جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

۲۷
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۰۲
دی

تازه فهمیدم وقتی خیال می‌کردم دارم درست پیش می‌روم، وقتی خیال می‌کردم می‌توانم یکی از آن بهترین آدم‌های روی زمین باشم، بدجور اشتباه کردم. آن‌قدر بد که یکی از آن دوست‌های خوب را از دست دادم. آن‌قدر بد که الانش مانده‌ام بعد از یک سال چطور با آن آدم روبه‌رو بشوم، چطور معذرت بخواهم.

آدم به همین راحتی ندانسته اشتباه می‌کند و بعدش می‌ماند چطور گندش را جمع‌وجور کند. آدم نمی‌داند دارد چقدر به خطا می‌رود و خوب که به آخر راه رسید، خوب که آن تابلو قرمز گنده جلو رویش ظاهر شد، تازه آن موقع است که می‌فهمی خراب کرده‌ای.

  • آرائیل
۰۱
دی

داریم دست در دست هم روی زمین منجمد این جهنم راه می‌رویم و پایم هی روی برف‌ها می‌سُرد. امان از این کفش‌ها، امان از این برف و بوران بی‌امان. آخرش که چیزی نمانده بیفتم، دستم را می‌چسبی و از دهانت درمی‌رود که: «الله‌اکبر!»

شگفت‌زده نگاهت می‌کنم و می‌خندم. «توی این وضع حتی کافر هم به خدا ایمان می‌آره.»

نگاهم می‌کنی. دلبرانه چشم‌غره می‌روی. «یعنی می‌گی من کافرم؟»

نگاهت می‌کنم. غرق می‌شوم. می‌میرم و زنده می‌شوم. «تو خودت خدایی.»

  • آرائیل
۰۱
دی

نوشتن همین‌طوری وسوسه‌انگیز است. این که لازم نباشد فکر کنی و کلمات را برقصانی و بگذاری به سیر عادی و روزمره‌ی خودشان کنار هم قرار بگیرند. کوتاه نوشتن و سریع نوشتن و از هیچ نوشتن. شاید خوب، شاید بد.

  • آرائیل
۳۰
آذر

به خودم می‌آیم و می‌بینم انگار گم شده‌ام. انگار توی هزاردالان این شهر دراندشت و کثیف خودم را باخته‌ام و هرچقدر هم که سراسیمه کوبه‌کو می‌گردم دنبال خودم، که «من» کو، باز هم هیچ نشانی از من نیست. باز هم خودم هستم و هزاران میلیون آدم دیگر روی این زمین که بود و نبود این وجود برای هیچ‌کدامشان جذابیتی ندارد. می‌دانم باشم یا نباشم، زمین دور خورشید می‌چرخد و خورشید هم تا وقتی شعله‌اش زبانه بکشد و به کوتوله‌ای سفید تبدیل نشده، توی این گیتی بی‌کران سرگردان پیش خواهد رفت.

  • آرائیل
۰۵
آذر

دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ / ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸

خسته‌ام (که چیز عجیبی نیست)، گرفته‌ام (که باز عجیب نیست)، پر بغض و کینه‌ام (که کماکان عجیب نیست) و خیالم کمی راحت است (که کمی عجیب است).

خسته‌ام از کلی کار و ایستادن، از این همه سگ‌دو زدن و تلاش سیزف‌وار توی این عالم سگی که هرچقدر هم تلاش کنم، باز کسی، به دلیلی که شاید به خودش و تلاشش ربطی نداشته باشد، از من فرسخ‌ها جلوتر است. کسی از من جلوتر است که حتی نمی‌داند چه کشیده‌ام و چطور خودم را پشت سرش می‌کشاندم بالا.

گرفته‌ام که این جایی هستم که بودن تویش سخت است، دلگیر است و تنگ است. این‌جا انگار جایی برای من ندارد، جایی نیست و خیابانی نیست تا بخواهم دوباره شاد و خوشحال پیاده با پای تاول‌زده تمامش را گز کنم و زمین و زمان و آدم دیگری برای‌ام مهم نباشد. جایی که زمانی می‌شد قلمرو من باشد اما نیست.

