جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۳
آبان

یک چو امروزی، زمانِ زمین‌مان در این مکان به سرانجام‌ها رسیده بود.

اینک امروزی بر پهنه‌ی کویر، ابد را می‌دوم و یک روز است که منْ این نفس‌بریده‌ی خسته از آدم، منْ این پاخسته‌ی بریده از عالم، با هر قدم من هی... من هی می‌خورم تلو... تلو... و با هر زحمت پای خونین می‌کشم جلو و این ردپای سرخ را می‌گذرام بر جا، که هرکس از پس آید هر قدم را بر نقش این کویر تفته خواهد دید. من این راه را، این مسیر بی‌کران را، من از ازل تا ابد چه زود آمده‌ام.

سپید بود، سبز شد و سرخی سیب به خزان فصل گرایید و دیگر هیچ؛ چرخه‌ی ابد‌ تا بدین نقطه رسید، خشکید و دستی ستاره‌ای را از اوج آسمان‌ها چید. هیچ‌کس آن یک روز اضافه را ندید.

که ای عالم، تو ای آدم، که بدان من بارها در این کویر قصد خفتن کرده‌ام، که بنشینم و دراز بکشم و چشم بربندم و خود را به آغوش گسترده‌ی ابدیت بسپرم. که من... که من از قلبِ من گریخته‌ام من، از آن اولین بهمن که آوار شد و آواره کرد و آوارستان ساخت از آن‌جا که قرار بود انارستانی باشد، که گورستان ساخت بر شهر پرهیاهوی واژگان.

کشتی بی‌لنگر بر خشکیدگی کویر بادبان گسترده و می‌راند بر شن‌ها به بندری بعید و ناوخدای مرحوم است دست بر سکان فرسوده‌ی پوچ. اسب پاشکسته لنگ‌لنگان و نعل‌افتاده بر این اسپریس خشکان می‌تازد و گرچه برف و خون می‌ریزد از کنج دهانش، پاشکسته‌اسب اما میل توقف نیستش. که اگر بایستند و اگر لنگرِ بریده بیاندازند، مُرده‌اند.

من از سخن بُریده‌ام، من از استعاره‌های پنهانم، از رنجیدگی‌های کودکانه‌ام، من از خود در این زندان افکار رمیده‌ام.

و آخر ابد بود و هیچ‌کس نبود.

  • آرائیل
۲۳
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۹
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۴
آبان

ستاره تو افول کرده‌ای؛ شب‌زده‌ای، به قعر درآمده‌ای و خود خبرت نیست. به زوال درافتاده‌ای؛ پوسیده‌ای، به کام نیستی افتاده‌ای و عین خیالت نیست. ستاره تو غروب کرده‌ای و به توهمِ درخشش در اوجی موهومی.

تو راه گم‌ کرده‌ای، ستاره. ستاره‌ی قطبی اوج‌تاب بوده‌ای و راهنمای گمگشتگان طوفان‌زده، حال اما خود در اقیانوس بی‌کران آسمان کبود گم شده‌ای. هر ملاح اسیر طوفانی، هر ناخدای بیمناکی، هر آن که او گمشده بود، به افق تو را می‌جست تا به بندر برسد. حال اما در کدام دامنی؟

تو از اوج به زیر آمدی. دستی چیده‌ است تو را و تو در این سبد نور نداری. تو آسمان‌زاده‌ و بندِ زمین؟ قرار نبود مات بشوی و قرار نبود به خاک بیایی. قرار نبود تیره و تار بشوی.

ستاره تو از یاد درخشش چه خاطره داری؟

  • آرائیل