جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۸
اسفند

... سال‌هاست سال‌ها دارند رنگ‌ و لعاب می‌بازند و هر سال، صد رحمت به پارسال که امسال را...

مدت‌هاست دیگر هیچ‌چیز به آن شدت کودکی‌ها و نوجوانی‌ها و حتی عنفوان جوانی خوشحالم نمی‌کند، تو انگار باورم شده همه‌چیز دائم‌التغییر است و هیچ‌چیز ماندگار نیست، آن هم نه تغییر مثبت و ناماندگاری تا جایی روشن باز شود. عزیزانت می‌آیند و می‌روند؛ یادگاری‌های محبوبت از بین می‌روند؛ هیچ برای تو نخواهد ماند جز خودت و حتی روزی می‌رسد که خودت را هم لابه‌لای روزمُردگی‌ها گم خواهی کرد.

لابه‌لای این روزهای تکراری و گَرده‌خورده گم می‌شوی و تو هم می‌شوی مثل میلیاردها آدم دیگر، یکی دیگر از رمه‌ی بی‌پایان بره‌های سربه‌زیر و رو به مسلخ، سرگشته‌ای دیگر در این هزارتوی سالیان، پی لقمه‌ای نان، گریزان از دیگران، فراری از روزگاران. تویی که گم شده‌ای.

سالی دیگر رسیده و می‌آیم و می‌نشینم و تک‌تک سال‌هایم را، آرزوهایم را، خیالات واهی‌ام را، کودکی‌ها و خامی‌هایم را، همه را دوره می‌کنم. چه آرزوهایی که باطل شدند. چه آدم‌هایی که نماندند یا کنارشان گذاشتم یا کنارم گذاشتند. چه خیالاتی که دود شدند رفتند هوا و هیچ نماند از آن‌ها. همه را هنوز و هنوز و تا ابد چون زخمی بر تن خاطراتم دارم.

من گمشده‌ام و می‌دانم تا چه حد کورم که حتی پیش پای خود را نمی‌بینم و نور را نمی‌بینم و خورشید را و ماه و ستارگان را نمی‌بینم و او را نمی‌بینم و در مقابل آیینه که می‌ایستم، حتی خود را... خودم را هم... نمی‌بینم که نمی‌بینم.

سال‌هاست که سال‌ها دارند شوق می‌بازند و هر سال در این پیکار بی‌امان، دو «من» با هم گلاویز می‌شوند و هر یک می‌خواهد دیگری را از گود به در کند. یک «من» می‌خواهد زنده بماند، برای ماندن می‌جنگد و می‌خواهد آرزوهایش را پی بگیرد. «من» دیگر از جان گذشته، برای مرگ مبارزه می‌کند و چون دیگری را از گود بیرون کند، خودش هم می‌رود و از این هم گم‌تر می‌شود.

بی‌کرانِ پیش رو بس محدود، امیدهای آینده بس واهی، همان آینده هم بس خوفناک. روزگاران و سالیان با خود هیچ نداشته‌اند و جز کدورت، هیچ ارمغان نیاورده‌اند و جز خزان، هیچ تحفه ارزانی نکرده‌اند.

«من» مانده‌ام و در مقابلم ۳۶۵ سپاهی درنده و تازه‌نفس، همه تا بُن دندان مسلح به تیزنیزه‌هایی مدهون به زهر خاطرات، دندان تیز کرده‌اند برای گوشت طعمه‌ای بی‌رمق که چیزی نمانده با دست خویش خود را در محراب تقدیمشان کند. ۳۶۵ سرباز در ۵۲ صف، مطلعی مهیب آراسته و مقطع خون‌خوارش، تیغ آبدیده می‌کند.

سال‌هاست که سال نو...

نیست.

  • آرائیل
۲۷
اسفند
نادوستت دارم.

نادوره می‌کنم تک‌تک نالحظاتِ نامستی‌هایمان را تا بسپرمشان به ناحافظه‌ای ناموجود و نارَنگ زنم بر نابوم ناخیالی نابود که نانقش تو بر آن نامنقوش است.

