جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «از عشق و دیگر مصائب» ثبت شده است

۲۲
شهریور

هلن، ای تو زیباروی فریبای فسانه‌ای و تو ای جنگ‌افروز اساطیری، که به سیمای تو مه‌جبین هزاران کشتی از برای جاودانگی در قاب تاریخ، بر دریای گیسوان سیاه تو بادبان گشودند و به محراب تو، بهر التفاتی چند، فرزندان ارشد خود را به قربانگاه کشانیده، سربریدند.

از برای تو بود که رویین‌تنان در ساحل مسلخ به خاک و خون درآمدند و به ضرب تیر غیبی بر پاشنه یا که دو چشمان یا زوبینی بر کتف از پا فتادند. آنان که روزی در خون اژدهایان و چشمه‌ی پیغمبران و رود مردگان غسل می‌کردند، در گورِ تا به لب غرق خون غلتیدند و خفتند.

 آسمانیان به زمین آمدند،  ایزدان با هم به نزاع برخاستند و خواهران و برادران یکدیگر را دشمن داشتند. برج‌وباروهای سربه‌فلک ساییده‌ی ایلیوم بسوختند تا در کرانه‌ی صخره‌ای اقیانوس آغوش تو، برج فانوسی باشند در هنگامه‌ی طوفان‌های اعصار.

تو معشوقه‌ی خام و بوالهوس فسانه‌ها چه سبزه‌ها که سرخ نکردی، چه زنان که بیوه نساختی و چه قهرمانان که به عالم اسفل نفرستادی. تو چه آرزوهای ناکامی را که به سگان دوزخی نخوراندی و مغز چه جوانان رشیدی را که خوراک مرگ‌ایزدِ ماردوش نکردی.

از برای تو بود که عاشقی ده‌ها سال ادیسه شد و در دریاها سرگردان شد و با غولان حریف شد و خود افسانه شد و آخر به ایتاکا نرسید. تو و تو با آن کرشمه‌ی اهرمنی در طول تاریخ جنگ‌ها افروختی و شهرها سوزاندی و کشتی‌ها غرقه کردی و نیل را خونین ساختی.


هزاران هزار سال بعد، کسان در محضر شیطانی در پس پرده داد زنند: این است آن رخسار که هزاران کشتی را به دریا افکند؟

  • آرائیل
۱۷
تیر

عادت می‌کنیم، عزیز من، آخر عادت می‌کنیم. به این دوری به این اشک به این غم، ما عادت می‌کنیم.

به بودن‌ها و نبودن‌ها و تکراری‌بودن‌هایمان، به تاریک‌ بودن روزها و خورشیدِ بی‌فروغ دوران‌هایمان، به عاشق‌نبودن‌ها و دوری‌ها و سردی‌هایمان، به لالایی‌های لالِ لولی ما عادت می‌کنیم.

به تاریکی در روز روشن عادت می‌کنیم، به خنده زیر پنجه‌ی عفریتان و به اشکِ خاموش هم‌آغوشی، به معجون گس فراموشی، به این رؤیاهای تن‌فروشی‌هایمان، ما عادت می‌کنیم.

ما به لالاییِ هق‌هق خفته بر سینه، به موسیقیِ فریاد گریه در چشمان غم‌آلود خنیاگری خاموش و به گرداب پریشانی، ما به موج خشک اندوه بر کویر ماتم‌زده‌ی اعصار عادت می‌کنیم.

عادت می‌کنیم ما به حجم ناگفته‌های طوفانی، به سیلاب ناخنده‌های بارانی در این تاریک‌شهر نورانی و به دریای بوسه‌های ناجُسته از آن معدن یاقوتِ پنهانی، ما عادت می‌کنیم.

به سرسام و هجوم بی‌امان اندوه بر این سینه‌ی مسکین در این پیکر طاعونیِ مجنون و مشت‌های پیوسته‌ی جنونی بر این تن عاشق‌پیشه‌ی افگار و زخمین است که عادت می‌کنیم.

به این مغاک ظلمانی به این کوری در پس چشمان شهلا و کراهت احساس در دستان معشوقه‌ی خیالی، به یاوه‌های خویش در صفیر یکنواخت بادهای عالم عادت می‌کنیم.

آخر عادت می‌کنیم به نبوسیدن‌های هم، به هم‌آغوشی‌های خیالی شب‌ها و به این نبودن‌های هم، به رنج ازدست‌دادن‌هایمان هم آخر دور از هم عادت می‌کنیم.

به عادت‌کردن‌های پیوسته‌مان هم عادت می‌کنیم.