بغض‌کرده و کینه‌توزم از خیلی‌ها و خیلی‌ چیزها و یگانه‌ای خاص. همه‌اش مثل شن‌هایی نامحلول در این محلول افکار است، هرازگاهی ته‌نشین می‌شود و از یاد می‌رود، ولی باز دیوی می‌آید و با تلنگری تکانش می‌دهد و همه‌اش دوباره می‌آید روی سطح. تلنگر آن خانه و این خانه و خانه‌اش.

و آرامم. باری از روی دوشم برداشته شده، چون کاری نکردم که با «من» در تضاد باشد. کاری نکردم که سال‌های سال بعد که پیر و چروکیده شدم به‌خاطرش شرمنده باشم و افسوسش را بخورم. هرچه داشتم و نداشتم گذاشتم وسط، بقیه‌اش دست من نبود. نخواستم اجازه بدهم نفرت و کینه من را توی این شهر بکشد جایی که نباید باشم.

لب چشمه گفته بودم از حدومرز نامیزان متنفرم. از این که هی بروم جلو و هی عقب رانده بشوم. از این که ندانم الان باید پایم را کجا بگذارم. از این که من الان مقابل تو ایستاده‌ام یا او؟ که من «تو» هستم یا «شما»؟ که من دست در دستم یا دست رد بر سینه؟ از هرچه گیجم بکند متنفر می‌شوم.

ولی حالا انگار دارم می‌فهمم جریان چیست. دارم می‌فهمم هرچه من فکر می‌کنم، هرچه من می‌بینم و می‌شنوم، صددرصد هم درست نیست. هنوز خامم و متوهمم. هنوز جوان‌تر از «او» هستم که توانسته جایی باشد که من نیستم. مهم هم نیست، بلندپروازی تاوان دارد. ایکاروس‌وار پرواز کردن عاقبت خوشی ندارد.

خراب کرده‌ام، بارها و بارها و بارها. با این وضع باز هم خراب خواهد شد چیزی که هنوز ساخته هم نشده. خراب می‌شود.

من اما چیزی هستم که می‌خواهم باشم. همیشه همین‌طور بوده. حداقلش روزی که دیگر نباشم، کسی، هر کسی، حتی تو، نمی‌توانید بگویید «کم گذاشت». هرچه داشت و نداشت گذاشت، از خودش و از قلبش و از زمانش و از جانش و از داروندار موهومش که هیچ بود.

  • آرائیل
۲۹
شهریور

پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷ / ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۸

هرچه‌ می‌آیم بنویسم، می‌بینم مغزم چنان خسته است که هیچ کلمه‌ای به آن متبادر نمی‌شود. نه که نشود، کلمات جالبی نیستند.

هندزفری‌ام دوباره دارد مرحوم می‌شود و با هر تکان سر، صدایش قطع‌ووصل می‌شود که البته تقصیر خودم است. علی‌ای‌حال، آزاردهنده است. دکمه‌ی ۹ کیبورد لپ‌تاپ جدیدم هم شکسته، مرتب درمی‌آید و اذیت‌کننده است. کلاً چیزی که این روزها زیاد است، این مزاحمت‌های مگس‌مانند است.

(سرش را کمی جابه‌جا می‌کند و صدا قطع می‌شود) *آه*

داشتم «کتاب ویران» ابوتراب خسروی را می‌خواندم و به ذهن بیمار و نگارش معرکه‌اش لعنت می‌فرستادم، از شدت حسادت بود. کلماتی استفاده کرده که مدت‌هاست نشنیده‌ بودمشان و خیال نمی‌کردم کسی آن‌طور از آن‌ها استفاده کند. خیلی دوست دارم کامل و دقیق بخوانمش و تک‌تک این کلمات را دربیاورم، من اما حوصله‌ام توی چاه ظلمت روزمرگی‌ها غرق شده.

چشم باز می‌کنم، می‌نشینم پای کار، ترجمه می‌کنم یا که نمی‌کنم، ناهار، خواب قیلوله، کمی ترجمه یا وب‌گردی، نمی‌دانم، چت و این‌ها، وقت‌گذرانی، ترجمه و... صبح شد، باید بخوابم.

