاکش را تکانده‌اند و حال آسمان خاکه‌قند روی سرمان می‌پاشد و زمین قالی سپیدی فرش راهمان می‌کند. بیا سرماریزه‌‌ها را فرو دهیم و بدویم و راه باز کنیم و راه برویم و بخندیم و در سوز برف، گرمابخش باشیم.

بیا یک، دو، سه، چهار و پنجی که مشت شد در آغوشی گرم. باز هم بیا یکی یک، و دو، و سه، و چهار و این هم پنج که دیگر هراسی نباشد و تمام این ده کوره‌راه از دو جاده به شاه‌دهلیزِ سرخِ دلی خون‌گرم رسد.

از پشت پنجره ببین برف نشسته بر تاج کاج‌های باغمان را، ببین ورجه‌ورجه‌ی روبهک بازیگوش و گریزپا را، ببین شاه‌بوفی که در اوج آسمان به زیر نوازش پشمینه‌های لاهوتی پر زند.

جایی به بعد شاید این پشمینه‌ی یک‌دست مخوف به‌نظر آید و سرما آزاردهنده باشد، اما در میانه‌ی این سپیدی بی‌کران، در دل امید داشته باشیم که چون بهار رسد، بذرهای خفته به زیر این ملحفه‌ی پاک از خواب زمستانه چشم گشایند و چمن‌زاری پر عطر گل‌های گردنت همه‌سو را پوشاند و پروانه‌ها به باغ آیند.

ولی تا به آن موقع


بیا

        و بنشین

        و ببین

           و این فنجان چای گرم را بگیر.

  • آرائیل
۰۷
بهمن


دریافت

 

***

 

این کشتی به میانه‌ی اقیانوسی در هم شکست و منی بودم اسیر آب‌ها، بند به تخته‌شکسته‌ها. منی بودم که از شر تابش ظالمانه‌ی خورشید نیم‌روز دریا، به تاریک‌ترین کنج افکار پناه بردم و ابدیتی را در عزلت سیاهی نشستم. و تو بودی که پرده‌ی سایه‌های امواج را دریدی، تویی که با کلام خود نور آوردی، در دریایی مذاب شنا کردی و بامداد این شب تار شدی.

چه کنم من بی آن زبان سیمین تو؟ چه کنم من بی آن شیرین‌زبانی‌ها؟ چه کنم بی نوای لاهوتی تو؟

دستی بودی که به‌سوی خسته‌جانی دراز شدی و او را از کام اقیانوسی بی‌ژرفا بیرون کشیدی. دستی بودی که موهای گوریده‌ی نمک‌گرفته را شخم زدی و گره کور کلاف افکار را گشودی. تویی که در این اقیانوس متلاطم و پرخروش احساس شنا کردی و دریازده‌ای را پی خود کشاندی.

 

در آن دریای مواج لابه‌لای طره‌های سحرآمیز گیسوی تو گم شدم و آن چشمان مرموز چونان سیرن‌هایی فریبا و نشسته به آغوش صخره‌ها، مرا به خود خواندند.

من مغروق این آب‌هایم و خیال و افکارم گردابی شده‌اند که آواره‌ای را به خود می‌کشند و از پس چشمان خیس و سوزان نتوان گویم تو کیستی و چه می‌گذرد در آن ذهن زیبایت؟ چه می‌گذرد در پس آن شب گیسوان؟ کدامین عدن را به خیال خالقی؟ کدامین مجنون را به خواب، شیرینی؟

منم گیج و حیران، منم پریشان از این شکست، منم آشفته‌ی آن کشتیِ شکسته و تو که مرا با خود می‌کشی و منی که آغوشت مرا از گزند تمام طوفان‌ها و امواج، مأمن و زنهار است.

کماکان در این دریا غوطه می‌خورم و گاه به زیر سطح می‌روم و آب چونان هزاران هزار مار ریز و گریزان به ریه‌هایم نفوذ می‌کند اما... اما حالا به زیر آب با شوق نفس می‌کشم. به زیر آب من عطر تو را می‌پویم و از وجود تو دَم می‌گیرم. به زیر آب من به هر نفس تو را به کام می‌کشم.

سوار بر گُرده‌ی امواج می‌اندیشم چون به ساحل برسیم، تمام وجودم را به پایت ریزم و تو را پرستم. تو را... تو را... تو را... تو را با نگاهم نوشم و تک‌به‌تک انحناها، تمام لطافت ملاحت و ظرافت تو را ستایم. تمام وجودم را به تو بخشم و تمام وجودت را خواهم. چه که تو مرا آغازی و پایان، تو مرا آفتابی و مهتاب، تو مرا در سقوط هم نجاتی. در باخت به تو هم پیروزم.

می‌خواهم جان بدهم به تو، روح بخشم به تو، تمام وجودم را به پایت ریزم و تو یگانه‌ الهه را پرستم.

