جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۷ مطلب با موضوع «یادنوشته» ثبت شده است

۲۰
شهریور

شنبه عصر قبل از اومدنم آخرین لحظه وقتی داشتم به شوخی رگباری به صبا مشت می‌زدم، خندید و گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آقای حاجی‌زاده‌ای که دوستم ازش امضا گرفت یه روز این‌طوری به من مشت بزنه.

راستش واقعاً هم حس عجیبی داره. مثلاً من اون وقتی که توی نمایشگاه کتاب ۹۶ علی‌محمد و امیرمحمد و صبا و سهیل رو دیدم، اصلاً یادم نبود که این آدم‌ها رو چندین ماه پیش توی یکی از بهترین برهه‌های کوتاه زندگی‌م دیدم تا این که دیدم توی عکس‌های یکی از روزهای نزدیک بهش هستن. و البته صحرا رو هم همون شب توی کافه دیدم. و خیلی‌های دیگه رو. کانیا هم همون روز موقع پایین اومدن از پله‌ها دست تکون داد و من با حالت «خدایا این کیه؟» نگاهش کردم.

یا مثلاً وقتی با آیدا سر کلاس گفت‌وشنود دزدکی چت می‌کردم و اون توی بیرجینیا بود و هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم تا این حد برام مهم باشه و انگیزه‌بخش.

کژوانی که اولین بار نیما معرفی‌ش کرد. ریحانه‌ای که توی اولین دیدار توی مراسم افسانه‌های ۹۵ محل سگ هم نذاشت به من. عبدالله و حامد و احسان رو اولین بار توی اون پستوی معروف کتابفروشی جمالی دیدم. سول رو... سول؟ کجا همدیگه رو دیدیم؟

حالا چی می‌خوام بگم؟ خودمم نمی‌دونم. شاید بیشتر این که هروقت آدم جدیدی بهم نزدیک می‌شه از خودم می‌پرسم این آدم ممکنه توی آینده با من چه ارتباطی داشته باشه؟ ممکنه بهترین دوستی باشه که هنوز نشناختمش؟ ممکنه کسی باشه که من خیلی چیزها ازش یاد بگیرم؟

شاید برای همینه بالقوه به همه به چشم یه دوست صمیمی نگاه می‌کنم... خب، البته جز اون‌هایی که من رو از خودشون زده می‌کنن و انگار این قابلیت کلیِ اون‌هاست. درهرحال، شاید اشتباه باشه، چون قبلاً این‌طور نبودم، اما ارتباطاتم به حالت خلق‌الساعه دراومدن. در یک آن انگار معلومه ارتباطم با یک آدم در چه حد خواهد بود.

و این ترسناکه، مثل این که از پیش همه‌چیز مقدر شده و من فقط دارم توی یه خط راست راه می‌رم. و باز هم این ترسناکه، چون همون‌طور که قبلاً پیش اومده، ممکنه هرچقدر هم که تلاش کنم، باز کافی نباشه و این دوستی‌ها در یک آن از هم بپاشه. ترسناکه چون آدم هر بار مجبور می‌شه خلاف احساس و خواسته‌ی درونی خودش، خندقی حفر کنه و از پس اون دست تکون بده.

توی اتوبوس و موقع برگشت داشتم به ارتباطم و آشنایی‌م با تک‌تک شماها فکر می‌کردم. این حرف‌ها شاید زیادی سانتی‌مانتال باشه، اما وقتی دنبال بهانه‌ای برای ادامه‌دادن هستی، به هر ریسمانی متوسل می‌شی و حتی اگه دستت رو بخراشن هم لذت می‌بری. شاید هم یه جا ول کنی. کماکان از هیچ‌چیز مطمئن نیستم اما می‌دونم بعضی‌ها ارزش کمی خراش‌خوردن و زخم‌برداشتن رو دارن.

  • آرائیل
۱۱
اسفند

غروب غم‌انگیز است؛ جمعه غم‌انگیز است؛ تنهایی غم‌انگیز است؛ و غروب جمعه‌ای تنها، دوچندان غم‌انگیز اندر غم‌انگیز.

انگار آسمانی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند و این بار سهمگین کمرم را به مرز شکستگی کشانده است. انگار در سینه‌ای سوت‌وکور، دستی بی‌رحم انگشتان یخین خود را به دور قلبی بی‌رمق بسته و هر آن چیزی نمانده با فشاری قلب را چون میوه‌ای رسیده له کند.