ما به هم بی هم اما آخر کِی عادت می‌کنیم؟

  • آرائیل
۱۳
دی

متنفرم از این حس که به هیچ نرسد، متنفرم از این عشق که به کاهی نیارزد، متنفرم از این نفس که به سینه برنیاید و متنفرم از تک‌تک این گام‌هایی که برداشته‌ام. متنفر از تو و از خودم که در تو خلاصه می‌شوم. متنفرم از تمام گفته‌ها و ناگفته‌ها، تمام دیده‌ها و ندیده‌ها، تمام چشیده‌ها و نچشیده‌ها. از تمام این تضادها متنفرم.


متنفرم از آن دریای گیسوی مواج که تفته‌ی جولایی شد و من حشره‌ای گرفتار در آن. متنفرم از آن خنده‌ها و طنینشان که بنیان ویران کنند. و بیش از همه از آن چشمان... آن چشمان... چشمان... از آن ستارگان منحوس بخت خویش من بیزارم، چه که دوران‌ها به زیر تابش بی‌رحمانه‌شان سوخته‌ام.


متنفر است فرهاد از شیرین و به نفرت تیشه به بیستون کوبد و به هر ضرب شیرینی را کُشد. تیشه به زهر کین مهر آغشته کند، بالا برد و با نعره‌ی نفرتی از عمق جان، کوه بی‌نوا را زخم زند تا که آسیبی به شیرینِ تلخ خود نرساند و کیفر نفرت به جای آرد. کوه خون ریزد اما نه از زخمه‌ی تیشه‌ای که آوای احزان نوازد، بل از مهر نهفته در پس هر ضربه است که به خود لرزد.


وجود آکنده است از نفرت و بیزاری و مپرس چرا. مپرس چه شد که نفرت جای عشق سوزان را گرفت. مپرس چه شد آن شیدایی و آن شیوایی را. مپرس از غم‌ها و یادها. مپرس از آن زخم خونین و از آن کبودی افگار. مپرس کدامین دژخیم داد زد «بریده بادآ این زبان». مپرس چرا این زبان بریده و در سینی مطلایی پیش روی لیلی است، مپرس چطور چشم دریده اشک ریزد، مپرس چرا دامن لیلی خونین‌ است و سر زکریای الکن را گرفته است به آغوش.


مپرس چه شد دوران مهر به سر آمد و این نفرت از در اندر آمد. مپرس تا نگویم از رنج‌ها، از زخم‌ها، از نیش‌ها و از دردها. مپرس تا نگویمت از آنچه آسمان بار امانت نتوانست کشید و نگویمت از قرعه‌ای که به نام ابلهی خرابات‌نشین زدند. بیا نگویمت از پرپرزدن‌های جغد سوخته‌بالی که این‌سو و آن‌سو پی جادو می‌گشت تا سوختگی التیام بخشد.


مپرس تا نشنوی از جور، تا نشنوی وصف جفا و جافی، نشوی حکایت شهرآشوبِ این دیار را. مپرس از جنونِ مجنون و فتنه‌ای که افتاد به جان او. مپرس از حال لولی پیمان‌گسل و بوالهوس. مپرس از حال مسکینی که مهر دریوزگی می‌کرد و آدمکان پشیزی به کاسه‌اش انداختند. مپرس از عاقبت نصوح که چون روز تازه شد، توبه شکست و دوباره به درگاه لولی درآمد.


مشو جویای این بیزاری، مشو پی‌جوی این خستگی. مشو خواهان حقیقت که تو را تاب نباشد. مشو پرسان سرانجام تلخ را، مگیر سراغ گور مجنون و فرهاد را. مشو، مپرس، نخواه و تو نیز زبان به کام گیر تا به واژه بیش از این بر شعله‌ی این نفرت ندمیم.


مپرس این‌ها را تا نگویمت هنوز شیرینِ لولی‌صفت را فرهادوار مجنونم.

  • آرائیل
۲۸
آذر

 


دریافت

 

*ترجمه‌ای از آهنگ Ending از Isak Danielson

***

رسیده‌ایم به پایان راه، نمی‌گذارد چشم بگذارم بر هم، نمی‌گذارد بخوابم به شب... بیا و رهایم مکن.

 

سالیان است می‌گوییم با هم، سالیان است می‌نگریم آفتاب را. نویسم و پرسد، گویم خوبم... فقط بیا و رهایم مکن.

 

زمانی آمد که تو بودی یگانه،

یگانه تو بودی،

یگانه تو.

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی من افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

رسیده‌ایم به پایان راه، نمی‌گذارد به آغوش گیرم او را تنگ و پرسم حالش را... بیا و رهایم مکن.

 

هزاران قدم رفته‌ایم به پس، این «خداحافظ» تو آیه‌ی یأس، حال که می‌اندیشم آن دوران را، من... التماس کنمت بیا و رهایم کن.

