جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۲
مرداد

درباره‌ی قضاوت دیگران می‌گویم: قبل از مبارزه با کسی، به خودت اعلام جنگ کن.


خیلی‌هایمان یک‌طرفه به قاضی می‌رویم. خودمان را صاحب حق می‌دانیم! «فقط من!» ورد زبانمان است! بقیه اشتباه می‌کنند! حق فقط با من است! من من من من...


طلبکاریمان از عالم و آدم تمامی ندارد. گاهی حتی فرق نمی‌کند، از مادر، پدر، فرزند، پدربزرگ و مادربزرگ، دوست و دشمن، آشنا و غریبه، از همه و همه طلبکاریم. «حق» خودمان را می‌خواهیم! فقط خودمان درست می‌گوییم! همه‌ی آدم‌های این کره‌ی خاکی چیزی به ما بدهکارند! همه باید تعهد بدهند کاستی‌هایشان در مقابل ما را جبران کنند! تعهد بدهند رفتارشان را با «ما» درست کنند!


ما آدم‌ها خیلی عجیبیم.


خیلی وقت‌ها، موقعی که در تنگنایی افتاده‌ایم، خودمان را به بدترین شکل پست می‌کنیم و خفت می‌دهیم، بعد وقتی خرمان از پل گذشت، بادی به سینه می‌اندازیم و صدایمان را هم بالا می‌بریم.


عده‌ای هم هستند که وقتی یکی، دوبار جلویشان کوتاه بیایی و به اصطلاح حرمت نگه داری، طلبکارت می‌شوند و اعاده‌ی حق می‌کنند! غافل از آنکه خودشان مدت‌هاست حق تو از حلقوم منحوسشان پایین می‌رود و لیوانی آب متبرک زمزم هم رویش پایین می‌دهند تا این لقمه‌ی ناحق را بشورد و ببرد.


در کل بیایید طلبکار نباشیم! لطفاً! برای خودمان زندگی کنیم...

  • آرائیل
۱۹
مرداد

چشم‌هایم را می‌بندم. راحت می‌شوم. نور اذیت نمی‌کند. راه ورودش را بسته‌ام. پنجره‌ی روحم را. چیزی دیگر نمی‌تواند از این صاحب‌مرده‌ها داخل برود و دزدکی وارد مغزم بشود. چیزی نمی‌تواند فکرم را به خودش مشغول کند. حالا فقط یک خلأ بزرگ جلوی رویم است. سیاهی. پوچی. هیچ.


چیزی جلوی چشمانم نیست. چشمان بسته... کوری می‌تواند موهبت بزرگی باشد. این حس آسودگی. این آرامش. این تمدد اعصاب و تمرکز مطلق روی رقصیدن انگشتانت روی کلمات و دکمه‌های کیبورد. روی جاری شدن واژه‌ها از نوک این انگشت‌های به‌دردنخور.


سیاهی، پوچی. به درون پوچی نگاه می‌کنم. آنقدرها هم خالی نیست. رگه‌های روشنی جلوی چشمانم در پرواز هستند، چیستند؟ ارواحی که فقط در هنگام کوری می‌شود آن‌ها را دید؟ این خالی بودن وسوسه‌انگیز است. این که دیگر چیزی جلوی چشمانت نباشد و مغزت را آزار ندهد.


کم کم واژه‌ها را گم می‌کنم. سیاهی گیجم می‌کند. دکمه‌ها از زیر دستم سُر می‌خورند. کلمات خودبه‌خود جاری می‌شوند. این شاید روش خوبی برای نوشتن باشد. اینکه تا آخرین لحظه حاصل کار خودت را نبینی؟ یا شاید هم باید دید؟ یعنی بهتر است فقط به پایان کارت نگاه کنی؟ یا در حین نوشتن هم آمدن و ظهور این واژه‌ها را ببینی؟


مسئله‌ی گیج‌کننده‌ای می‌شود. حتی دیگر نمی‌دانم چه می‌خواستم بنویسم و خب.... مهم هم نیست. هیچ‌وقت اهمیت نداشته چه می‌خواستم بنویسم، چون فقط صرف نوشتن نوشته‌ام. برای تخلیه.


و تویی که این را می‌خوانی، همین قدر بدان در این پوچ‌تر لحظه شریکت کرده‌ام.


باز کردن چشم‌ها...


جمع‌ شدن اشک دور چشمانی که نور با مشت به آن‌ها می‌کوبد...


دنیا و نور و رنگ...

  • آرائیل