جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸
فروردين

لعنت به تو، من در نفرت از خود می‌سوزم. از تمام اشتباهاتم بیزارم من و از خودم. متنفرم از خودم و نه از هیچ بنی‌بشر دیگری. لعنت به تو که مرا به این ورطه کشاندی و از بهشت راندی و به دوزخ انداختی.

ملعون کدامین ایزد و کدامین زمین و کدامین گیتی بودی که اینچنین آفت نفرت به بستر دل کاشتی و این خشم را درو کردی؟ لعنتی تو کیستی که نیستی و این جای خالی هست و این خلأ چون مغاکی ژرفناک، بی‌پایان و مخوف در این سینه دهان گشوده برای بلعیدن تو؟ 

لعنتی می‌سوزم من در این کویر برهوتی که روزی عدنی بود برین و روزی در آن باغستان‌ها بود و حالا شوره‌زاری است که مغیلان نفرت در آن به گل نشسته است و ماهی تشنه‌ای است که بر بستر این خشکیده‌رود افتاده است و له‌له می‌زند برای جرعه‌ای، نه، نه، تو بگو فقط قطره‌ای از آن دریای محبت.

لعنت به تو و نفرین بر تو و شرم بر تو باد که آدم به این خاک سقوط کرد و به این روز افتاد که به زیر خورشید تابان بیارامد و آسوده نگیرد و دلش جای دیگری باشد و خودش نباشد و لعنت‌ و لعنت‌ها به این نفرین‌ها و به این خشمی که زیر این پوست قل‌قل می‌جوشد و گوشت را ذوب می‌کند.

لعنتی چه کردی که اندیشه‌ی مرگ بر سر این میرا سنگینی کرد و لاشخورِ سایه‌اش، در انتظار مُرداری تازه، دور سرم چرخ زد؟ کفتارهای این فکر سیاه در هر پس‌کوچه و خیابان، در کنجی تاریک و پیش چشم همگان، انتظار می‌کشند تا از پا بیفتم و عاقبت دلی از عزا دربیاورند.

لعنت به آن امیدی که تو کاشتی و لعنتی به آن امیدی که من خریدم.

لعنت به تویی که خودمی.

  • آرائیل
۲۶
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۲۲
فروردين

می‌توانستم تو را...

می‌توانستم تو را داشته باشم.

می‌توانستم تو را کم، اما همیشه داشته باشم.

می‌توانستم تو را در سوز سرماها، در تنهایی شب‌ها داشته باشم.

می‌توانستم تو را سهیم بشوم با تن‌ها، می‌توانستم تو را بسپرم به دریاها.

می‌توانستم تو را در جزیره‌ی دورافتاده‌ای معتدل در کرانه‌ی دریای خاطره‌ها داشته باشم.

 

می‌شد...

می‌شد تا ابد کم بود.

می‌شد در همان ابتدای خیابان ماند.

می‌شد پله‌ها را باز هم پابه‌پای هم تا آسمان دوید.

می‌شد از آن دوراهی دور شد که تو به چپ رفتی و من به راست.

می‌شد هرگز زیر باران به کوچه‌ی چهارم نرفت و از کوچه‌ی ششم بیرون نیامد.

 

تو می‌توانستی؛

کم باشی اما همیشگی،                         آفتاب باشی و بر همه بتابی.

باران باشی و بر زمین بباری،                  باد باشی و میان نیزارها بوزی.

 

من می‌توانستم؛

دره‌ای پست باشم یا برکه‌ای راکد،            گدای محبت باشم یا دروغگویی خاموش،

می‌توانستم من نباشم خود،                     می‌توانستم کمتر از هیچ باشم.

 

می‌توانستی تو خوش‌آوای فریبارخسار سازی باشی، سه‌تاری یا عودی،

رقصان و شیوا در دستان خنیاگری تنها یا شبگرد دوره‌گردی،

خفته در آغوش آواره‌ای بی‌کس یا مجنونی الکن،

می‌توانستی تو تنها زبان عشق باشی.