 تو را ناعاشقم.

ناپیوسته تویی در نایادم. تو در این دل ناهستی و بگذار نابوسه ستانم ز تو و در ناآغوشی فشارمت تا که ناجاودان شوی و به ناخواب افتی.

ناخواهمت.

تو بر این ناقلب ناماندگاری چونان که الان در کنارم ناهستی. تو نامعبودی نافسانه‌ای بودی و خیالی ناشیرین در نادلی عاشق.

تو در این ناذهن ناخاطره‌ای.

می‌ناشناسمت.
  • آرائیل
۲۴
اسفند

گاه در زندگی می‌اندیشم که: «آیا واقعاً زنده‌ایم؟ یا که مرده‌ایم و هنوز پی نبرده‌ایم؟» مثل همان پیرمردی که آلزایمر داشت و خانواده‌اش هیاهوی به پا کرده بودند، اما حال پیرمرد خوب بود، فقط یادش رفته بود بیدار بشود.

گاهی دقیقاً همین حس را دارم: مُرده‌ام؟ در رؤیایم؟ در جهانی‌ام برساخته‌ی آشفته‌ترین و تهوع‌آورترین افکارم؟ آدمیان پیرامونم بخشی از حقیقت‌اند یا که مخلوقات ناقص‌الخلقه‌ی ذهنی هذیان‌آلود؟ اگر آری، در ذهن کیست که من می‌زی‌ام؟

ولی بعد لحظه‌ای خردترین و ناچیزترین‌ها را، رخدادهایی را می‌بینم که آرزو می‌کنم کاش تمام این توهم واقعیت باشد. آرزو می‌کنم کاش زنده باشم و تا ابد زندگی کنم. می‌دانید، جاودانگی کهن‌آرزوی بشر است. می‌خواهیمش، آرزو داریمش، برای آن یکدیگر را می‌کشیم و افسانه می‌سازیم. جاودانگان تلألو امیال مایند. چشمه‌ی جاودانگی و جام مقدس، نمادهایند. اما برای چه؟ برای زندگی کردن؟ جاودان ماندن؟ ولی محض رضای ایزدان، چرا امروز خود با فکر فرداها زهرآگین می‌کنیم؟ مگر نه آن که در همین آن زنده‌ایم؟ چرا زیاده‌ خواهیم؟ چرا هرگز به داشته‌هایمان قناعت نداریم؟ چندین و چند سال ببایدمان؟ چندین و چند سال گذرانده‌ایم؟ چندین و چند سال مانده‌اند؟

موجوداتی بس عجیب‌الخلایقیم؛ عجیبیم، غریبیم و رقت‌انگیزیم. استعداد بی‌پایانی داریم برای عشق ورزیدن، نیکی کردن، مهر پراکندن، زمین را مکانی بهتر ساختن و بعد... عشق را با امیال خودخواهانه و خودپرستی خویش جایگزین می‌کنیم. جایش را با طمع، شهوت، ولع، کاهلی، خشم، حسد و غرور جایگزین می‌کنیم... و امان از غرور، امان از غرور.

ثانیه‌ای بیشتر مهر بورزیم و از خود بگذریم.

  • آرائیل
۲۱
اسفند

دوشنبه ۲۱ اسفند / ۱۲ مارس ۲۰۱۸

ساعت ۶ صبح از راه رسیدم و اتفاق ناگوار پشت رویدادی ناگوار. آخر آن پیراهن چهارخانه‌ی قرمز دلبرکم؟! چرا؟! اوف بر تو ای روزگار جافی! آن تیشرت قرمز نازنینم را که نگو! آخر به کدامین گناه؟

از لوده‌بازی که بگذریم، موریانه‌های تردید آهسته و بی‌صدا به ریشه‌های خیال آدمی نفوذ می‌کنند و به خود که می‌آیی، از تمام تصمیماتت منصرف شده‌ای و پی برنامه‌ای تازه‌ای. می‌خواهی بگردی و راه دیگری در این هزارتو بیابی.