من که تا الان این همه چیز را گذاشته‌ام کنار، دقیقاً چه هست که بخواهم داشته باشمش؟

  • آرائیل
۱۵
شهریور

پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷ / ۶ سپتامبر ۲۰۱۸


اعتراف این است تا همین یک ساعت پیش حالم خوب بود اما بعدش ناگهان حالم از این رو به آن رو شد. یکهو تمام غم این چند روز آوار شد. بعد از آن همه لحظه‌ی خوش، هرچه پشت سدی جمع کرده بودم، گریخت و صورتی را به سیلاب شست. دردناک‌تر از همه این که تنها انتخابم بین این درد است و دردی بس سنگین‌تر. یعنی باید یا این عذاب را بپذیرم، یا که شکنجه‌ای وحشیانه‌تر را.

البته انتظارش را هم داشتم. وقتی تصمیمم را می‌گرفتم می‌دانستم درد خواهم کشید. وقتی تصمیم گرفتم چیزهایی را بسنجم و ببینم ماجرا از چه قرار است، می‌دانستم کار احتمالاً کار درستی نمی‌کنم و نتیجه‌اش فقط من را بیشتر خواهد آزرد. می‌دانستم هنوز چیزی هست که نباید باشد و الان که زنده‌به‌گورش کرده‌ام، حس آدمی قاتل را دارم. از آن قاتل‌های بی‌رحم که بالش روی سر قربانی می‌گذارند تا خفه‌اش بکنند و به دست‌وپازدن‌هایش هم بی‌اعتنایند.

دوست ندارم دست به قتل بزنم اما تنها راه است، چرا که قربانی بی‌گناه نیست. یا باید بکشم یا که کشته بشوم. از مردن خسته شدم. خسته شدم بس که مردم و از قعر به سطح زمین آمدم. من از این همه مردن و برگشتن خسته‌ام. اگر قرار است بمیرم، بگذارید مرده بمانم. اگر هم بنا بر زندگی است... خب، باید زندگی کرد.

و به جهنم که می‌کشم. به جهنم که دیگران را زنده‌به‌گور می‌کنم تا خودم ته آن گور نروم. حالا که قربانی دست‌وپا می‌زند بگذارید از رنجش لذت ببرم. بگذارید بعد از این همه سرکوب، کمی از عقده‌هایم را هم خالی کنم. بگذارید این سد را خالی کنم.

یکهو شد و من دیگر آن آدم یک ساعت پیش نبودم. شاید هم هنوز هستم و فقط از پوستم درآمده‌‌ام. خودم هم توی این گرداب نمی‌دانم به کدام سمت کشیده می‌شوم. حتی نمی‌دانم قیف گرداب به قعر است یا به عروج.

از دو گام به پس و گامی به پیش خسته‌ام. نمی‌شود عقب‌گرد کرد. عقب‌گرد ناسزاست. من از هرچه گیجم کند بیزارم.

 

و

۱. حتی ظاهرم هم عوض شده و دلتنگ خود سابقم هستم؛

۲. چنان سرگردانم که نمی‌دانم تا ساعتی دیگر کجا خواهم بود؛

۳. من از هر پری‌سانی گریزانم حتی؛

۴. و من از خودم هم.

  • آرائیل
۱۷
تیر

یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷ / ۸ ژولای ۲۰۱۸

جمعه آزمون استخدامی داشتم. امیدی به قبولی ندارم و صرفاً برای خلاصی از شر سیخونک‌های بی‌امان خانواده تن به آزمون دادم و می‌دانم خیلی‌ها بهتر از من بودند. نکته اما مکانش بود.

جایی بود نزدیک همان جایی که از آن بارها و بارها سوار اتوبوسی شده بودم به مقصدی که دیگر نیست. مدام می‌خواستم راه بیفتم و با خودم بگویم گور پدر دنیا و همه‌چیز، سوار بشوم و بروم جایی که الان با تمام وجود می‌خواستم باشم ولی می‌دانم هرچند مسیر همان است و راه همان و مصافت همان، آن مقصد دیگر وجود ندارد. من دیگر هرچند دفعه هم که این راه را طی کنم، دیگر مقصدی نیست تا به این سفر پایان بدهد. دیگر آن مقصد نیست.

من هم دیگر آن آدم نیست. این روزها حتی درست نمی‌دانستم کیستم. این روزها سرگردانی‌ام در ضریب بی‌پایانی ضرب شده و حاصلی چنان نجومی پیش رویم گذاشته که شاید تا ابد هم نتوانم این کلاف سردرگم اندیشه را بگشایم.