در این خیابان بی‌انتها، به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره می‌شوم و خود را ایستاده بر لبه‌ی پرتگاهی می‌بینم. با هر گام می‌خواهم به دهان این مغاک سقوط کنم اما دریغا که پرتگاه انگاره‌ای بیش نیست و تمام قدم‌هایم از روی آن می‌گذرند.

گویی در این دنیای دراندشت تویی که در میان سپاه ارواح قدم می‌زنی و برای هیچ‌کدامشان پشیزی ارزش نداری. گویی تمام فریادهایت را تندبادی خاموش از حلق می‌رباید و حتی شنونده‌ای نیست تا کلامی از تو به گوشش برسد. گویی تویی و تو و خودت و نیستی.

از خانه که بیرون زدم، خورشید هنوز پیدا بود اما حالا ویره‌های سیاه شب کم‌کم دارند خودشان را دور سایه‌ام می‌پیچانند و می‌خواهند مرا به کام ظلمت بکشانند. با هر گام از تمام شناخته‌ها و آشنایان دورتر می‌شوم و در دل جماعتی ناشناس گم می‌گردم.

شاهنشاه ستم‌پیشه‌ی شب، پادشاهی روز را سرنگون می‌سازد و پهنه‌ی حکومت ظالمانه‌ی خویش را بر این شهر می‌گستراند. خون‌خوار است و از اندوه آدمیان تغذیه می‌کند، با رعشه‌های یأس دلشان را شخم می‌زند و بذر نومیدی می‌کارد تا اندوه درو کند.

حتی دیگر یادم نمی‌آید مقصد کجا بود و همراهان چه کسانی؟ من که بودم و از کجا؟ او چه بود و چهره‌اش و صدایش و عطرش؟

قرن‌هاست من در لحظه‌ گم شده‌ام و در حلقه‌ای ابدی، بی‌‌پایان مرتبه تکرار می‌شوم.

افسردگی آرام‌آرام به دالان‌های دل نفوذ می‌کند، راه می‌گشاید، سکنا می‌گزیند، از شیره‌ی حیاتت تغذیه می‌کند و گسترش می‌یابد. لحظه‌ای لبریز شوری و نشاط و لحظه‌ای بعد، می‌خواهی زمین دهان باز کند و گورِ تو بشود. می‌خواهی از پیش چشمان عالم و آدم ناپدید بشوی و از یادها پاک گردی.

بر لبه‌ی پرتگاهی در پیاده‌رو ممتد راه می‌روم که نوایی مرا از خیال بیرون می‌کشد. سر که بالا می‌آورم، نوازنده‌ای خیابانی در پناه دیوار سه‌تار خود را می‌نوازد. لَختی اندوه را کنار می‌گذارم و بر زخمه‌اش روی تارها، چشمان بسته، موی سپید و خطوط چهره‌اش دقیق می‌شوم. شب دارد سایه‌اش را می‌بعلد اما مرد بی‌اعتنا به زمین و زمان، سه‌تار خود را می‌نوازد و اوج می‌گیرد.

اندوه را از یاد نمی‌برم اما حالا با آن خو گرفته‌ام. حالا شده همچون دردی مداوم که چون درمانی ندارد، یاد می‌گیری بسوزی و با آن بسازی. هنوز هم حس می‌کنم چیزی بی‌قرار و آشفته خود را به حصار قلب می‌کوبد و آزادی می‌خواهد، ولی می‌دانم اگر مجال بدهم، آتشی راه خواهد انداخت و چیزی از من نخواهد ماند جز کپه‌ای خاکستر بی‌ارزش.

در راه بازگشتم و دست در جیب، از کنار جمعیت می‌گذرم، هرازگاهی نامش را دوره می‌کنم و چون نوری نمی‌بینم، دوباره به نسیان پوچ اندیشه برمی‌گردم تا حصاری به دور احساس کشیده باشم و اسیر ظلمت نشوم.

و من هنوز به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره‌ام.

  • آرائیل
۱۲
دی

همین الان یکی از دوستانم با من قطع رابطه کرد. البته نه فقط با من؛ با همه‌ی اطرافیان سابقش. پرسید اشکالی ندارد رابطه‌اش را قطع کند؟ گفتم از نظر من درست نیست اما خودت هستی که باید تصمیم بگیری. و خب، نقطه، تمام.


