همهاش میخوابم، زیاد. زیاد در پوچی میخوابم. میخوابم و خواب نمیبینم. میخوابم و خستگیام رفع نمیشود. میخوابم و خواب راه به جایی نمیبرد. در بیداری عاطل میچرخم و در خواب بهتزدهام. در بیداری توی عالم خواب سرگردان راه میروم و در خواب توی نسیان هستم. بیداری و خواب همپوشانی گزندهای پیدا کردهاند.
حتی حوصلهی ترجمه هم ندارم. چند وقت است درست ترجمه نکردهام؟ یک هفته؟ نزدیک دو هفته؟ تقولق، سه هفته؟ توی همان راهی هستم که باید باشم اما دارم لنگ میزنم، مثل آن وقت که پاهایم تاول زده بود و مرتب پا میکشیدم و برخلاف همیشه که توی خیابانها جولان میدادم، هر چندصد قدم مجبور بودم بنشینم و کوتاه بیایم. طول میکشد دوباره بتوانم راه بروم. هنوز هم بعد از یک سال و چند ماه جای آن تاولها روی پایم مانده و هرازگاهی دست میکشم رویشان و دوره میکنمشان. حتی همان تاولها هم دارند پُر میشوند و پَر میکشند و میروند و دیگر هیچی یادم نخواهد ماند.
باید بنشینم. مغزم تاول زده. باید بخوابم. استراحت کنم. خوابم باید درست بشود، خودم هم. خودم هم باید از این نسیان بکشم بیرون، باید این معجون تلخ را سر بکشم. خودم باید کاری کنم.
از آن وقتهایی است که خستگی جسم و روح به مغز سرایت کرده و مغز هم جسم را از کار انداخته است. روح یخزده توی این سرآغاز سرما یک وجب روانداز خاک میخواهد تا بکشد روی خودش و زیرش گرم بشود، نیست بشود، فراموش بشود. روح میخواهد چیزی باشد که نمیشود.
خودم اما؟ خودم چه میخواهم؟ از روحم جدا هستم یا همانم که هست؟ همان سؤال قدیمی است: چیستم؟ کیستم؟
بیماری مهلکی است، طاعون است، مرگامرگ است این بیرمقی که هیچ نزاید جز رخوتی که آفتی خورنده میشود برای این فکر.
نمینویسم، حتی نمینویسم. حتی کلمهها هم از من رو برگرداندهاند، قهر کردهاند انگار، طردم کردهاند، آنها هم تنهایم گذاشتهاند، از خطهی کلمات هم تبعید شدهام به مغاک خاموشی. باز من هیچم و تاریکم و ساکتم و میبینم واژهی محبوبم شده «نیستی»، که «نیستم».
که منم نیستی.