سهشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ / ۹ ژولای ۲۰۱۹
تابستان شده و هیاهوی جیرجیرکها توی علفزار خشکیدهی پشت دیوار یک دم هم قطع نمیشود. هوا گرم است و از گرما خوشم نمیآید، بدخلق و عنقم میکند، نمیگذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم میخواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز بکشم.
جیرجیر این حشرات اما مثل نویز لاینقطع رادیو توی سرم میپیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم میدهد. دلم میخواهد به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدوم بروم قطب، توی یک ایگلوی یخی، زیر لایهها پوستین گرم خودم را پنهان کنم و بگویم گور بابای دنیا و تمام اینها کرده.
دلم میخواهد جایی باشم که شب در آن به سر نرسد و هیچ صدایی نیاید و هیچکس اسمم را صدا نزند و هیچ بنیبشری کاری به کارم نداشته باشد و آخرش نیز همانطور در همان تنهایی در همان خلوت در همان سکوت تلف بشوم. تلف بشوم و این خستگی را بگذارم کنار.
هر بار که اینطور خسته میشوم دلم لمحهای نیستی میخواهد، دمی آرامش محض، لحظهای که تا به ابدیت طول بکشد. میخواهم به هیچ قیدی مقید نباشم و از هر بندی رها باشم و ذهنم را بگذارم توی برفزار سفید و بیکران قطب بچرد، خودم هم زیر پوستینها بخزم و بخوابم.
خسته خسته خستهتر از هر خستهای که تابهحال نبوده و میدانم خیلیها از من خستهترند اما خب که چه؟ هیچکدامشان من نیستند.
و زیر این خستگی اشراف به این حقیقت است که من هرگز بهترین انسان روی زمین نبودهام و هرگز نیز نخواهم شد و هرچند دیگران در حقم لطف دارند و هندوانه زیر بغل میگذارند و حلواحلوایم میکنند، آنقدری که خیال میکنند شیرین نیستم و زیر این ملاحت سطحی، باطنی خفته که دوست ندارم رو بشود. دلم نمیخواهد کسی ذاتم را ببیند.
آنقدر کار دارم که اگر هر روز ۴۸ ساعت باشد و هر ماه ۶۰ روز و هر سال ۲۴ ماه، باز هم زمان کم دارم به تمام کارهایم برسم. دلم میخواست چندین و چند قرن خودم را توی یک خلأ زمانی حبس کنم و قرنها بنویسم و بترجمم و کارهایم را پیش ببرم و آخرش که آمدم بیرون، همهشان را بگذارم روی میز ناشر و خودم بروم تا صور اسرافیل یک دل سیر بخوابم.
توی این گرما فقط خواب توی یخچالهای قطب درمان این ذهن تبدار است.