شنبه عصر قبل از اومدنم آخرین لحظه وقتی داشتم به شوخی رگباری به صبا مشت میزدم، خندید و گفت هیچوقت فکر نمیکردم آقای حاجیزادهای که دوستم ازش امضا گرفت یه روز اینطوری به من مشت بزنه.
راستش واقعاً هم حس عجیبی داره. مثلاً من اون وقتی که توی نمایشگاه کتاب ۹۶ علیمحمد و امیرمحمد و صبا و سهیل رو دیدم، اصلاً یادم نبود که این آدمها رو چندین ماه پیش توی یکی از بهترین برهههای کوتاه زندگیم دیدم تا این که دیدم توی عکسهای یکی از روزهای نزدیک بهش هستن. و البته صحرا رو هم همون شب توی کافه دیدم. و خیلیهای دیگه رو. کانیا هم همون روز موقع پایین اومدن از پلهها دست تکون داد و من با حالت «خدایا این کیه؟» نگاهش کردم.
یا مثلاً وقتی با آیدا سر کلاس گفتوشنود دزدکی چت میکردم و اون توی بیرجینیا بود و هیچوقت خیال نمیکردم تا این حد برام مهم باشه و انگیزهبخش.
کژوانی که اولین بار نیما معرفیش کرد. ریحانهای که توی اولین دیدار توی مراسم افسانههای ۹۵ محل سگ هم نذاشت به من. عبدالله و حامد و احسان رو اولین بار توی اون پستوی معروف کتابفروشی جمالی دیدم. سول رو... سول؟ کجا همدیگه رو دیدیم؟
حالا چی میخوام بگم؟ خودمم نمیدونم. شاید بیشتر این که هروقت آدم جدیدی بهم نزدیک میشه از خودم میپرسم این آدم ممکنه توی آینده با من چه ارتباطی داشته باشه؟ ممکنه بهترین دوستی باشه که هنوز نشناختمش؟ ممکنه کسی باشه که من خیلی چیزها ازش یاد بگیرم؟
شاید برای همینه بالقوه به همه به چشم یه دوست صمیمی نگاه میکنم... خب، البته جز اونهایی که من رو از خودشون زده میکنن و انگار این قابلیت کلیِ اونهاست. درهرحال، شاید اشتباه باشه، چون قبلاً اینطور نبودم، اما ارتباطاتم به حالت خلقالساعه دراومدن. در یک آن انگار معلومه ارتباطم با یک آدم در چه حد خواهد بود.
و این ترسناکه، مثل این که از پیش همهچیز مقدر شده و من فقط دارم توی یه خط راست راه میرم. و باز هم این ترسناکه، چون همونطور که قبلاً پیش اومده، ممکنه هرچقدر هم که تلاش کنم، باز کافی نباشه و این دوستیها در یک آن از هم بپاشه. ترسناکه چون آدم هر بار مجبور میشه خلاف احساس و خواستهی درونی خودش، خندقی حفر کنه و از پس اون دست تکون بده.
توی اتوبوس و موقع برگشت داشتم به ارتباطم و آشناییم با تکتک شماها فکر میکردم. این حرفها شاید زیادی سانتیمانتال باشه، اما وقتی دنبال بهانهای برای ادامهدادن هستی، به هر ریسمانی متوسل میشی و حتی اگه دستت رو بخراشن هم لذت میبری. شاید هم یه جا ول کنی. کماکان از هیچچیز مطمئن نیستم اما میدونم بعضیها ارزش کمی خراشخوردن و زخمبرداشتن رو دارن.