 

زمانی آمد که تو بودی یگانه،

یگانه تو بودی،

یگانه تو.

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

ولی زندگی را هرگز نیست به این راه

زندگی را هرگز نیست به این راه

مرا کشید به بال خود و حال من هستم رها

نه، زندگی را هرگز نیست به این راه

زندگی را هرگز نیست به این راه

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

سواری گیرم امواج را...

  • آرائیل
۱۴
آذر


دریافت

***

خواهمت مگذاری بمیرم.

 

نفسی بده و مگذار بمیرم. در آغوشم گیر و از وادی مرگ رهایم کن و مگذار بمیرم. مگذار در این وادی تاریک جان بدهم و بمیرم. مگذار و مگذار تا در چشمان و خیالت نیست بشوم. مگذار مرا نسیان کشد به کام خود و دیگری گیرد جایم را. به این صحرای سوزان مگذار مرا به حال خود.

 

مگذار خاموش شود آوایم به این دیار، مگذار و مباد از یاد بری صدایم را، مباد میرد خنده‌هایمان، مگذار میرد نام این میرا. مرا به خود خوان و مگذار بمیرم.

 

مگذار پیچک‌های حزن به میان بسترمان خزند، مگزار خاربُن‌ها ریشه بدوانند و مگذار و مگذار من جان دهم. مرا به خود درکش و مگذار بمیرم.

 

لب بگذار بر لبانم و بر این نیمه‌جان خسته بدم تا به نفست زنده گردد و دنیایی دیگر را پای‌به‌پای‌ات گردد. لب بگذار بر لبانم و مگذار بمیرم.

 

دست بگذار در دستانم و دستانم گیر تا قدم به قدم دوره کنیم جغرافیایمان را و دنیایمان را و ناشناخته‌ها را. دست بگذار در دستم و مگذار بمیرم.

 

چنگ انداز به این انگشتان فسرده و بگیر این قلب حزین را. جا بده مرا در قلمرو همیشه‌بهار آغوش خود و دور کن سوز زمهریر از این خنیاگر الکن و مگذار به سرما بمیرم.

 

خواهمت مگذاری در خاطرت پژمرده گردم و بمیرم، مگذاری این نقش بر بوم خیال رنگ بازد و دگر روزی رنگ تازه کنی و مگذاری من بر بوم دلت بمیرم.

 

خواستمت مگذاری و گذاشتی و رها کردی این دست را و پیچک‌ها به دور پاهایم پیچیدند و مرا به کام مغاک نسیان کشاندند و خسته‌ای اینجاست که ذره‌ذره جان دهد و باز خواهد مگذاری بمیرد.

 

خواستمت به آغوشم گیری و ناطور این خزان‌آباد شوی و بوسه‌ای دهی و دست این درمانده گیری و نقش این میرا جاودان کنی و نشد.

 

خواستن‌ها بسیار بودند و نشدند.

 

حال تو فقط بگذار بمیرم.

  • آرائیل
۱۱
آذر

خواه گویمت تو الهه‌ی الهام‌بخشم بودی یا که فرشته‌ی عذاب، تو «بودی» و دیگر نیستی. خواه گویم عاشقت بودم یا نفرت داشتمت، تو بودی که دیگر نیستی. خواه گویمت مال من بودی یا من مال تو، بودیم که دیگر نیستیم. ما همانیم که بودیم و دیگر نیستیم.


دیگر نیستی تا از کلمات برای‌ا‌ت تاب ببافم و تو را به دست باد بسپرم تا به اوج آسمان روی و از عرش به آغوشم سقوط کنی.


دیگر نیستی تا در سوز سرما دستانت را جان بخشم و از روی برف‌ها عبورت دهم تا ریزه‌ریزه به ساده‌دلی آدمی کنار خود بخندی.


دیگر نیستی تا قلب به زیر حرارت احساس خشک کنم و در خرمن‌کوب آغوش آردش سازم و به کوره‌ی لبانت نانی بپزم بهر تو تا بوسه به بوسه در دهانت بگذارم.


دیگر نیستی و نخواستی که نیستی تا دوره کنیم شب را و روز را و خودمان را.


دیگر آسمان آن آسمان نیست و آن خورشید دیگر سو ندارد، چرا که آسمان در قاب چشمان تو و خورشید در هرم بوسه‌ات خلاصه می‌شد اما دیگر نیستی و نیستی همه‌جا هست، نیستی و من در نیستی تو هیچ، در نیستی‌ تو مات.


 دیگر سیب عدنی طعم ندارد چه که حوا رخ به نقاب دوران‌ها کشیده و آدمی در زمین بی‌کران مات و حیران، سرگردان روزگاران مانده است.


