جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «کانال‌نوشته» ثبت شده است

۲۰
شهریور

شنبه عصر قبل از اومدنم آخرین لحظه وقتی داشتم به شوخی رگباری به صبا مشت می‌زدم، خندید و گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آقای حاجی‌زاده‌ای که دوستم ازش امضا گرفت یه روز این‌طوری به من مشت بزنه.

راستش واقعاً هم حس عجیبی داره. مثلاً من اون وقتی که توی نمایشگاه کتاب ۹۶ علی‌محمد و امیرمحمد و صبا و سهیل رو دیدم، اصلاً یادم نبود که این آدم‌ها رو چندین ماه پیش توی یکی از بهترین برهه‌های کوتاه زندگی‌م دیدم تا این که دیدم توی عکس‌های یکی از روزهای نزدیک بهش هستن. و البته صحرا رو هم همون شب توی کافه دیدم. و خیلی‌های دیگه رو. کانیا هم همون روز موقع پایین اومدن از پله‌ها دست تکون داد و من با حالت «خدایا این کیه؟» نگاهش کردم.

یا مثلاً وقتی با آیدا سر کلاس گفت‌وشنود دزدکی چت می‌کردم و اون توی بیرجینیا بود و هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم تا این حد برام مهم باشه و انگیزه‌بخش.

کژوانی که اولین بار نیما معرفی‌ش کرد. ریحانه‌ای که توی اولین دیدار توی مراسم افسانه‌های ۹۵ محل سگ هم نذاشت به من. عبدالله و حامد و احسان رو اولین بار توی اون پستوی معروف کتابفروشی جمالی دیدم. سول رو... سول؟ کجا همدیگه رو دیدیم؟

حالا چی می‌خوام بگم؟ خودمم نمی‌دونم. شاید بیشتر این که هروقت آدم جدیدی بهم نزدیک می‌شه از خودم می‌پرسم این آدم ممکنه توی آینده با من چه ارتباطی داشته باشه؟ ممکنه بهترین دوستی باشه که هنوز نشناختمش؟ ممکنه کسی باشه که من خیلی چیزها ازش یاد بگیرم؟

شاید برای همینه بالقوه به همه به چشم یه دوست صمیمی نگاه می‌کنم... خب، البته جز اون‌هایی که من رو از خودشون زده می‌کنن و انگار این قابلیت کلیِ اون‌هاست. درهرحال، شاید اشتباه باشه، چون قبلاً این‌طور نبودم، اما ارتباطاتم به حالت خلق‌الساعه دراومدن. در یک آن انگار معلومه ارتباطم با یک آدم در چه حد خواهد بود.

و این ترسناکه، مثل این که از پیش همه‌چیز مقدر شده و من فقط دارم توی یه خط راست راه می‌رم. و باز هم این ترسناکه، چون همون‌طور که قبلاً پیش اومده، ممکنه هرچقدر هم که تلاش کنم، باز کافی نباشه و این دوستی‌ها در یک آن از هم بپاشه. ترسناکه چون آدم هر بار مجبور می‌شه خلاف احساس و خواسته‌ی درونی خودش، خندقی حفر کنه و از پس اون دست تکون بده.

توی اتوبوس و موقع برگشت داشتم به ارتباطم و آشنایی‌م با تک‌تک شماها فکر می‌کردم. این حرف‌ها شاید زیادی سانتی‌مانتال باشه، اما وقتی دنبال بهانه‌ای برای ادامه‌دادن هستی، به هر ریسمانی متوسل می‌شی و حتی اگه دستت رو بخراشن هم لذت می‌بری. شاید هم یه جا ول کنی. کماکان از هیچ‌چیز مطمئن نیستم اما می‌دونم بعضی‌ها ارزش کمی خراش‌خوردن و زخم‌برداشتن رو دارن.

  • آرائیل
۱۷
تیر

عادت می‌کنیم، عزیز من، آخر عادت می‌کنیم. به این دوری به این اشک به این غم، ما عادت می‌کنیم.

به بودن‌ها و نبودن‌ها و تکراری‌بودن‌هایمان، به تاریک‌ بودن روزها و خورشیدِ بی‌فروغ دوران‌هایمان، به عاشق‌نبودن‌ها و دوری‌ها و سردی‌هایمان، به لالایی‌های لالِ لولی ما عادت می‌کنیم.

به تاریکی در روز روشن عادت می‌کنیم، به خنده زیر پنجه‌ی عفریتان و به اشکِ خاموش هم‌آغوشی، به معجون گس فراموشی، به این رؤیاهای تن‌فروشی‌هایمان، ما عادت می‌کنیم.

ما به لالاییِ هق‌هق خفته بر سینه، به موسیقیِ فریاد گریه در چشمان غم‌آلود خنیاگری خاموش و به گرداب پریشانی، ما به موج خشک اندوه بر کویر ماتم‌زده‌ی اعصار عادت می‌کنیم.

عادت می‌کنیم ما به حجم ناگفته‌های طوفانی، به سیلاب ناخنده‌های بارانی در این تاریک‌شهر نورانی و به دریای بوسه‌های ناجُسته از آن معدن یاقوتِ پنهانی، ما عادت می‌کنیم.

به سرسام و هجوم بی‌امان اندوه بر این سینه‌ی مسکین در این پیکر طاعونیِ مجنون و مشت‌های پیوسته‌ی جنونی بر این تن عاشق‌پیشه‌ی افگار و زخمین است که عادت می‌کنیم.