می‌توانستی تو خود باشی.

می‌توانستی...

 

تو می‌توانستی کم، اما همیشگی باشی.

می‌توانستی چون برفی گذرا نباری بر زمین،

که با اولین پرتو آفتاب، پا پس بکشی،

و آب بشوی، و نیست بشوی.

 

می‌توانستی باشی اما مال من نباشی.

می‌توانستی گرما ببخشی اما نه‌فقط مرا؛

و ببوسی اما نه‌فقط لب‌های تشنه‌ی عشق مرا؛

و می‌توانستی تو معشوقی سنگی باشی

بر پاسنگی در میانه‌ی میدان اصلی شهر،

که مجسمه‌سازی با دستان خسته تراشید‌ه‌اش،

که عشاق به دورت حلقه زده،

و می‌پرستند تو معبود سنگی را؛

و من... من نیز یکی باشم از بی‌شماران.

 

می‌توانستم تو را من کم، اما همیشه...

که ندارمت.

  • آرائیل
۲۲
فروردين

 

 

 

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌خراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد...» و برای رهایی از چنگالش بایستی آنچنان با خود دوره‌اش کنی که از هر معنایی تهی شود. چونان شعری و نغمه‌ای در چرخه‌ی تکرار دائمی‌اش بیافکنی، با آن روز را به شب برسانی و شب را به صبح، تا که دیگر از آن شعر هیچ واژه نشنوی و از آن نغمه هیچ حس نگیری.

صفحه‌ی خاطرات آوای او را بایستی بی‌شمار دفعه در گرامافون ذهن بچرخانی، تا که سوزن تک‌تک شیارها را تا مرز صاف‌شدگی بخراشد و آخر فقط صدایی گنگ و نامفهوم از حلق شیپور اسرافیل بیاید بیرون. بایستی چنان بی‌وقفه و بی‌رحمانه به آواز احزان گوش سپرد که اندوه چکه‌چکه چون عرقی گناه‌آلود از مجراهای تن تراود.

این جعبه‌ی موسیقی را بایستی پیوسته کوک کرد و رقاصه‌ی گردانش را به رقص گرفت. بایستی چنان بی‌رحمانه کوکش کرد که چرخ‌دهنده‌های آن را دیگر کششی نباشد؛ بایستی چنان صدای آن را بیرون کشید که دیگر آوایی از آن برنیاید و رقصانکش خاموش، روی یک پا در هوا بماند.

صدایی هست که بایستی دوره‌اش کرد و شب به شب، پیش از خفتن بر آستان روح دوباره به آن گوش جان سپرد، تا که عاقبت نفرت از تک‌تک زیر و بم‌هایش در جان بخزد و دیگر جز صوتی ناموزون و آوایی گنگ، هیچ از آن نفهمی. آن نفرت را هم باید چنان به تیغ تکرار سپرد تا خارهایش ساییده و صاف گردد و از آن هیچ نماند جز تیغه‌ای که نمی‌برد.

بایستی چنان به آن خورشید تابان حقیقت خیره شوی و پرتو درخشان نورش را به جان بخری تا که کور شوی و همه‌جا سیاه شود و تاریکی دنیا را باور کنی، چه که عالم به نور ظاهری روشن شده و در پس این پرده‌ی نور، جهانی بس تاریک‌تر، بس نحس‌تر نهفته‌ است.

شرح این رنج و محنت را بایستی کتابی نوشت و آن را دوباره و دوباره و دوباره، خواند و خواند و خواند و واژگان که در جان ریشه دواندند، آتش فراموشی به باغ کلمات انداخت و آن کتاب را، آن طالع نحس را، به کام دوزخ افکند.

برای رهایی از چنگال این دردهاست که بایست خودِ درد را افیون ساخت و با آتش به جنگ آتش رفت. بایست درد را با دردی بس شگرف‌تر شست و رُفت.

