لعنت به تو، من در نفرت از خود میسوزم. از تمام اشتباهاتم بیزارم من و از خودم. متنفرم از خودم و نه از هیچ بنیبشر دیگری. لعنت به تو که مرا به این ورطه کشاندی و از بهشت راندی و به دوزخ انداختی.
ملعون کدامین ایزد و کدامین زمین و کدامین گیتی بودی که اینچنین آفت نفرت به بستر دل کاشتی و این خشم را درو کردی؟ لعنتی تو کیستی که نیستی و این جای خالی هست و این خلأ چون مغاکی ژرفناک، بیپایان و مخوف در این سینه دهان گشوده برای بلعیدن تو؟
لعنتی میسوزم من در این کویر برهوتی که روزی عدنی بود برین و روزی در آن باغستانها بود و حالا شورهزاری است که مغیلان نفرت در آن به گل نشسته است و ماهی تشنهای است که بر بستر این خشکیدهرود افتاده است و لهله میزند برای جرعهای، نه، نه، تو بگو فقط قطرهای از آن دریای محبت.
لعنت به تو و نفرین بر تو و شرم بر تو باد که آدم به این خاک سقوط کرد و به این روز افتاد که به زیر خورشید تابان بیارامد و آسوده نگیرد و دلش جای دیگری باشد و خودش نباشد و لعنت و لعنتها به این نفرینها و به این خشمی که زیر این پوست قلقل میجوشد و گوشت را ذوب میکند.
لعنتی چه کردی که اندیشهی مرگ بر سر این میرا سنگینی کرد و لاشخورِ سایهاش، در انتظار مُرداری تازه، دور سرم چرخ زد؟ کفتارهای این فکر سیاه در هر پسکوچه و خیابان، در کنجی تاریک و پیش چشم همگان، انتظار میکشند تا از پا بیفتم و عاقبت دلی از عزا دربیاورند.
لعنت به آن امیدی که تو کاشتی و لعنتی به آن امیدی که من خریدم.
لعنت به تویی که خودمی.