دیشب بعد از مدت‌ها کتابی خواندم که به جانم نشست. Looking for Alaska؛ در جست‌وجوی آلاسکا، نوشته‌ی جان گرین. داستانش، شخصیت‌هایش، وای از شخصیت‌هایش! وای که چه ملموس بودند تک‌تکشان. از آن داستان‌هایی بود که شاید می‌شد طولانی‌تر و تأثیرگذارتر باشد، ولی شاید هم همین ایجاز داستان بود که این اثر را داشت.

درهرحال، شخصیت‌ها و احساساتشان را با بندبند وجودم حس کردم و قلبم تپیدن گرفت. با وقایع بسیار حس نزدیکی می‌کردم و بی‌نهایت آشنا بودند و هرچند عجیب، تعمیم‌پذیر به رخدادهای این مدت! گاهی انگار کتابی می‌خوانی و پژواک زندگی خودت را در آن می‌بینی. عجیب است، عجیب.

 

و

۱. اسم سرخ‌پوستی‌ام باید می‌شد‌ «بیکار نشسته پشت دخل کتابفروشی»؛

۲. از محاسن نشستن پشت دخل، وقت آزاد برای نوشتن است و ناخونک‌زدن به کتاب‌های «نادر ابراهیمی»؛

۳. سوگوار پیراهن چهارخانه و تیشرت قرمز هستم؛

۴. ترجمه ترجمه ترجمه!

۵. تو هم مُرده‌ای...


پ.ن

طنین گریه‌ی مادر، بوی جوی مولیانی می‌خواند که هر سربه‌هوای دوره‌گردی را امیر نصر سامانی کند و پابرهنه به بخارا کشاند.

  • آرائیل
۱۴
اسفند
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۱
اسفند

غروب غم‌انگیز است؛ جمعه غم‌انگیز است؛ تنهایی غم‌انگیز است؛ و غروب جمعه‌ای تنها، دوچندان غم‌انگیز اندر غم‌انگیز.

انگار آسمانی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند و این بار سهمگین کمرم را به مرز شکستگی کشانده است. انگار در سینه‌ای سوت‌وکور، دستی بی‌رحم انگشتان یخین خود را به دور قلبی بی‌رمق بسته و هر آن چیزی نمانده با فشاری قلب را چون میوه‌ای رسیده له کند.

در این خیابان بی‌انتها، به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره می‌شوم و خود را ایستاده بر لبه‌ی پرتگاهی می‌بینم. با هر گام می‌خواهم به دهان این مغاک سقوط کنم اما دریغا که پرتگاه انگاره‌ای بیش نیست و تمام قدم‌هایم از روی آن می‌گذرند.

گویی در این دنیای دراندشت تویی که در میان سپاه ارواح قدم می‌زنی و برای هیچ‌کدامشان پشیزی ارزش نداری. گویی تمام فریادهایت را تندبادی خاموش از حلق می‌رباید و حتی شنونده‌ای نیست تا کلامی از تو به گوشش برسد. گویی تویی و تو و خودت و نیستی.

از خانه که بیرون زدم، خورشید هنوز پیدا بود اما حالا ویره‌های سیاه شب کم‌کم دارند خودشان را دور سایه‌ام می‌پیچانند و می‌خواهند مرا به کام ظلمت بکشانند. با هر گام از تمام شناخته‌ها و آشنایان دورتر می‌شوم و در دل جماعتی ناشناس گم می‌گردم.

شاهنشاه ستم‌پیشه‌ی شب، پادشاهی روز را سرنگون می‌سازد و پهنه‌ی حکومت ظالمانه‌ی خویش را بر این شهر می‌گستراند. خون‌خوار است و از اندوه آدمیان تغذیه می‌کند، با رعشه‌های یأس دلشان را شخم می‌زند و بذر نومیدی می‌کارد تا اندوه درو کند.

