قهوهام را مینوشم؛ میلکشیکش را میخورد.
روبهروی هم نشستهایم و دوستانی خاموش دورهمان کردهاند.
قهوهام تلخ است، حضورش شیرین. نفرتم از تلخی قهوه را در شیرینی حضور دوست حل میکنم و سرمیکشم.
گاهی وقتها آدم به چنین چیزی نیاز دارد. به همین که کسی باشد تا لحظهای را با او قسمت کنی؛ کمی حرف بزنی، کمی گوش بدهد. لحظهای را به دوستیها بیاندیشی. به اینکه چه ساده آدمها پا را از مرز نفوذناپذیر افکار و احساساتت فراتر میگذارند، به دیوار رفیع دورت مشت میکوبند و تو را از ته غار بیرون میکشند.
گاهی آدم باید راهش را کج کند و از مسیر سرراست منحرف بشود تا نه به شوق مقصد، که با فکر مسیر سفر کند. گذراندن مسیر کم از رسیدن به مقصد ندارد.
در حین راه رفتن فکر میکنم چه راحت بعضیها وارد زندگی میشوند و چه راحتِ راحت از سد غریبگی و آشنایی و دوستی و صمیمیت میگذرند و مینشیند روی ایوان دل، پا روی پا میاندازند، از گوشهی چشم نگاهت میکنند، لبخند میزنند و نوشیدنیشان را مینوشند.
دوستیهایمان به همین سادگی شکل میگیرند. به همین سادگی «من»ها در این دنیای بیکران «ما» میشود. اینطوری است که خُردی وجودمان رُشد میکند، پروبال میگیرد و به بار مینشیند.
آدمهایی که حتی خوردن پیراشکی مرغ در کنارشان هم طعم دیگری دارد! آدمهایی که میشود راحت قید همهچیز را زد و با آنها راحت بود. میشود به آینده امید داشت.
میشود.