در آخرین روزهای برج عقرب و در سال میمون پا به این دنیا گذاشت. ده، یازده سال بیشتر نداشت که در کتابخانهی شهر گم شد و تا سالها بعد کسی او را پیدا نکرد. هنوز هم که هنوز است هیچکس نمیداند این همه سال لابهلای کدام قفسه و در کدام کنج دنج پنهان شده بود، ولی وقتی عاقبت پیدایش شد، آنقدر کتاب خورده بود... چیز... ببخشید، خوانده بود که دیگر حرف زدن یادش رفته بود اما یکعالم واژه توی سرش زاده شده بود. برای همین هم نشست، با مشقتهای فراوان انگلیسی را هم یاد گرفت و باز کتاب خور... اهم... خواند و خواند، تا که آخرش تصمیم گرفت کمی از این کتابهای خوشمزه و ناشناختهای که خودش خوانده، برای دوستانش هم ترجمه کند. به این ترتیب بود که اولین ترجمههایش متولد شدند و البته یک شب تمام آنها را در تاریکی و پنهانی، در حیاط خلوت خانهشان چال کرد تا کسی شرمساریاش را نبیند.
با این حال ناامید نشد، رفت دانشگاه شیراز، شهر گل و بلبل و شعر و ادب و ادبیات انگلیسی خواند و سالها بعد پیشنهاد ترجمهای را پذیرفت که هرچند با کار در اردوگاه آشویتس چندان فرقی نداشت، ولی دوباره پای او را به دنیای ترجمه و کتاب باز کرد.
در همان دوران دانشگاه و مطالعهی شبانه، عاشق جغدها شد و شبها همراهشان زندگی کرد؛ بعدها فهمید که نه، انگار جغد دوست و یاور همهی مترجمها است و حالا هم شب بهترین دوست او شده و با تاریک شدن هوا، خمیازهکشان و آهسته لای یک چشمش را باز میکند، کمکم بیدار میشود، نگاهی به کوه ترجمههایش می اندازد و با آهی از عمق وجود، دست به قلم میبرد.
الان هم خوشحال و خندان، فنجان چای در دست، نشسته کنج اتاقش و دارد پشت سر هم ترجمه میکند، گاهی هم روزها مینویسد و شب که میشود، سربهنیست میکندشان و برمیگردد سر ترجمهاش.