جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸
بهمن
 

 

هان آسمانک!

مرا ای تو سماوی‌دخترک، برقصانم و بگردانم و بچرخانم. برقصان و بسوزانم به تب‌وتاب خود. تا به پایان زمان و مکان برقصانم.

بیا برقصیم و بجنبیم، بیا به این حیات بی‌ممات نخشکیم. بیا و تو ای دخترک، تو ای نشسته به آن کنج گیتی‌ها به اوج، های تو ای عرشیِ کبریایی، ریشه مخشکان و تنه بجنبان که به این روزگاران تویی بید مجنونی دستخوش طوفانی، و آبشاری جاری‌ست بر شانه‌هایت که دست می‌کشی بر امواجش و می‌سازی هموارش، چه رهش از این بند نتْوان جز به این رامش، که آرامش است کلید این خانه.

هان تو ای آسمانه‌ی این خانه، به آزادی گیسوی سروِ قامت بر باد ده و تاج از سر کنار نِه تا بشوی تو «خود»، که تویی به این ظلمت ستاره‌ای، و تویی به این سرما شراره‌ای، و به این رقص بهانه‌ای.

بیا تو مقابلم بایست و دستت بر شانه‌ام، دستم بر کمرت، دستانْ‌مان در هم گره، گام‌هامان با هم به رَه، بیا و تو برقصانم. بیا این گام به راست، بیا این دو به چپ، بیا گامی به پس، و دو گام به پیش، بیا که این ره طریق هندو است. بیا که این گردش ایام است سپس به گام‌هامان و تن‌هامان.

شاخه‌هایت را تو ای بید رقاص بجنبان، و تو ای شهبانوی سَمان، به آن آبشار لیقه‌ی سیاه واژه‌های رامش بباف. تو برقص؛

تا به وانفسای احساس و هراس؛

تا به گذر طوفان و آمدن آبسالان؛

تا به زایش نازاده‌کودکان این دنیا؛

تا به واپسین نفسِ خفته در سینه؛

تا به پایانِ زمان و مکان تو برقص.

های تو ای سَلوی حلوی، و تو ای بَدبَده‌ی رقصنده، به کبکبه‌ی خود به دشت و دمن بجنبان خستگان را، به شوق آر بی‌دلان را، به وجد آر مردگان را. که شب را جز به رقص پایان نباشد.

تو در قلمرو رقص خود سراسرِ شب محکومم کن به حبس ابدی که آن را حتی به طلوع خورشید نیز پایانی نباشد. بیا و به نغمه‌های خاموش برقصانم، بیا و به زیر تاریکی برقصانم، در سرما و به زیر برف برقصانم. تو فقط برقصانم که رقص‌ها بهانه‌اند، رقص‌ها بهانه‌اند و چه نیکو بهانه‌اند تا به هر قدم هزاران هزار آلام برجا گذاریم.

که به این سرما و سوز، دستی می‌چرخد بر دشت تن تو که نیست هیچ حسش و نیست هیچ آرامَش و نیست هیچ قرارش که می‌خواهد تا به خودِ سپیده پا بجنباند بر این آسمان و دست کشد بر آسمانه.

برقصانم تو ای آسمانک، تو ای دل‌خستهْ دخترکِ قصه‌ها و داستان‌ها. بیا و تو ای ستاره‌ی به سمانْ نشسته، بیا و به این کنج ظلمت بگذار کنار دنیا را و بچرخ با این گام.

تا به پایانِ زمان و مکان تو برقصانم.

  • آرائیل
۰۵
بهمن

دیشب توی کابوس گذشت. کابوس تکرار و کابوس توجیه و کابوس گشتن پی دلیل.

توی کابوسم به یک عالم شیوه‌ی مختلف نابود شدم. توی کابوسم با هم بودیم و بعدش دیگر نبودیم. توی کابوسم سعی کردم بفهمم چه شد که ناگهان قصه ناتمام به سر آمد. توی این کابوس مقابل سه هیولای در ظاهر انسان ایستادم، تک‌تک ماهیتشان را فاش کردم تا به ظاهر کریه خودشان برگردند و مقابل نیشخندهایشان سنگ‌چهره ماندم.

