جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰
مهر

خواستن از تو نوشتن تا نشود گم آن‌چه باید بودن؛ خواستن از تو نوشتن تا از عشق و از مهر و از خلوص نوشتن. خواستن از تو، که چشمه‌ای پاکی و می‌شویی و می‌روبی و آلام التیام بخشی و روح را، جان. خواستن از جانِ تو که جان و نفس و امید بخشیدن.

خواستن از جرعه‌ای آب حیات که زنده کند مرده را و جوان کند پیر را و سرپا سازد زِپافتاده را. خواستن و خواستن‌های بی‌شماره از چشمه‌ی جاودانگی مهر که عشق بخشیدن و عشق ریختن و در آن ماء رخصت غسل دادن تا گناه شسته شود و قدس‌الاقداس، فتح. که قله‌ی رفیعی را بایستی پیمودن تا به عرش رسیدن.

خواستن تا لایق بودن و صادق بودن که نیستم من، که چیستم من در چشمانت که آسمان‌ها درخشند درون‌شان؟ چیستم و کیستم منی که خود نیستم و نبوده‌ام و ندانم خود چه بوده‌ام. که من خودها شکسته‌ام بارها و دوران‌ها در تکرارها این راه‌ها همه به خطا رفته، جنازه بازگشته‌ام.

خواستن تا به امید ماء حیاتی زلال، از سلسبیل چشمه‌ای حلال، خواستن من تا لیاقت داشتن.

  • آرائیل
۲۲
مهر

دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸/ ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹

یکی دیگر از آن سفرهای طولانی‌ام دارد به پایان می‌رسد و نشسته‌ام توی اتوبوس یکی‌مانده‌به‌آخر و منتظرم راه بیفتد تا بالاخره برگردم به خانه. باز هم خیلی راه طی کرده‌ام و خیلی اتفاق‌ها دیده‌ام و خیلی‌ها را دوست و نفرت داشته‌ام و این سفر هم به پایانش نزدیک است.

هر دفعه که می‌خواهم بیایم سفر با خودم می‌گویم که خب، فقط یک هفته، نه بیشتر، و بعدش چیزی همان‌طور من را با خودش می‌کشد جلو و در هر ایستگاه نگهم می‌دارد و نمی‌گذارد به مبدأ برگردم.

دوستش دارم، این همه راه و این همه شهر و این همه آدم را، دوستشان دارم. دوستشان دارم و ته دلم اشتیاق و دلنتنگی آشنایی دارم که همیشه کنارشان باشم اما می‌دانم آدم‌ها و اشیا اگر زیادی باشند، از جایی به بعد دل آدم را می‌زنند و کاری می‌کنند که بخواهی ببری و بگذاری‌شان کنار و بروی همان کنج خلوت خودت کز کنی و چمباتمه‌زنان در بحر افکار غرق بشوی.

یک عالم راه طی کرده‌ام و حالم به نسبت، کمی، شاید، گوش شیطان کر، بخت ستارگان سفید، بهتر است حالم. بهترم و شاید کمی شادترم و شاید کمی ناامیدترم و شاید کمی نگران‌تر، و درعین‌حال می‌دانم که بهترم.

بد بود حالم و می‌خواستم دیگر هوشیار نباشم، دوباره، همان حس تکراری که نقطه‌ی آخرت را هم بگذاری و دفترت را هم ببندی و بروی یک گوشه برای خودت تا ابد بمیری. دیگر به این خستگی خو گرفته‌ام و می‌دانم هربار که می‌آید توی فکرم، باید بهش بی‌اعتنایی کنم، چرا که بی‌اعتنایی کشنده‌ترین سلاح بشریت است؛ هاهاها.

هنوز از هیچ آینده‌ای مطمئن نیستم و از تکرار اشتباهاتم می‌ترسم و نمی‌خواهم کسی را آزار بدهم و به روح جمعی بشریت زخم دیگری بزنم و دنیای سیاه را حتی ذره‌ای سیاه‌تر کنم. یک بخش کوچک توی آن عمق وجودم هست که می‌خواهد همه‌جا را سفید ببیند، انگار که توی آن زمستان افسانه‌ای هستیم و این بار همه‌جا را برف کامل پوشانده و سفید شده تمام سیاهی‌های این شهر و هیچ لکه‌ای به چشم نمی‌آید و تا چشم می‌بیند، رخت سفید است به تن دنیا. ولی خب برعکس است؛ دنیا سیاه است و گاهی البته، خیلی معدود، روی این سیاهی لکه‌های سفیدی به چشم می‌آید.

که تو، آری، خودت، یکی از آن معدود سفیدی‌های دنیایی که نگرانم می‌کند، چون نمی‌خواهم سایه‌ام، که چه سایه‌ای هم، سفیدی تو را حتی کمی، تو بگو حتی لحظه‌ای، تار کند. که می‌خواهمت سفید باشی و بتابی و بدرخشی و من همیشه خواسته‌ام سفیدی‌های دنیا، مجموعه‌ی روبه‌انقراض نقاط روشن بشر، تابان بمانند.

چه دور شدم از روزنوشته‌هایم. چه دور شده‌ام از بوده‌هایم.

بر طور سینا، وقتی موسی از بوته‌ی مشتعل می‌پرسد تو کیستی، یهوه از پاسخ طفره می‌رود یا که شاید پاسخ نهایی را به او می‌دهد: «من آنم که هستم.» من کیستم؟ من آنم که بوده‌ام، هستم، و خواهم بود. من جمیع تمام احساسات متناقض خودم هستم و به اشتباهم با شوق می‌نگرم و نگرانم آینده‌ای مبهم را، که از آن هیچ نمی‌دانم و الان که توی راه برگشت هستم، الان که دیگر راه افتاده‌ام، می‌خواهم باز هم سفر کنم و نمی‌توانم یک‌ جا بند بشوم.

  • آرائیل