عادت میکنیم، عزیز من، آخر عادت میکنیم. به این دوری به این اشک به این غم، ما عادت میکنیم.
به بودنها و نبودنها و تکراریبودنهایمان، به تاریک بودن روزها و خورشیدِ بیفروغ دورانهایمان، به عاشقنبودنها و دوریها و سردیهایمان، به لالاییهای لالِ لولی ما عادت میکنیم.
به تاریکی در روز روشن عادت میکنیم، به خنده زیر پنجهی عفریتان و به اشکِ خاموش همآغوشی، به معجون گس فراموشی، به این رؤیاهای تنفروشیهایمان، ما عادت میکنیم.
ما به لالاییِ هقهق خفته بر سینه، به موسیقیِ فریاد گریه در چشمان غمآلود خنیاگری خاموش و به گرداب پریشانی، ما به موج خشک اندوه بر کویر ماتمزدهی اعصار عادت میکنیم.
عادت میکنیم ما به حجم ناگفتههای طوفانی، به سیلاب ناخندههای بارانی در این تاریکشهر نورانی و به دریای بوسههای ناجُسته از آن معدن یاقوتِ پنهانی، ما عادت میکنیم.
به سرسام و هجوم بیامان اندوه بر این سینهی مسکین در این پیکر طاعونیِ مجنون و مشتهای پیوستهی جنونی بر این تن عاشقپیشهی افگار و زخمین است که عادت میکنیم.
به این مغاک ظلمانی به این کوری در پس چشمان شهلا و کراهت احساس در دستان معشوقهی خیالی، به یاوههای خویش در صفیر یکنواخت بادهای عالم عادت میکنیم.
آخر عادت میکنیم به نبوسیدنهای هم، به همآغوشیهای خیالی شبها و به این نبودنهای هم، به رنج ازدستدادنهایمان هم آخر دور از هم عادت میکنیم.
به عادتکردنهای پیوستهمان هم عادت میکنیم.
ما به هم بی هم اما آخر کِی عادت میکنیم؟