از طرفی احساس شکست می‌کنم. همیشه خواسته‌ام برای دوستان و اطرافیانم آدم مفیدی باشم، کسی که همه بدانند روزی حتی اگر کاری هم از دستم برنیاید، حاضرم کنارشان بنشینم و با رغبتِ تمام، در دردها و غصه‌هایشان شریک بشوم. اما این یک بار نشد.


انگار شکست خوردم. انگار تمام این دو سالی که تلاش می‌کردم، بیهوده بود. انگار تمام فریادهایم را در باد می‌کشیدم. همیشه سعی می‌کنم تمام دیوارها را کنار بزنم و بی‌پرده کنار دوستانم بنشینم اما خب، این بار نتوانستم کاری کنم و همین غمگینم می‌کند. انگار هر بار که می‌آمدم از سد و دیواری بگذرم، با مانعی بس بلندتر روبه‌رو می‌شدم.


حس می‌کنم انگار نوشته‌ها و کلماتم آنقدر که باید و شاید کارساز نبودند. حرف‌هایم نتوانستند سرمای وجودش را گرما ببخشند و او را به زندگی برگردانند. از زمانی که گذاشتم پشیمان نیستم، اما حالا که انگار همه‌چیز تمام شده و به نقطه‌ی بی‌بازگشت رسیده، فکر می‌کنم یعنی نمی‌شد پایان این داستان طور دیگری باشد؟


نمی‌شد.

نقطه.

 تمام.

نباشد؟

  • آرائیل
۰۳
آذر

جغدی بود در عالم تاریکی، جغدی بس تنها در هیاهو، خفته در همهمه‌ی شهر. نهنگی بود خسته از پرواز، غنوده به زیر ابرهای آسمان. روبهکی بود به سرخی خورشید گرگ‌ومیش. و هر سه باز به سوی یکدیگر می‌شتافتند. حسب وعده‌ی هر سال خود، دویدند و پر زدند و شنا کردند و از کوهی بس بلند بالا رفتند و در قله به هم رسیدند،


هر سه نفس‌نفس می‌زدند و خون به صورتشان دویده بود اما لبخندشان خورشید میرا را شرمنده می‌کرد و به شبانگاه زادروزشان نوری تازه می‌بخشید.


هر سه آتشی افروختند و دورش چرخیدند و وعده کردند تا آتش جاودان باشد.


***

آدم‌ها بسی عجیب‌اند.


انسان گاه طالب تنهایی‌ست، گاه انزوا می‌جوید و دنبال کویی خلوت است. گاه هیچ نمی‌خواهد جز جرعه‌ای سکوت تا در کنار خویشتن بنوشد. اما گاه به خود می‌آید و حجم این تنهایی روی سرش آوار می‌شود و می‌فهمد که تنهایی هرچند شیرین، قوت غالب آدمی نیست.


آدمی یار می‌خواهد، دوست و هم‌دم و هم‌صحبت می‌خواهد. کسی را می‌خواهد تا به او انگیزه‌ی بودن بدهد، کسی که وجودش را معنا بخشد. کسی که با زبان بی‌زبانی به او بگوید ای انسان، تنها تو روی این کره‌ی خاکی نیستی و هزاران و بل میلیون‌ها چون تویی دور تو می‌زی‌اند و فقط کافی‌ست تا سر از گریبان درآوری، چشم بچرخانی و نگاهشان را ببینی.


انسان‌هایی هستند که به بودن آدم معنا می‌دهند.


هر انسان، به جبر زمانه و خوف روزگاران، سد و حصاری به دور ناخودآگاه خود دارد که تمام صورت‌های اطرافش را غربال می‌کند، از صافی می‌گذراند و عده‌ای را به مغاک فراموشی، عده‌ای را به دالان دل می‌سپرد. هر انسان به ناخودآگاه دیواری به دور خود می‌کشد تا از گزند ناشناخته‌ها در امان بماند، اما... اما گاه کسانی این دیوار را سهل چونان پرده‌ای کاغذین می‌درند و قدم به حریم می‌گذارند و نشانت می‌دهند که «تو» بها داری، که «تو» هم انسانی.


شادمانه در شهر غریب می‌چرخی و تنها هرازگاهی نیشتر این حس بر وجودت می‌نشیند که شاید همه تو را از یاد برده‌اند، که شاید وجود و چیستی تو برای دیگران وابسته به عللی است که دیگر نیستند و از این رو تو نیز به نسیان سپرده شده‌ای. که شاید تو در این هیاهوی شهر در تنهایی خود گم شده‌ای و به ورطه‌ی نیستی درافتاده‌ای. می‌اندیشی شاید معنای تو به انتهای خود رسیده است.