حتی دیگر یادم نمی‌آید مقصد کجا بود و همراهان چه کسانی؟ من که بودم و از کجا؟ او چه بود و چهره‌اش و صدایش و عطرش؟

قرن‌هاست من در لحظه‌ گم شده‌ام و در حلقه‌ای ابدی، بی‌‌پایان مرتبه تکرار می‌شوم.

افسردگی آرام‌آرام به دالان‌های دل نفوذ می‌کند، راه می‌گشاید، سکنا می‌گزیند، از شیره‌ی حیاتت تغذیه می‌کند و گسترش می‌یابد. لحظه‌ای لبریز شوری و نشاط و لحظه‌ای بعد، می‌خواهی زمین دهان باز کند و گورِ تو بشود. می‌خواهی از پیش چشمان عالم و آدم ناپدید بشوی و از یادها پاک گردی.

بر لبه‌ی پرتگاهی در پیاده‌رو ممتد راه می‌روم که نوایی مرا از خیال بیرون می‌کشد. سر که بالا می‌آورم، نوازنده‌ای خیابانی در پناه دیوار سه‌تار خود را می‌نوازد. لَختی اندوه را کنار می‌گذارم و بر زخمه‌اش روی تارها، چشمان بسته، موی سپید و خطوط چهره‌اش دقیق می‌شوم. شب دارد سایه‌اش را می‌بعلد اما مرد بی‌اعتنا به زمین و زمان، سه‌تار خود را می‌نوازد و اوج می‌گیرد.

اندوه را از یاد نمی‌برم اما حالا با آن خو گرفته‌ام. حالا شده همچون دردی مداوم که چون درمانی ندارد، یاد می‌گیری بسوزی و با آن بسازی. هنوز هم حس می‌کنم چیزی بی‌قرار و آشفته خود را به حصار قلب می‌کوبد و آزادی می‌خواهد، ولی می‌دانم اگر مجال بدهم، آتشی راه خواهد انداخت و چیزی از من نخواهد ماند جز کپه‌ای خاکستر بی‌ارزش.

در راه بازگشتم و دست در جیب، از کنار جمعیت می‌گذرم، هرازگاهی نامش را دوره می‌کنم و چون نوری نمی‌بینم، دوباره به نسیان پوچ اندیشه برمی‌گردم تا حصاری به دور احساس کشیده باشم و اسیر ظلمت نشوم.

و من هنوز به سنگفرش‌های پیاده‌رو خیره‌ام.

  • آرائیل
۰۹
اسفند

چهارشنبه ۹ اسفند / ۲۸ فوریه ۲۰۱۸


روی تختی در جایی دراز کشیده‌ام و ترجمه می‌کنم. اوضاع بر وفق مراد نیست اما بد هم نیست. شاید مهم‌ترین نکته‌اش این باشد که دوباره به یاد آوردم بهتر است همیشه انتظارات خود از دیگران را در حداقل سطح ممکن نگه دارم، چه انتظارات ما مایه‌ی سرخوردگی‌مان است.


تجربه‌ی تازه‌ای خواهد بود. آدم‌های جدید، زندگی تازه، خوب یا بد.


گاهی هول و هراسی به جان آدم می‌افتد که نمی‌تواند آن را از خود دور کند. نمی‌تواند از چنگال این احساس درنده بگریزد که شاید همیشه جایی اشتباه می‌کند و هر آن احتمالش هست چیزی گرانبها را به دوران جفاکار ببازد. اگر باخته‌ات مال باشد، دوباره به دستش خواهی آورد، اما اگر آدم‌ها را ببازی دیگر چه داری؟ و اگر آن آدم‌ها ارزشی نهفته داشته باشند و تو لایقشان نباشی، چه؟


ترس‌ها و واهمه‌ها و خوف‌هایی که در پیش روی آدم صف می‌کشند و او را به مبارزه می‌طلبند، معلول روزگار هستند و فراوان. از چنگالشان گریزی نیست. پس باید با آن‌ها روبه‌رو شد. باید شجاعانه در مقابلشان ایستاد و تک‌به‌تک زمین زدشان.