 

و

۱. جلد دوم گریشا را هم همان روز تحویل دادم؛

۲. باید جلد ششم جغدها را شروع کنم اما حوصله‌ام نمی‌شود؛

۳. من از ترجمه بیزارم؛

۴. از خودم هم؛

۵. از این وجود هم.

 

پ.ن

این نوشته‌ی ملعون یک بار اشتباهی پاک شد و دوباره نوشتمش. از نظرم قبلی بهتر بود و همین نشان می‌دهد هر حس در همان لحظه دلنشین است. هر احساس را باید تازه‌تازه مثل نان گرم خورد، نه که بگذاری بیات بشود و کهنه که شد، تازه بخواهی به دندان بگیری. اگر بگذاری احساس سرد و کهنه بشود، لایق عطر شامه‌نواز و طعم خوشگوارش نیستی.

  • آرائیل
۰۸
تیر

جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷ / ۲۹ ژوئن ۲۰۱۸


عزیزانم، می‌دانید من چقدر خودآزارم. می‌دانید من خیلی خودآزارم. می‌دانید آنقدر خودآزارم که نگو.

برای همین هم است که می‌روم تمام گفتگوهایمان را از توی تلگرام و پیامک‌های گوشی می‌خوانم تا یادم بیفتد چه شد که به اینجا رسیدیم. برای همین تمام نوشته‌های روی وبلاگم را دوره می‌کنم تا این خط سیر دوباره برای‌ام زنده بشود. برای همین تمام یادداشت‌هایی را که به هزارویک دلیل جایی نگذاشته‌ام، برای خودم می‌خوانم و آه می‌کشم.

به درد نیاز دارم. می‌خواهم درد بکشم تا بتوانم زندگی کنم. احمقانه است؟ نه. خوشی بدون اندوه معنا ندارد. چه می‌فهمی چقدر خوشبختی وقتی درد نکشیده‌ای؟ وقتی از دست نداده‌ای، چطور به‌دست‌آوردن را درک خواهی کرد؟ وقتی اشک نریخته‌ای، چطور می‌خندی؟ وقتی در درد کسی سهیم نبوده‌ای، به چه حقی همراهش می‌رقصی؟

خودآزاری‌ام عود کرده و معده‌ام به هم ریخته و سردرد دارم. دوست دارم تمام نقشه‌هایم را ماه‌ها زودتر از موعد پیاده کنم و این قصه‌ی ناتمام به پایان برسد. دلم می‌خواهد بزنم زیر کاسه‌کوزه‌های دنیا و نشان بدهم واقعاً هیچ‌کدام داشته‌ها و نداشته‌هایم برای من اهمیتی نداشته‌اند و فقط می‌خواستم «باشم».

نمی‌دانم اگر به آن زمان برمی‌گشتم باز هم عامدانه اشتباه می‌کردم یا نه، ولی می‌دانم دیگر اینقدر به دیگران امید نمی‌بستم و خودم را به آب و آتش نمی‌زدم و تمام وجودم را وسط نمی‌گذاشتم.

خودم هم نمی‌دانم چرا نوشته‌هایی را می‌خوانم که می‌دانم به من زخم خواهند زد و داغی را تازه خواهند کرد. ولی باز هم می‌خوانمشان. دوباره و دوباره می‌خوانمشان. آنقدر می‌خوانمشان که تک‌تک جملاتشان را از بر می‌شوم. معنای پشتشان را می‌خوانم. چیزهایی می‌بینم که قبلاً ندیده بودم. عزیزانم منِ کور حقیقت را می‌بینم که کاش زودتر می‌دیدم.

این درد شده واپسین پیوند انسانی من و روزی که بگسلد نمی‌دانم چه ریسمانی مرا به اینجا بند خواهد کرد.

 

و

۱. معده‌درد امانم را بریده؛

۲. بعد از ۳۶ ساعت فقط یک جام سوپ خوردم؛

۳. لعنت به این زندگی؛

۴. باز هم لعنت به این زندگی سگی؛

۵. کاش کمی بیشتر جرئت داشتم؛

۶. گفتم لعنت به این زندگی بی‌مروت؟

  • آرائیل