جغد بالای درخت نشسته بود و نهنگ را توی تنگ بلور تماشا میکرد که همان موقع روباه از زیر درخت گذشت.
چیزی در دل جغد سنگینی میکرد. روباه متین بود و سنگین و چونان دلبرِ دیو. نهنگ هم در حصار تُنگ بیقراری میکرد و تشنهی دریا بود.
روزی رسید.
جغد پر کشید، روباه دوید و نهنگ تنگ را شکست. پر کشیدند و دویدند و شنا کردند تا در سهراهی روزهایشان به هم رسیدند. تصمیم گرفتند لحظهای با هم و با دوستانشان باشند، بخندد، شادی کنند و از این با هم بودن لذت ببرند. تصمیم گرفتند «باشند». بودند.
هر سه خندیدند و از این لحظهای با هم بودن در این بردارِ لایتنهایی عمر لذت بردند و شادی کردند و بعد... بعد دوباره راهشان جدا شد.
جغد پر کشید و در آسمان پرواز کرد. روباه دواندوان در جاده دوید و دور شد. نهنگ هم... نهنگ دیگر در هیچ تُنگی جا نشد.
اما چیزی برای هرسه عوض شده بود.
دل جغد چونان پری سبک شده بود. روباه همچنان چونان شهپر، اما در دل به وجد آمده بود. نهنگ هم... خب، نهنگ نیشخند میزد و میرقصید. سرمست بودند.
***
این تولد سهجانبه شاید سوای آن تولدی که سالها پیش شیرین بود و حالا مثل لیموشیرینِ مانده، تلخِ تلخ شده، شیرینترین خاطرهی این روزهایم باشد. بودنِ نهنگ و جغد و روباه کنار هم.
بهترین هدیهی تولدم همین «بودنها» بود.
همین که آدم میداند در این کهکشان بیانتها عدهای هستند که لقب «دوست» را بر خود دارند.
همین که آدم میداند در این عمر محدودش لحظاتی بس گرانبها و ارزشمند را تجربه کرده است.
همین که آدم میداند که عدهای هستند که میدانند او هست و هست و هست و هستند.
و بعد رفتنش او را در یادشان زنده نگه خواهند داشت.
خوشحالم که دارمتان. خوشحالم که دیدمتان. خوشحالم. همین.