همیشه فرداها را دور دیده‌ام و در حال زندگی کرده‌ام، اما گاهی باید گوشه‌ی چشمی به آینده داشت، بذری کاشت و زمینی را آباد کرد تا در خزان محصول را درو کنی.

 

و

۱. یادم باشد انتظاراتم را از این هم پایین‌تر بیاورم؛

۲. باید بهتر باشم و بهتر بشوم و بهتر و بهتر؛

۳. خسته خسته خستگی در جان؛

۴. تو تو تویی ذکر این نفس؛

۵. اهداف خود را به آدم‌ها گره نزنیم.

  • آرائیل
۰۶
اسفند

سر بلند می‌کنم و تو را می‌بینم که بر من طلوع کرده‌ای. تو دوباره خورشید شده‌ای و انوار طلایی تو نوربانو بر من می‌تابد و تا ژرف‌ترین کنج مغاک سینه را روشن می‌سازد. به دو گوی فروزان در آن مه‌جبینِ چهره چشم می‌دوزم و آرام‌آرام آسمانت بر من فرود می‌آید، تا که چونان ترمه‌ی کبریا مرا خلعت می‌شود و عریانی عشقم را می‌پوشاند، مرا و تو را از گزند نامحرمان پنهان می‌دارد و حریممان می‌گردد.

به سرحدات قلمرو این ترمه‌ی ربّانی، تو دستی مهربان می‌شوی بر لبان تفته‌ام. تو بستری گرم می‌شوی برای تن خسته‌ام. تو روح و روانی می‌شوی و نفس می‌گردی و در این جسم افگار حلول می‌کنی و بر جان می‌نشینی. تو خون می‌شوی و در رگ جاری می‌گردی و به قلب راه می‌بری.

بگذار در اقیانوس سینه‌ات شنا کنم. بگذار غرقه‌ی بی‌کران تو گردم. بگذار امواج متلاطم احساس مرا به خود گیرند و کشانند آنجا که تو خواهی. بگذار در دهلیز قلب یاقوت‌نشان تو جا گیرم، عشق بشوم و در خون جاری در وجودت غسل کنم و در ذره‌ذره‌ی وجود جذب بشوم.

بیا نجات‌غریق منِ مغروق رؤیا شو. بیا مرا از ژرفای کام ماهی یونس‌خوار بیرون بکش. بیا مرا با خود به ساحل بکشان و به زیر گیاه جوانی‌بخش، بر شن‌های زرّین نفسی دوباره بر من بِدَم. بیا و در کنارم بخُسب و سرمای واهمه‌ی نبودنت را از وجودم دور ساز. بیا و بگذار قلبت با آن تپش‌های موزون خویش برای‌ام لالایی بگوید.

با من پیوند بخور و با من بجوش؛ یکی شو، انیس و مونس و یار و یاور شو، این دو قلب را با بوسه‌ای یگانه شو. با من بخواب و با من بیدار شو، با من پایان پذیر و با من آغاز یاب. با من زنده شو و هرگز نمیر و بی‌ابد باش.

از عصاره‌ی وجود خویش به من بچشان و ساغر ایزدان را بدین فانی ارزانی دار و او را به جمع ملکوتیان راه بده. مجالش بده جام تو را دُردی‌نوش باشد و نه از تو، که از آن قدح متبرک دستانت بوسه‌ای ستاند تا که جسارت نکرده و بی‌واسطه لب بر لبانت نگذارده باشد.

بنشین در مقابلم و نگاه کن به چشمانم تا نگاهت را بنوشم و مست چشمانت بشوم. در آغوش گیر مرا و بگذار دستانم قاب صورت پری‌وُش تو گردد و نگاه به هم دوزیم و غرق محیط دیدگان یکدیگر بشویم.