اما آدم‌ها غافلگیرکننده‌اند. روابط عجیب‌اند، عجیب شکل می‌گیرند و عجیب پیش می‌روند. گاهی به بذری می‌مانند خفته در خاک که باید آتشی مهیب به جان جنگلِ وجود آدمی بیفتد تا پوسته‌ی دور بشکفد و نهان آشکار شود.


کسی نمی‌داند غریبه‌ای ناآشنا که دیروز در پس‌زمینه‌ی عکسی دیده و به فراموشی سپرده بودی، چطور ممکن است روزی چنان تأثیری شگرف روی او بگذارد و به ناگاه به تمام پوسته‌های بشری مشکوک بشوی که نکند! نکند ما همه در عالم معنا یکدیگر را می‌شناختیم اما در این کالبد خاکی هنوز یکدیگر را به یاد نیاورده‌ایم؟


چطور می‌شود آن آدمی که تنها و نشسته روی صندلی و کتاب‌به‌دست دیدی و گویی شهبانوی چنان برج و بارویی رفیع و ستبر بود که حتی از درنده‌ترین اژدهایان هم به آن گزند نمی‌رسید، پل این ارگ را با دست خود به روی‌ات پایین بیاورد و تو را از دروازه به درون راهنما شود؟


چطور می‌شود اویی که روزی کلمه‌ای برای توصیفش نداشتی، خود بنشیند کنارت و چون مه‌ایزد کهن‌ترین فسانه‌های پریان، گران‌ترین گنجینه‌ی مدفون اساطیر را به تو هبه کند و در کنارش بخشی از وجود خود را به عاریه بگذارد؟


چطور و چطور و چطور؟ چطور سنگ‌نورد ماجراجوی سرکش از دیواره‌ها بالا می‌آید؟ چطور تویی که روزگارانی تنها اسمی بود در آن سر دنیا و من از آن بی‌خبر، روزی چنین دست به تسخیر دژ تنهایی آدمی دیگر می‌زنی؟ چطور من بی‌ تو نیست می‌شوم؟ چطور چنین ساده می‌گذرید و نزدیک می‌شوید و در باغستان به زیر درختی می‌نشینید و در سکوت کنار غریبه‌ای به طلوع نوروزی دیگر چشم می‌دوزید؟


چطور جغد، روباه و نهنگ تا قله‌ی کوه بالا می‌روند تا با هم غروب را به تماشا بنشینند و در سرما، یکدیگر را به گرمای دوستی گرم می‌کنند؟ چطور نهنگ پرواز می‌کند و روباه شنا و جغد می‌دود؟


اگر روزی کیمیا بدانم، این آدم‌ها را تقطیر می‌کنم و از آنان اکسیری می‌سازم که دوای درد تنهایان است؛ اکسیری که می‌شود نوشداروی تمام نومیدان و مأیوسان. اکسیری که تمام الماس‌های دنیا هم بهای آن نشود. اکسیری بس ناب‌تر از آب چشمه‌ی جاودانگی. اکسیری که مائده‌ی بهشتی و نکتار ایزدان در پیش آن هیچ انگاشته شوند و هیچ بنی‌بشری نباشد که از آن نوشد و به جادوی مهر جوان نشود.


نمی‌دانم کیستید، کجایید و به چه راهید، فقط می‌دانم عمر به دالانی ماند هزاردر که هر روز یکی را می‌گشایی و در پس هرکدام، در تالار بلور و به روی سکویی مرمرین، موهبتی غیرمنتظره و خارق‌العاده می‌یابی که از معجزه هیچ کم ندارد.


و آدم‌ها معجزه‌آفرینند. خالقانی هستند میرا که در این دنیای فانی و در کارزار روزگاران، ایزدان را به مبارزه می‌طلبند تا نشانشان بدهند که قوه‌ی خلقت محدود به آسمانیان نیست و زمینیان هم بلدند معجزه خلق کنند.


چه که آدم‌ها خود معجزه‌اند.

  • آرائیل
۲۲
آبان

گاه صداقت عین حماقت است.


