برج ترس
بر بلندای برجی سرد و سنگی، در این سیاهی، در حبسی خودخواستهای.
تو زندانی این برج بلندی که آجرهایش تکتک ترس و وحشت و واهمهاند، و شالودهاش استخوانِ هزاران امیدوار است، و این برج نشسته در دل قلعهای مستحکم از جنس تمام وحشتهای عالم، و این قلعه در آغوش خندقی ژرف است مملو تمام دلهرههایت.
تو، تو زندانی خودخواستهی برجی بلندی که مشرف است بر پهنهی سوختهی آرزوهایت و غباری نحس دشت امیدهایت را پوشانده. تو میترسی و میلرزی و آسمانی سرخ را مینگری که گاه گویی خون از آن میچکد و بوی تند آهن مشامت را میآکند. تو میبینی که هر سمت را بنگری جز بر وحشتت نیفزاید.
نگهبانان تو یکصد مردهی استخوانیاند که همگی زمانی دلیرترینها بودهاند و اکنون جنازهی خاطرهشان تو را به پاسداری ایستاده، جان در راهت فدا کردهاند. اینان همه روزی روزگاری در راه امید گام برداشته بودند ولی عاقبتشان کشیده به اینجا، به برج وحشتها، اکنون نیز شدهاند پاسدار یکی چون تویی.
بر فراز برج ترس، کریهْ هیولایی هولناک میچرخد که دندان تیز کرده تا کوچکترین چلچلههای امید را در هوا بقاپد؛ در صحنِ ویرانش تازیهای هارِ نومیدی میغرند و هزار استخوان جویده افتاده است کفش؛ بر فراز دیوارها دستهی نحس کلاغهای سیاه میچرخند تا هرآنکه را جرئت کند تا از پیچکهای خاردار و زهرآهگین دیوارها بالا بیاید با منقار تیز خود بدرند؛ در این خندق هزار وحشتِ گوشتخوار و تیزدندان شنا میکنند و که خوراکشان گوشت امیدواران است.
در این برج بلند وحشت، هرچه بخندی جز پژواکی سرد پاسخت را نمیدهد و هرچه گریه کنی جز نوازش نسیمی سرد دلداریات نمیدهد. تو در هیاهوی انزوای خویش تنهایی و جز جمجمههای روی طاقچهها همدمی نداری.
تو اما خستهای از ترس، تو اما دیگر جانت به لب رسیده از این دلهرهی دائمی در سینه، تو اما میخواهی اکنون در اوج ترس جرئت کنی. تو اما هنوز مانده تا شجاعتش را بیابی که از پلههای فرسودهی برج ترس پایین بدوی و از میان تازیهای رها و گرسنهی صحن دژ وحشتها و از زیر سایهی کلاغهای سیهبال بگذری و اهرم زنگاری دروازه را بچرخانی و از این قلعهی وحشتها قدم بگذاری به بیرون، به برهوتی که شاید تا ابدیت در آن هیچ نباشد، اما تو، تو دیگر از ترس خسته شدهای.
دیگر بریدهای و هرچند هنوز به خود میلرزی، در این آسمان سرخ و سیاه روزنهای هست که چشم تیز کنی، میبینیاش. در آن دوردستهای برهوتِ بیانتها، واحهای هست که اگر ترس را کنار بگذاریاش و دست دراز کنی، به آن میرسی.
شاید دیگر تا آن روز راهی نمانده باشد که خودت پا بنهی به ورای دژ وحشتهایت و این برج و بارو را ویران کنی.
شاید روزی برسد که تو خودت ویرانگر برج ترس باشی.
- ۰۲/۰۳/۲۸