بیا تا ما از یگانگی نیز عبور کنیم و فراتر رویم.

  • آرائیل
۰۵
اسفند

شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶ / ۲۴ فوریه ۲۰۱۸

چرا انتظار دارید آدم همیشه با شما مهربان باشد؟ چرا انتظار دارید همیشه صبوری به خرج دهد و هرچه کردید و گفتید، آرام کناری بنشیند و محجوبانه نگاهتان کند؟ می‌فهمید همیشه نمی‌توان خونسرد بود و عاقبت روزی ناگهان این سد لبریز و سیل روان می‌شود؟


همیشه سعی کرده‌ام گوش شنوایی باشم و سنگ‌صبوری باشم و گوش بدهم، اما بسیار و خیلی و بی‌نهایت طاقت‌فرساست پیوسته آرام بودن و هیچ نگفتن و صبوری و حوصله. چرا نمی‌شود من هم زمان‌هایی بی‌حوصله باشم و حرفی نزنم؟ چرا نمی‌شود من هم حق بداخلاقی داشته باشم؟ چرا نمی‌شود فرصت جواب نداشته باشم، پیامتان را نبینم، از یادم برود، جوابی نداشته باشم یا نخواهم مزخرفی سر هم کنم؟ و این وسط کسی نگوید «عارت می‌آید جواب بدهی» و فلان و بهمان.


گذشته از این‌ها، دیروز از آن روزهایی بود که می‌خواستم در چرخه‌ای ابدی تکرار بشود. صبح بشود و بیایند و باشند و بمانند و نروند. بعضی حضورها مثل آفتاب است، آدم را گرم می‌کند و مثل نوری که به جوانه‌ای نورسته‌ بتابد، مایه‌ی رشد و بالیدن است. بعضی حضورها آبی روان است که آدم می‌تواند اندوه و خستگی‌هایش را در آن بشوید و به کامِ این دل تشنه، از آن سیر بنوشد.


می‌خواهم باز هم تکرار بشود و آینده‌ای بر همین اساس بنا بشود؛ که باشم و باشید تا باشیم.


 بعضی حضورها را برای ابدیت می‌خواهی.

 

و

۱. اندوهبار است که جای رفتگان پر می‌شود اما خب، زندگی همین است؛

۲. در مصرف نمک دقت کنید! بادمجان نشان نمی‌دهد چه‌مقدار نمک به خود گرفته؛

۳. لوبیا همیشه جواب است، ژله بهتر است در ظرف کوچک سرو بشود و نوشیدنی کمی غلیظ؛

۴. مدارا مدارا مدارا!

 

پ.ن

چطور می‌شود بیدار خُفت؟


  • آرائیل
۰۲
اسفند

طی یک اتفاق، بعد از سال‌ها فیس‌بوکم رو باز کردم و موقع دوره‌کردن بخشی از خاطرات، به این نوشته‌ی آخرین روز دانشگاه و دوره‌ی کارشناسی رسیدم...

***

هنوز اولین روز ورود به شیراز یادمه؛ پاگذاشتن به خوابگاه و بعد دخمه‌ای به نام «بخش‌ زبان‌های خارجی و زبان‌شناسی»؛ لحظه‌ی آشنایی و اولین دیدار با تک‌تکتون؛ خاطراتی که توی یه قاب تا ابد ثبت شدن؛ یادمه اون لحظه‌هایی رو که با هم مسخره‌بازی درآوردیم و خندیدیم و قهر و آشتی‌های گاه‌وبی‌گاه و دوری و دوستی و جبران مافات.

از بچگی‌ها و رفتارهای بچه‌گانه‌ و سادگی‌ها و داستان‌های خنده‌داری که پیش اومد و صدای شکستن دل‌هایی که نشنیدیم و لحظه‌هایی که کنار هم ساختیم و خاطراتی که رقم زدیم.

چه روزها که استاد رو دست انداختیم و استاد هم ما رو انداخت!

چه کلاس‌ها که خواب موندیم و امتحان رو ناپلئونی پاس کردیم!