توی کابوس آن دیگری را دلیل دانستم. توی کابوس هیولایی ساختم از او که بیا و ببین و توی کابوس تمام گناهان تو را انداختم گردن همین او، که اگر نبود، شاید... شاید... شاید...

توی کابوس برای خودم گناهانی تراشیدم که به‌خاطرشان مستحق سوختن در زیرین‌ترین طبقه‌ی دوزخم، که تا ابد بسوزم و دیگر دم برنیاورم که بپرسم چه شد... چه شد... چه شد...

یک بخشش اژدهایی آمد و کل زمین را بلعید و من داشتم توی خیابان‌ها می‌دویدم تا از آتش جوشان و خروشان روی سطح فرار کنم. یک جایش سر تا ته آن خیابان را دوباره با هم پیاده گز کردیم و حرف زدیم. یک جایش رفتیم آن عمارتی که قرار بود برویم و نرفتیم و هرگز هم نخواهیم رفت و آن‌جا دنیا دگرگون شد. یک جایش سعی کردم ایزدی آتشین را عقب نگه دارم. نیزه می‌زدم و دور می‌کردمش و نمی‌دانم چرا، زمان می‌خریدم. یک قسمت بختک به جان جفتمان افتاد و من توی چنگ وهمی افتادم که برای خلاصی از آن باید تصمیمی می‌گرفتم که نگرفتم و با این بی‌تصمیمی کار را یکسره کردم.

وسطش بیدار شدم. دست راستم پاک فلج شده بود. فلجِ فلج. من هنوز توی کابوس بودم و دستم را حس نمی‌کردم. انگار دیگر مال من نبود. انگار دست راستم را جایی توی آن وهم جا گذاشته بودم. برای همین هم باز برگشتم به همان نادنیا.

این خواب سراسرش کابوس بود اما وحشتی نداشتم. حتی وقتی هیولا شدی و دیگران را خوردی. حتی وقتی یک جا قلبم داشت از سینه درمی‌آمد. همه‌اش کابوس بود اما... دروغ چرا، حتی این کابوس هم با تو خواستنی بود.

حتی وحشتش می‌ارزید به همه‌ی آن‌چه تابه‌حال تجربه کرده‌ام. حتی بودنت، هیولابودنت، حتی همان هیولادُخت خوفناکی که بودی هم خواستنی بود. که نمی‌دانم، من مجنونم که تو هیولا را عاشقم، یا مجنونم که عشقم هیولایی چون تویی؟ که نمی‌دانم، از ازل هیولا بوده‌ای و نمی‌دانستم، یا چه می‌دانم، جایی در منتهای ابد هیولا خواهی شد و من نخواهم دانست؟

که زمان توی این کابوس می‌شکند و افعال از گذشته به آینده می‌آیند و از آینده‌ی ناممکن به حال می‌رسند و من می‌دانم زمان خط نیست، نقطه است و من پرگار که باید بگردم دور این نقطه و از این دایره‌ی قسمت تا ابد راه گریزم نیست.

این کابوس همان زندگی بود که نیست.

  • آرائیل
۰۱
بهمن

دارم تندتند و هی تند و تندتر ترجمه می‌کنم و کار می‌کنم و می‌نویسم این‌جا این‌ها را و می‌خواهم از هرچه عقب‌ مانده‌ام دوباره جلو بزنم تا راه بروم و بدوبدو خودم را بکشانم جایی که می‌خواستم باشم و تمام چیزها و آن‌ها و آنانی که می‌خواستمْ بیاورمشان توی این آغوش و سفت بفشارمشان تا دیگر این‌طوری گم نشوم توی هزارتوی فکری که هزارتا در دارد و هرکدام منتهی می‌شود به دالانی هزاردر که اگر این فکر را و رشته را ول کنم همین‌طوری می‌رود تا...

  • آرائیل