بهر چه صادق باشیم؟ بهتر نیست گاه عوض جوابی صادقانه و بیگانه با ریا، لبخندی آغشته به تزویر بزنیم و سیرت در پس صورت پنهان کنیم؟ بهتر نیست حس را در دل به زنجیر بکشیم تا که خود غلام درگاه خاتونی شویم که به هر عشوه و کرشمه‌اش دل ویران شود و از نو جوانه زند و بعد به زیر پا لگد گردد؟ بهتر نیست شهید زنده‌ی پرده‌پوشی خود باشیم تا که زرخریدِ صداقت خود؟ بهتر نیست طومار صداقت به‌کل در هم بپیچیم و در صندوق سینه مهرومومش کنیم؟


نه. صداقت محض صداقت است، چه با دیگری و چه با خود. صداقت بهای صداقت است، صداقت سالوسی نیست، صداقت پرده‌پوشی احساس نیست، صداقت خود کافی ا‌ست. صداقت قائم به ذاتی است که دیگر در این دنیای سراسر عواطف سرکوب‌شده، سراسر صورت‌های نقاب‌پوش و مملو از آدمک‌های پوشالی، خریداری ندارد. چه که انگار مردمان از صداقت گریزانند و ترسان.


حجم صداقت برای برخی ترسناک است، چه که همیشه در پس صداقت و یک‌رنگی، صورتکی هزاررنگ متصور می‌شوند که هر آن خیالش می‌رود تا هیولایی شود بس دهشتناک و مخوف، آماده‌ی دریدن قلب عریانشان. از صداقت گریزانند چون خوف به دلشان افتاده نکند این هم نقاب سارقی دیگر باشد که در روز روشن به قصد شبیخون آمده تا در سیاهی شب، دُر دل غارت کند.


و از جبران گریزانند، چه که خود را در مقام اعاده‌ی صداقت نمی‌بینند و از عریانی عورت دل پیش دیگری واهمه دارند و دل‌آشوبند.


آن که با دیگران صادق نیست، با خودش هم نیست. نمی‌تواند هم باشد، چون صداقت کم‌کم ریشه می‌دواند و نقاب را از صورت می‌اندازد و آن‌چه در دل است، نامستور و بی‌جلا پیش چشم دیگری می‌گذارد. آن که صادق است، رازی ندارد و در دنیای رازها، در جهانی آکنده از حرف‌های فروخورده و اسرار نهان، ترسناک‌تر از عریانی هیچ نیست، چه که انگار این مستوری خود زرهی است پولادین دربرابر نامحرمان.


آن که با خود صادق نیست، در کنج عزلت و میان سایه‌های تاریک، زانو به بغل نشسته است و دور خود حجابی سیاه کشیده، گمان می‌کند چون کس نمی‌بند، جنبده‌ای او را نخواهد دید. صداقت محض برای‌اش خورشیدی‌ است که نور نمی‌بخشد، کور می‌کند. معتزل این خانقاه نخست شعله‌ای خرد می‌خواهد تا گوشه‌وکنار ظلمت را نشانش بدهد و بعد که چشمانش با نور خو گرفت، با دست خویش دیوار ظلمت بدرد و زیر نور بدود.


هیچ واهمه‌ای مخوف‌تر از این نیست که کسی هم‌راز شود و  بعد تو انگار با صداقت خود حربه‌ای به دست دیگری می‌دهی تا روز یا شبی، در خفا یا آشکارا، ضربه‌ای بس کاری به پیکر فتورت بزند و کار را تمام کند. چه بسیارند خلقی که کام را سیاهچال زبان می‌سازند و دندان را کوتوالش می‌گمارند و سنگ درِ حلق می‌گذارند تا که سِر نهان بماند.


آن که صادق است، سرتاسر وجودش زرهی پولادین است و در شب تار چون مَهی سیمین تابد، چه که گوهر دل پیش خلق آشکار کرده و او را از گزند هیچ جنبده باک نیست. در این وانفسای تزویر سقراطی است در محکمه‌ی روبهان دون‌مایه که جام شوکران به‌دست، استخاره را کنار گذاشته و یک‌نفس مرگ را به کام کشیده است و بهر او سکر شرنگ شیرین‌تر است تا این وجودِ جملگی تهی از معنا.


همه مثقالی صداقت به دل خویش بدهکاریم. مثقالی که به تمام دنیا ارزد. صداقتی که بی آن از هر جنبده‌ای ناپاک‌تر و در گردونه‌ی عالم دون‌ترینیم.