چه حرف‌های خنده‌دار و مضحکی که به هم زدیم!

چه رفتار مسخره‌ای که داشتیم!

مایی که نادانسته با هم زندگی کردیم و خودمون از تأثیر ناخودآگاهمون روی هم اطلاع نداشتیم و غافل بودیم. ما، که بودیم و نبودیم؛ ما، که بزرگ شدیم؛ ما، که این سلسله‌ی نقاط منفرد رو به هم متصل کردیم؛ ما، که هنوز همون «ما» هستیم.

***

چهار سالی که با هم گذروندیم...

***
روزهای آشنایی با دوستان شیرازی، دوستان فرهنگی و ادبی که دستم رو گرفتن و هرکدوم به شکلی کمک کردن. دوستانی که بودنشون، داشتنشون،

و یادشون برام عزیزه و هیچ‌وقت از یاد نمی‌رن.

دوستان دیوال و کوهپایه و پارک آزادی و خیابان ارم.

دوستان پستوی دنج و cozy کتابفروشی جمالی و آبتاب و نمایشگاه کتاب و خانه‌ی جناب ادمین اسبق! و البته دوستان باغ راز (با اون آب‌طالبی آب‌بسته) و هفت‌خوان (که درش بسته)!

آدم‌ها، دوست‌هایی که خیلی ازشون یاد گرفتم و این لحظه رو به اون‌ها مدیون هستم.

***

فکر می‌کنم کیفیت زندگی ما، با کیفیت آدم‌هایی که با اون‌ها آشنا می‌شیم رابطه‌ی مستقیم داره و این آدم‌های اطراف ما هستن که کیفیت هر برهه از زندگی رو مشخص می‌کنن و به اون اعتبار می‌دن. در این بین، افراد متفاوتی بودن.

عده‌ای که اومدن، مدتی بودن، رفتن،

عده‌ای که اومدن، مدتی نبودن، برگشتن،

عده‌ای که از همون اول بودن،

عده‌ای که نبودن و بعد اومدن،

عده‌ای که...

عده‌ای...

و عده‌ای...

و ...

رفتیم.

***

و می‌ماند 86گیگابایت، به عبارتی 34824 (سی‌وچهار هزار و هشتصد‌وبیست‌وچهار)، عکس (و گاهاً فیلم) ریز و درشت و پرتره و منظره و جک‌وجونوور و صدالبته سلفی‌های مشهور بهنام از این دوران... و هرچند مسخره، بزرگ‌ترین افسوسم همین که چرا... چرا بیشتر نه؟

البته، ناگفته‌های تلخ و شیرینی هست که هرکس سهمی از اون رو به دوش می‌کشه؛ خاطراتی خوب و بد؛ یادی که از ما در ذهن دیگران مونده؛

تصویری که در ذهن ما حک شده.

دوست‌هایی که وجودشون هرچند جزئی، گرمابخش سوز سرمای خزان برهه‌ای در زندگیم بود...

دوست‌هایی بودن که به واسطه‌ی علائق مشترک به هم نزدیک شدیم و نزدیک شدیم...

دوست‌هایی بودن که به بهانه‌ی کار آشنا شدیم، اما از کار گذشتیم...

دوست‌هایی که بازیگران ماهری بودند و دوست...

دوست‌هایی که دچار سوءتفاهم شدیم...

دوستی که مدتی رو به جنگ گذروندیم، ولی فهمیدیم هرچه پیش بیاد، نمی‌تونیم از هم دل بکنیم...

دوستی که ثابت کرد خواهرها همیشه با تو بزرگ نمی‌شن...

دوستی که ثابت کرد برادرها همیشه یک مادر ندارن...

و دوستی که... آشفته‌ات می‌کنه و به تو آرامش می‌ده و خُردت می‌کنه و حالت رو خوب می‌کنه و ... پریشانی.