غم و اندوه دردی است که بایستی تکرار گردد.

اشک درمان نیست؛ زخم را بایستی با خون شست.

  • آرائیل
۰۲
فروردين
 

 

می‌کشمتان، تک‌تکتان را، بی‌رحمانه به مسلخ می‌کشانمتان و به درگاه ایزد خونخوار نشسته بر سریر، دست‌ و پا بسته، چشم‌هاتان از کاسه درآورده، تشنه‌لبان در محراب ذبح می‌کنم تک‌تک شمایان را و مثله می‌کنم اجسادتان را و به صلابه می‌کشم لاشه‌هایتان را؛ جنازه‌ی تو یکی را اما برمی‌دارم، دستت را می‌گیرم و با نعشت قدم می‌زنم.

در شهر دوره می‌چرخانمت و تو فرشته‌ی بی‌بال‌وپرِ بی‌جانِ جانیِ عریانِ بی‌عار را بی‌هدف می‌دوانمت، از خون لخته در مُشتانم جرعه‌جرعه مِی‌ ناب می‌نوشانمت و مست در گورستان می‌رقصانمت و بر زانو می‌نشانمت، طعم سوزناک بوسه‌ی دوزخ را می‌چشانمت و گناه را عریان می‌نمایانمت. می بنوش و خون بنوش و تا خط جور بنوش. دُردی سر کِش، مست شو، نیست شو.

سینه‌ی جنازه‌ی تو معبد ابلیس است، مار جای موهایت روییده‌ است، مَلِکُ‌المَکر طمعکار دوزخ خود ز تو کام ستانده است و ز تو فقط این جنازه مانده است. ز آن همه طراوت حال این لاشه‌ی پژمرده و بی‌روح برای من مانده است.

در کوی و برزن، دنبال خود می‌کشانم تو را به هرجا که باید می‌آمدی و نیامدی و نخواهی هم آمد. تو اینجاها نیامدی، آخر جنا‌زه‌ات آمد. قول دادی، این نعش سردت بی‌اختیار آمد.

لشکر اسبانِ نریانِ نسیان بر لاشه‌ی مالین تو سُم‌کوبان تاخت و آمد. عفریته‌ی کریه‌المنظرِ بخت صفیرکشان و سر گور تو پاکوبان رقصید و آمد. اهریمن مخوف قصه‌ها ز چاه بی‌انتهای گلوی نعش نحس تو پنجه‌کشان بالا خزید و آمد.

گویند کسان عشق ماحصل عادت‌هاست. آدم همین هوس‌هاست و شهوت‌هاست و دروغ‌هاست. گویند عادت عشق زاید و آخرش دروغ روید. گویند و گویند و از عشق، فرزند عادت گویند و از مهری که آخرالامر چون شب از راه رسد، در بستر خونین با لاشه‌ی متعفن دروغ همبستر شود.

من گویم تو بیا دروغ بگو، جنازه‌ات را بردار و بیا و تو فقط دروغ شیرین بگو، دوباره دروغ دروغ‌ها دروغ‌های زیبا و فریبایت را در گوش این صاحب‌مُرده‌ی ملعون به فریاد بگو. کر کن این گوش که حقیقت را نتوانست شنیدن و دیدن و لمسیدن و چشیدن و بوییدن و پذیرفتن. تو بیا فقط با آن زبان لال خویش در این آغوش دروغ بگو و کتمان کن حقیقت را و بالا بر دیوار حاشا را.

بیا، تو بیا، ای جسد سرد بیا به دروغ بگو تو مرا عاشقی که دروغ‌هایت گوش‌نواز است. بیا جنازه‌ی سرد خود را به خشونت عقیم عشقم بسپر تا به کالبدت چنگ اندازم و شیار به شیار کمر عریان تو را شخم بزنم و موسم بهاران که رسد، لابه‌لای امعاواحشایت، میان بندبند ستون فقراتت، بذر فراموشی بکارم تا سرمستی درو کنم. بیا ای جسد تو مزرعه‌ی لم‌یزرع من که در تو جز نفرت نروید.