آن که صادق است، دست از همه‌چیز شسته جز حرف دل خویش.


آن که صادق است، دیگر نیست.

  • آرائیل
۲۳
فروردين

[چند روز پیش] می‌خواستم چیزی درباره‌ی کائنات و عالم بنویسم که خود گیتی یکی از آن شوخی‌های ملیح و کوچکش را با من کرد؛ مثل همان‌هایی که تمام روز به کسی فکر می‌کنی و بعد توی خیابان راه می‌روی و ناگهان جلوی رویت ظاهر می‌شود! یا همان سریال ناشناخته و مهجوری که چند روز پیش ناگهان به خاطرت آمده بود و حالا بی‌هوا از شبکه‌ی چهار پخش می‌شود! یا... حاشیه نرویم.


دنبال متن دقیق نقل‌قولی می‌گشتم به این مضمون که: «کائنات به ما عدالت بدهکار نیست» که در همین لحظه دوستی پیام فرستاد: «فقط یک حقیقت تغییرناپذیر در کائنات وجود داره و اون... ملاحته.» آنقدر برایم جالب بود که الان اصلاً یادم رفته چه می‌خواستم بگویم. می‌خواستم از چیزی گله کنم؟ یا از آن‌ حرف‌های گنده‌گنده بزنم؟ [یا الان که چند روز بعد ادامه‌ی این مطلب را می‌نویسم] شاید هم فقط می‌خواستم بگویم زندگی گاهی خیلی عجیب می‌شود که شد.


هرچه که می‌خواستم بگویم مهم نیست، فقط اینکه ثانیه به ثانیه‌ی حضورمان در اینجا پر از ناشناخته‌هاست و هرچند دوران اکتشافات جغرافیایی نو به سر آمده، اکتشاف این ثانیه‌ها تا ابد ادامه خواهد داشت.


و

‌1# گلودردی وحشتناک؛

2# خوابیدنی بی‌موقع؛

3# دوستانی که تا این وقت سحر بیدارند؛

4# لحظه‌ی شروع کتاب جدید؛

5# صبحی که تازه شروع می‌شود؛

6# چای؟

 

  • آرائیل
۱۵
مهر

بال گشودن.

انتخاب همین عنوان برای اولین مطلب این بلاگ، به تنهایی 15 دقیقه وقتم را گرفتم. پانزده دقیقه ای که هر کاری انجام می‌دادم، ناخودآگاه فکرم پیش این عنوان بود.

بال گشودن.

 

قدیم‌ترها دفتر خاطراتی روی کامپیوترم داشتم که تقریباً هر دو، سه روز یک‌بار در آن می‌نوشتم و بعد از سه سال، تبدیل شد به آینه‌ی دق؛ گاهی لحظاتی را یادم می‌آورد که نمی‌خواستم و طوری آتشم می‌زد که چیزی جز خاکستر نمی‌ماند. برای همین وقتی دست بر قضا هارد کذایی سوخت، تلاشی برای بازیابی‌اش نکردم. تلاش که کردم، بردمش پیش متخصص مغز و اعصاب هارد در شیراز و تهران، ولی بخواهم اعتراف کنم باید بگویم از اینکه حالش خوب نشد، ته دلم شاد بودم. نمی‌خواستم تمام آن خاطرات برگردند و دوباره وسوسه شوم و مثل آدمی بیمار از نو دوره‌شان کنم.


سال‌ها بعد دوباره نوشتم. اوایلش باز مرتب بود اما... گم شدم لای روزمرگی‌ها و سگ دو زدن‌ها و تلاش برای بقا. آن هم ول شد و فقط اسکلتی خالی ماند.


حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم از نقطه‌ی شروعم خیلی فاصله گرفته‌ام و فکر می‌کنم چقدر خوب می‌شد اگر می‌شد از اینجا به بعدش را، طوری که بماند، ثبت کنم.


در این سال‌ها از اژدها و مار و عقرب تبدیل شدم به جغد؛ جغدی که شب‌ها بیدار است و گاهی این‌طرف و آن‌طرف سرک می‌کشد و وقتی مطمئن می‌شود کسی نگاهش نمی‌کند، به لاشه‌ی مرده‌ی خاطرات نوک می‌زند.


حالا هم بعد از مدت‌ها دوباره می‌خواهم شروع کنم؛ می‌خواهم از اینجا به بعد، بمانم

  • آرائیل