***

این آشفته‌بازار کلمات نامنسجم در آخرین شب دوره‌ای چهارساله که بخش مهمی از زندگی من (و خیلی از شما) رو تشکیل داد، جای تعجب نداره؛

دوره‌ای بود پر از پستی و بلندی و فراز و نشیب و ملغمه‌ی احساسات و افکار متضاد جمع‌ناشدنی.

بود اوقاتی که آدم می‌سوخت و در حماقت خودش می‌سوخت و می‌دید و دم نمی‌زد.

بود اوقاتی که آدم از شدت آشفتگی بسته‌ی کامل قرص رو برای ساعتی آرامش پایین می‌داد.

بود اوقاتی که آدم دل‌سنگ و بداخلاق داستان دلش تنگ می‌شد.

بود اوقاتی که آدم به فکر معنای این همه دست‌وپا زدن‌ها و دوبه‌هم‌زنی‌ها و خنجرازپشت‌کوبیدن‌ها و پشت‌پا‌گرفتن‌ها و نارفیقی‌ها میوفتاد... که چرا؟ چی رو می‌خواستیم ثابت کنیم به دیگران یا خودمون؟ مشکل از اطرافیان بود یا ضعفی درونی؟

و هنوز هم هست اوقاتی که که آدم در انتخاب مردد می‌مونه و به واسطه همون انفعال، ناتوانه از تصمیم‌گیری.

***

هنوز هم هستن افرادی که آدم نمی‌دونه بهشون چه حسی داره یا باید داشته باشه، چرا که آدم دیگ جوشانی بود از نفرت و دوستی و بی‌احساسی و تلاش و خستگی و کینه و بغض و دلتنگی و آرزوهای سرکوب‌شده و دریایی خشک و برهوت...

نمی‌دونه باید چطور از افرادی که دلشون رو شکسته عذرخواهی کنه،

نمی‌دونه باید چطور کم‌گذاشتن‌ها و نبودن‌هاش رو برای عزیزترین دوستانش جوابگو باشه،

نمی‌دونه باید چطور لطف افرادی رو که دلش رو گرم کردن، جبران کنه،

نمی‌دونه چطور می‌تونه کاستی‌ها رو، بدی‌ها رو، نفرت‌ها و بغض‌ها و کینه‌ها رو از یادشون پاک کنه،

و مخاطب تمام این‌ها، آدم‌هایی هستن کم‌تر از انگشتان یک دست...

***

این مدت پر بود از اتفاق‌ها و آدم‌ها و خاطرات خوب و تلخ و گس که طمعشون تا آخرین ثانیه‌ی عمر در ذهن آدمی می‌مونه.

طعم بستنی‌های بابابستنی،

طعم همبرگرهای مزخرف شب‌چره،

طعم پیراشکی و سس تند فلکه‌ی گاز،

پامچال، پانوس، هات، قاتوق، علاءدین، صوفی،

و فلافل‌های خلد برین و پارک آزادی و ستاد و خیابان سمیه و عفیف‌آباد و هر فلافل خیابونیِ دیگه، که همشون فلافل هستن و احترامشون واجب!

و طعم تلخ دلتنگی و احساس گناه،

و شیرینی محبت دوستان.

***

و آخرین بخش از این نوشته که لحظاتی پیش از تخلیه‌ی خوابگاهی نوشته می‌شه که چهار سال خونه‌ی من بود و توش زندگی کردم...

درنهایت، این یادها و احساس‌ها هستن که می‌مونن، چیزهایی که فاصله روشون تأثیری نداره و هیچ عامل خارجی نمی‌تونه کم‌رنگشون کنه.

سخته فشردن دکمه‌های کیبورد برای نوشتن این متن، چون تمام مدت یادم میاد آخرین نوشته‌های من در این خوابگاه و این دانشگاه و این شهر و این فضا تا مدتی خواهد بود.

و در پایان، دوستتون دارم، خوشحالم که مدتی باهاتون بودم و امیدوارم این تجربه‌ی خوب تکرار بشه.

 

  • آرائیل