منم که خاموش فریاد زنم. منم که هزاران هزار بار گویمت، تو حتی به گاه اشک‌ریزان هم پگاهی زیبایی، تویی آسمانی که خورشیدش تازه دمیده و چکاوک‌ها در گستره‌اش بال گشوده‌اند و ابرهایش ساز باران می‌نوازند.

می‌گردم گرد تو و می‌چرخم دور تو و دیوانه‌وار قلم به کاغذ می‌کشم. نقش می‌زنم خنده‌ها و غم‌ها و اشک‌ها و لبخند‌ها و رقص‌ها و سوگ‌های تو را. به هر لحظه تو را بر پرده‌ی خاطره نقش زنم و جاوید کنم.

من با تو به اوج می‌رسم و تویی زوال من، در این میان تویی الهه‌ی الهام این کافر و تویی معبود این کعبه که بی تو جز خرابه‌ای تهی نیست. تویی که شب تار در حضورت روز باشد و روز بی تو ظلمتی بی‌پایان. تویی که جز تو هیچ نبینم و تویی ضرب‌آهنگ و آوای جانم.

می‌نویسم از تو و برای تو و با تو و بی تو قلم می‌خشکد. می‌نویسم بر این کاغذ و بر این خاک و بر این دل که بی تو نوشته پژمرد. می‌نویسم من از تکرارها و گام‌ها و از طلوع خورشید در چشمانت. می‌نویسم از عطر ملکوت بر گردنت. می‌نویسم از بوسه‌ی خورشید بر موهایت. می‌نویسم از ابری که جای گونه داری و یاقوتی که جای لبانت نشسته.  می‌نویسم من از نوشتن برای تو.

و می‌نویسم چون تمام وجود را ریخته‌ام به پایت، چون بخشیده‌ام دل به دلت و در این پگاه بوییده‌ام ناشکفته‌‌ترین غنچه‌ی عدن را. می‌نویسم چون جنون دریا به این ذهن رخنه کرده و کاخ‌ها فرو ریخته و حال بر خراباتی نشسته است و مرا به خود می‌خواند. به خود می‌خواند تا کران تا کران دیگر را شنا کنم و به زیر آب نفس بکشم و بر تن ماهی‌ها نویسم.

بیا مقابل هم بنشینیم و دست خودمان را رو کنیم و تک دل به روی میز بگذاریم. بیا که با تو نمی‌ترسم از امواج و بیا با من نترس از راه و بیا گام برداریم و شنا کنیم. بیا فرش تا عرش را اوج بگیرم و بعد

 

                               با هم

 

        هبوط کنیم.

 

بیا تا تمام وجودمان را روی دایره بریزیم.

  • آرائیل
۰۴
بهمن

آن روز گذشت، زمین چرخید و روزگار گشت و دوباره امروز رسید. دوباره امروز آمد و ما دیگر آدمان آن روز نیستیم.


من در این یک سال تا به امروز لحظه به لحظه را روزشماری می‌کردم. من در این یک سال تو را هر نفس زیسته‌ام. تو بودی یاد شب‌ها، تو بودی نور مهتاب، تو بودی آن‌که نبود. تو بودی جان حرف‌ها، تو بودی شوق قلم، تو بودی آن‌ که نبود.


می‌دانی، من می‌خواستم ثانیه‌ به ثانیه‌ی این سال را با تو، کنار تو گام بردارم؛ می‌خواستم نبض به نبض تو را با تمام وجود حس کنم؛ هر شب را با خنده‌هایت به طلوع چشمانت صبح کنم. می‌خواستم بوسه‌ای بی‌پایان و ناگسستنی بر لبان لعلت بکارم و نفس با نفست یکی کنم، آن‌طور که انگار قلمه‌ای هستیم از دو گونه که در ریشه به یکدیگر می‌رسیم.


می‌دانی، می‌خواستم به رسم همیشه بنویسم و قلم ‌فرسایم و واژه‌ها را پیش پای تو برقصانم اما خشکید سرچشمه‌ی احساس و نیل را جز نهری بی‌رمق نمانده است که ماهی‌واژگان تشنه، فتور و کم‌جان بر کف این کویر جان می‌دهند. می‌خواستم در این روز هزاران هزار واژه‌ی نو بسازم و بدیع‌ترین جملات را خالق باشم. می‌خواستم و می‌خواستم و می‌خواستم تو باشی و نیستی.


روزی خواهد که رسید که ما هیچ نیستیم جز دو ستاره‌ در دو کهکشان دور که هزاران هزار سال نوری با هم فاصله دارند و گیتی بین ما فاصله خواهد انداخت و ما فقط پرتو دوردست یکدیگر را خواهیم دید و شایدم که دیگری را هنوز تابش و فروغی هست.

  • آرائیل