به این مغاک ظلمانی به این کوری در پس چشمان شهلا و کراهت احساس در دستان معشوقه‌ی خیالی، به یاوه‌های خویش در صفیر یکنواخت بادهای عالم عادت می‌کنیم.

آخر عادت می‌کنیم به نبوسیدن‌های هم، به هم‌آغوشی‌های خیالی شب‌ها و به این نبودن‌های هم، به رنج ازدست‌دادن‌هایمان هم آخر دور از هم عادت می‌کنیم.

به عادت‌کردن‌های پیوسته‌مان هم عادت می‌کنیم.

ما به هم بی هم اما آخر کِی عادت می‌کنیم؟

  • آرائیل
۲۴
خرداد

مدتی است خیال می‌کنم به سندروم دغل‌بازی مبتلا هستم و تقلب می‌کنم، نه ترجمه.

 

خیلی‌ها می‌گویند ترجمه‌هایت حرف ندارد، چه عالی گفتی، عجب معادل معرکه‌ای و... جدیداً هم عزیزی آمده و هی بیخ ریشم می‌چسباند «مترجم حرفه‌ای و خفن!» اما حقیقت این است همیشه می‌ترسم جایی کم بیاورم. انگار حس می‌کنم خیلی جاها شانسی در و تخته را با هم جور می‌کنم، وصله‌ای می‌زنم و تحویل ناشر می‌دهم تا به خورد خواننده‌ای بی‌خبر از پشت پرده‌ی این ذهن بدهد. همین هم باعث می‌شود حس کنم دغل‌بازی هستم که خوب بلد است چطور گنجشک را رنگ کند و جای قناری بفروشد.

 

فکر می‌کنم یک روز که حسابی کیفور بودم، شروع کردم و به خودم دروغ گفتم که: «تو می‌تونی! به‌به! چهچه! عجب ترجمه‌ای! عجب فعلی! عجب ساختی! عجب بافتی! ببین چه در چله انداختی!» و بعد خودم در همان تار گرفتار شدم و هرچه دست‌وپا زدم که بیایم بیرون، نشد که نشد و هی بیشتر و بیشتر گرفتار شدم.

 

اهمیت ندارد این فکر و احساس چقدر درست است، مهم این است که هست. در چنین حالتی آدم حس می‌کند قماربازی است که هر آن ممکن است شانسش ته بکشد، کلاهبرداری است که هر لحظه چیزی نمانده دستش رو بشود، او را پای میز محکمه بکشانند، هرچه را که تا به این لحظه بالا کشیده از حلقومش بکشند بیرون و به حبس ابد محکوم کنند. خب، حالا نه حبس ابد، حبس خیلی بی‌رحمانه است. شاید اعدام راحت‌تر باشد. مرگ یک بار، شیون یک بار.

 

همه آخر کار از حاصل ترجمه‌ تعریف می‌کنند و گاهی هم هندوانه‌ای زیر بغل می‌گذارند، اما هیچ‌کدامشان و هیچ‌کدامتان هرگز نمی‌بینید چطور بی‌خوابی زده به سرم، نشسته‌ام پشت میز، چشم‌هایم پف کرده، سرم را گرفته‌ام توی دستانم، دارم موهایم را تک‌تک می‌کنم و هزار بار توی سرم می‌چرخد که جام شوکران را سر بکشم، گوشی را بردارم، زنگ بزنم به ناشر و بگویم:

 

- الو. آقای فلانی! آره خودم هستم، احوال شما؟ خوب هستید؟ به مرحمت شما. حقیقتش قربان می‌خواستم اعترافی بکنم. چیزه... ام‌م‌م... راستش رو بگم من دروغگو و کلاهبردار و دغل‌بازی هستم که خودم رو مترجم جا زدم جناب. حلالم بفرمایین. لطفاً بیایین و این قرارداد رو لغو کنین.

 

ولی شاید ادامه‌اش اینطور باشد که:

 

- بله؟ جانم؟ نه؟ راضی هستین؟ یعنی مشکلی ندارین که خودم دارم می‌گم کلاهبردارم؟ آها، حله جناب. پس من روغن‌داغش رو زیاد می‌کنم.

 

آخرش هم تلفن را که قطع کردم، بروم مشتی قرص ویتامین و آرامبخش بیندازم بالا، برگردم بیایم بنشینم پشت همین میز، زل بزنم به صفحه‌ی نمایشگر لپ‌تاپ، قهوه‌ام را مزه‌مزه کنم و به این شیادی ادامه بدهم، عیاری و واژه‌کِشی کنم و کتاب را بیندازم توی خم رنگرزی، دربیاورم و خشک که شد، بگذارم جلو خواننده‌هایش.

 

 

پ‌ن

چون نمی‌شود پانویس بدهم، حالا این وسط برای کسانی که می‌خواهند بیشتر بدانند:

yon.ir/guSTe

و این یکی:

yon.ir/aH1ae

 

پ‌ن۲

حالا نه که خیلی موفقم باشم و موفقیت زده باشد زیر دلم ها، خیلی هم برعکس، کلاً با چیزی که می‌خواستم زمین تا آسمان فاصله دارم.

 

 

#اندر_مکافات_مترجمی

#مصائب_مترجم

https://t.me/the_NightOwl/52

  • آرائیل