کاتاباسیس
اسطورههای بازگشت زیادند؛ زندگانی که به دنبال مردگان به عالم
زیرین میروند. اورفئوسی که به دنبال معشوق گام به هیدس میگذارد؛ ایشتار که به دنبال
تموز میرود؛ آینیاس و اودیسیوسی که به عالم سفلی سفر میکنند. چه که انگار زیر زمین
وعدهگاه است.
انگار این رفتن به معدهی زمین، پیدا کردن مقصود، رفتن به دهان کرم زیرزمینی، بیرون آمدن و صعود، خودش بخشی از یک ماجراست.
پیمودن این مسیر اما کمی جرئت میخواهد. پذیرفتن تاریکی امروز
به امید روشنایی فردا، کمی دلخوشی میخواهد. پا گذاشتن به این جاده هم چیزیست که
نخست با اکراه، بعد با کمال میل میپذیری.
هر جاده هم پیچوتاب خودش را دارد. هر راه آغازی دارد و پایانی.
بعضی فقط به عشق مقصد پا به جاده میگذارند، بعضی دیگر صرف پیمودن مسیر. صرف نگاه کردن
به سبزی کرانه و آبی آسمان. هر سفر یک مبدأ و یک مقصد مشخص و آشکار دارد، ولی میتوان
آن را به تکههای کوچکتری، از ایستگاهی تا ایستگاه دیگر، خرد کرد و شکست. گاه هم یکی
از این برههها، هرچند کوچک و کوتاه، بیشتر از بقیه خودنمایی میکند.
بعضی وقتها در بین مسیر، باید راه را به سمت چپ، راست کرد.
باید از راهی رفت که تابهحال نرفتهای، جایی بروی که نبودهای، چیزی تجربه کنی که
تابهحال تجربه نکردهای، دل به دریایی بزنی که ندیدهای و چه و چه و چه. گاهی باید
چیزی بود که نبود.
میبایست آش شلمشوربای احساسات و افکار را الک کرد،
میانشان دنبال تکهی الماس مفقودی گشت، مروارید نسُفته را یافت. گل سرخ را میبایست
کنار گذاشت، لاله و لادن را در باغ حس و عاطفه جُست. بوییدشان.
باید به این ترس و دلهره و تردید و بیاعتمادی و نبود اطمینان
و واهمه و بیمِ فردا خاتمه داد. در لحظه بود. در حال. بود. باید فقط بود و بویید و دید و چشید و لمس کرد. تجربهای اندوخت که فرداروزی، وقتی که جلوی شومینهی کلبهات نشستی
و فکرت از چارچوب مکعبی قوطیکبریتی اتاق پر کشید، با یادآوریاش خنده به لبت بنشیند،
قلبت تندتر بزند و گل به گونههای چروکیدهات بدود.
خاطره ساخت. نوشت. آدمها را دید. چرخید و خندید.
باید به حماقتهای جوانی خندید، به شور و شیطنت و بلاهت و گاهی
هم... طعم سیب.
باید جرئت کردن و بالا رفتن، باید فتح کردن، دست دراز کردن،
سیب را چیدن.
باید کنار حوا طعم سیب را چشید. باید آدم بود. باید دست در دست
حوا سقوط کرد. باید حتی از
بیوزنی
هبوط
هم
لذت
برد.
باید صدای خداوند و عرشیان را، این آوای ملکوتی را شنید، باید
آوایی ساخت، باید آوایی بود. باید به این آوا شانس بودن داد.
این نجوایی که میشنوی، هُرم نفسی که روی گردنت حس میکنی،
بوی تندی که میبویی، طعم ترشی که از روی انگشتانت میچشی، همه عین حقیقت، عین
بودن هستند.
او هست، تو هستی، آسمان متلاطم بالای سر، زمین مستحکم زیر
پا، باد وزان لای گیسوان، همه هستید. چیزهای بیشتری هم خواهند بود. کلبهی رؤیایی و آوای رود
جاری هم خواهد بود. امید هم هست.
سفر و رفتن همیشه بد نیستند. سفر به مقصد میرسد و رفتن با
بازگشت همراه است. سفر رفتن بد نیست. سفر وَلو یک وجب از خود دور شدن. سفر، ولو از
عرش به فرش درآمدن، صفر شدن، از نو زندگی را ساختن.
قید و شرط را، باید و نباید را کنار "باید"
گذاشت.