دست سردِ جنازه‌ی تو در دستم، انگشتان بی‌جان تو در دستانم، من محو سرمای جسد و مبهوت عشقی مُرده‌ام که روزی کولی‌وار در کوی و برزن می‌رقصید و به زیر باران می‌رقصید و گریان می‌رقصید و در قلمرو آغوش می‌رقصید. حالا اما تو مُرده‌ی این دیار، گرما را ز وجود بی‌رمق فُتوری می‌مکی که سوز زمهریر در عمق جانِ ناجانش رخنه کرده و دیگر تا خزان او را فاصله‌ای نمانده است.

اینک به این واپسین فصل ببایدمان به قبرستانِ باغستان‌ها قدم زدن، ببایدم سر مه‌بانوی خیال را روی گور بر آغوش فشردن، بباید جسدت را به گرمای کوره‌های مُرده‌سوزی سپردن، بباید خاکستر سوخته‌ات را به باد سوزان افکندن و بباید تپش قلب را در درگاه عزرائیل لالایی‌ات ساختن. انتها را ببایدمان در آغوش هم تا به ابد خفتن و آسوده مُردن و مُرده ماندن.

تا به کِی «دوستت دارم»ها را در گوش کر تو گفتن و نوازش‌های عاشقانه‌ام را بر تن لمس تو نواختن؟ آخر تا به کی بوسه‌ها صحرا، آغوش‌ها زمستان، دوستت‌دارم‌ها سراب، تن تو تنها؟ چقدر یک‌سویه جرعه‌جرعه از خون خود به تو شراب نوشانم تا تو سرمست سِکر شیره‌ی جانم، به رخسار گلگونم چنگ زنی؟ خون، خون طلبد و من تشنه‌ی قطره‌ای خونم، تشنه‌ی آن جام بلورم. در این تابوت خون‌آشام درونم در خواب هزارساله‌ای خفته، هیولایی در پس این مهر نفته، اصلاً می‌دانید این جسد چه حرف‌ها که نگفته؟

برای صعود از این پله‌های دوزخ تو را هم‌آورد می‌طلبم... نه! نه تو ای جنازه‌ی دلبندم، همراه! جنازه‌ات را بردار و بیا همراهم باش. بیا، بیا که قول دادی پابه‌پایم از پله‌ها بدوی بالا و کم نیاوری و عقب نمانی و تا اوج بیایی...

... بیا بیا تو دنبالم بیا تا این پله‌ها را تندتند و سریع و قدم‌‌به‌قدمْ با گام‌های بلندْ چست‌وچالاکْ به بالا بپیماییم تا نفس‌نفسْ بزنیم و تو بریده‌بریدهْ برای هوا له‌له بزن هوا هوا به سینه به داخلِ جنازه‌ات و حالا بالا بالا و لاشه‌ای تو و بیا که مجالی نمانده و بیا همچنان به‌سوی آن آسمانْ و دست به سوی خورشید و ماه و ستارگان و بیا تو بیا که وقت نداریم بیا و قدم تاپْ قدم تاپْ نفسْ نفسْ هوا تنگیِ نفسْ سوزشِ سینهْ خس‌خسِ گلویی خشکیده و زبانی تکیده و تندترْ بی‌وقفه تو بخوان سریع‌تر بخوان بخوان لعنتی و بدو و له‌له بزنیم و بدویم و بدویم و برویم بالا و بیا بیا تو فقط به دنبالم بیا...

تنهایم.

جنازه‌ات بر کدامین

                        پله‌ی دوزخ،

                                        ایستاده،

                                                    جامانده‌؟

 

  • آرائیل