دستی شانه‌ات را می‌فشارد که دست من نیست و لبی روی لبانت سجده می‌کند که لب من نیست و کسی کنارت است که من نیستم و نخواهم بود.


من نیستم تا کسی باشد سایه به سایه‌ی تو تا به زیر آفتابش قد بکشی و از هیچ بنی‌بشری خوف نداشته باشی که طمع کرده، تبر به دست گرفته، قصد ستاک تو کند.


من نیستم و قایقی هستم بی‌پارو، سرگردان به روی آب‌ها و تویی پارویی سپرده به خیل امواج تا آزاد و رها از قیدوبندها اقیانوس‌ها را آزادانه طی کند و با دلفین‌ها برقصد.


تو سال‌هاست بودی و نبودی و من به سایه‌ی روی دیواری دلخوش بودم که روزی به‌ناگاه بر سر این خفته آوار شد تا حقیقت محض را در قالب دنیایی ویران به او بفهماند.


تو بیش از دنیا بودی و بیش از جان بودی و نیستی. تو نفس بودی که به سینه‌ی خسته‌جانی نشستی و نیستی و نفس برید. و من بودم آن‌چه بودم و تو بودی آن‌چه بودی که کاش هیچ‌کداممان آن نبودیم.


ما در اوج نبودن‌هایمان هم بودیم و هستیم و حالا تو که دیگر...

                                                                                                     کجایی؟

  • آرائیل
۲۴
آبان
سال‌ها پیش خوانده‌ بودمش، تازه به یاد آوردمش و ترجمه کردمش.

***

آنگاه که عشق تو را به خود خواند، اجابتش کن،

گرچه راهش دشوار است و ناهموار.

و آنگاه که بال‌هایش تو را به میان گیرد خود را تسلیمش کن،

گرچه شمشیر پنهان میان پرهایش شاید تو را زخم زند.

و آنگاه که با تو سخن گوید باورش کن،

گرچه شاید صدایش رؤیاهایت را ویران کند،

چونان باد شمالی که باغ را تباه سازد.

 

چه در همان هنگام که عشق تو را تاج می‌نهد، تو را به صلیب نیز کشد. در همان هنگام تو را رشد دهد، هرس هم کند.

در همان آن که تا قامت تو عروج کند و ظریف‌ترین شاخه‌های جنبان زیر خورشید تو را دست نوازش کشد،

تا ریشه‌های تو فرود آید و آنان را چسبیده به خاک، تکان دهد.

 

چونان بافه‌های ذرت تو را به خود درکشد،

تو را کوبد تا عریانت سازد.

تو را بیزد تا از غلاف راهایی‌ات بخشد.

تو را سابد تا که سپید گردی.

تو را ورزد تا که نرم شوی.

و سپس تو را به آتش مقدس خود سپرد، تا که نانی مقدس شوی بهر ضیافت مقدس یزدان.

 

عشق همه‌ی این‌ها را با تو کند تا که اسرار دل خویش را شناسی و با این معرفت، بخشی از قلب حیات گردی.

 

ولی اگر از سر خوف فقط آرامش عشق و لذتش را جویی،

آنگاه بهر تو همان به که عریانی خویش را پوشانی و از خرمن‌کوب عشق قدم وانهی،

و پا گذاری به دنیایی بی‌فصل که در آن خندی، اما نه از ته دل، و اشک ریزی، اما نه به غایت دل.

عشق هیچ ندهد جز خود و هیچ نستاند جز خود.

عشق نه مملوک بُود و نه مالک.

چه که عشق را به خود عشق کفایت کند.

 

آنگاه که عشق ورزی مباشد که گویی «خدا در قلب من است،» بلکه گو «من در قلب خدا هستم.»

و اندیشه مکن که مسیر عشق را هدایت توانی کرد، چه که عشق، گر تو را لایق بیند، خود راهت را راهنما خواهد بود.

 

عشق هیچ میل دیگری ندارد جز آن که خویش را به غایت رساند.

ولی گر عشق ورزی و بهر خود تمنایی داری، بگذار این‌ها تمنای تو باشند:

باشد که ذوب گردی و شوی چونان نهری که در شب چکامه‌ی خویش خواند.

باشد که درد مهر بی‌حد را دانی.

باشد که به معرفت خود از عشق مجروح گردی؛

و باشد که خودخواسته و شادمانه خون فشانی.

باشد که پگاه‌هنگام با قلبی سبکبال بیدار گردی و سپاس گزاری که روزی دگر عشق ورزی؛

باشد که به نیم‌روز آسایی و خلسه‌ی عشق را اندیشی؛

باشد که به شامگاه قدردان به خانه برگردی؛

و آنگاه با دعایی برای معشوق در قلب خویش و تصنیف ثنا بر لب، خفتی.

  • آرائیل
۲۰
بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل