جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۰
بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۰
بهمن

من گم شدم در این واژگان. گم شدم در این روزگار. نمی‌دانم کیستم. نمی‌دانم چیستم.

نمی‌دانم چیست که نیست. نمی‌دانم این جای خالی از آن کیست. نمی‌دانم چه نمی‌دانم.

 

من نیست شدم. هیچ شدم. به ازل پیوستم. از هم گسستم. به هم پیوستم. از نو آمدم.

حسی چونان جای خالی دندانی شیری؛ حسی چنان گداخته چونان قلب بی‌تاب زمین.

 

نه آمدنم، نه رفتنم، هیچ‌کدام دست خودم نیست. دیگران تصمیم گرفتند؛ سرنوشت دیکته کرد.

 نه آمدنش، نه رفتنش، هیچ‌کدام دست خودش نیست. روزگار رقم زد؛ احساس‌ها باختند.

 

نه این تکرارها، نه این مرورها، نه این واژگان خسته و ملال‌آور. هیچ نیستند.

هیچ معنایی ندارند. هیچ نیستند، نیست‌اند. گم شده‌اند. معنایشان را باخته‌اند، جنگ را هم!

 

کلماتم در این جنگ مغلوب شدند. کلمات نتوانستند سنگر معنا را فتح کنند.

من باختم. خودم را، هویتم را، این منطق ناقصم را. من باختم! خودم می‌دانم...

  • آرائیل
۰۳
بهمن

سعی کرده‌ام مزخرف نیندیشم، مزخرف ننویسم، مزخرف نگویم، مزخرف عمل نکنم و شاید برای همین چنین حصار ناپیدایی دور افکار و عواطفم کشیده‌ام، چون نمی‌خواهم خودم هم در این مزخرفات غرق بشوم. نمی‌خواهم «مزخرف» بشوم. شاید برای همین است که همیشه تردید دارم، چون می‌دانم هرگز دانسته‌هایم مطلق نیستند و تابعی‌‌اند از هزاران هزاران بردار خُرد و نامرئی و متضاد که مدام با هم در نبردند. می‌دانم که نمی‌دانم.


هر بار که می‌خواهم مطلبی بنویسم، حرفی بزنم یا کاری بکنم، انگار با شبحی نامرئی دست‌به‌یقه می‌شوم؛ شبحی که هرچه می‌نویسم خط‌خطی می‌کند، جلوی دهانم را می‌گیرد و دست‌وپایم را می‌بندد؛ پنجه می‌کشد، تف می‌اندازد و به سر و صورتم می‌کوبد. شبحی که از جنس خودم است. حتی... خودم است!


ولی مدت‌هاست از این جنگیدن با خودم خسته شده‌ام. از این تردید، از این دلشوره و آشوب، از این سایه‌ی نکبتی که روی شانه‌ام نشسته، دست دور گردنم و انداخته و مدام در گوشم اشتباهاتم را تکرار می‌کند؛ حتی اشتباه آبا و اجدادم را؛ اشتباه آدم را... اشتباه حوایم را


خواه و ناخواه، سیب جذب وجودم شده.


با همه‌ی این اشتباهات یاد گرفته‌ام همگی جزوی از وجودم هستند. این اشتباهات و تجربه‌هایم هستند که آدمِ امسال و امروز و این ساعت و لحظه را از من ساخته‌اند. «منِ» امروز زاییده و فرزند همین اشتباهات و تجربه‌هایم؛ هر اشتباه سنباده‌ای به شیکله‌ی وجودم کشیده و هر تجربه رُس خامم را پخته.


«من» راهی دراز را تا اینجا آمده‌ام؛ «من» از نیمه‌ی راه برنخواهم گشت.


برای همین است که می‌خواهم به صدای سایه‌ای که دست دور گردنم انداخته گوش کنم، سری تکان بدهم و به شماتت‌هایش لبخند بزنم. می‌خواهم بداند هرچه اشتباه کرده‌ام، هرکاری کرده و نکرده‌ام، نمی‌تواند با چماق کردنشان بالای سرم مرا از این مسیر منصرف کند.


تا این‌جا با همین تفکر آمده‌ام، از این‌جا به بعدش را هم با همین تفکر «مزخرف ممنوع» پیش خواهم رفت.


اشتباه می‌کنم؛ یاد می‌گیرم.


می‌افتم؛ بلند می‌شوم.


بال می‌گیرم...

  • آرائیل