جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
فروردين

آه و بدرود ای زندگی...

بدرود ای واژگان نانوشته و حرف‌‌‌های ناگفته...

آه و بدرود ای غروب نادیدهی بیست‌و‌چهارمین خزان عمر...

و بدرود ای زندگی جفاکار و ای روزگار ستم‌پیشه و ای و ای و ای...


جدای از بدن‌درد و کرختی و تب‌ولرز و و آب‌ریزش بینی و هزار چه و چه‌ی دیگر، عقب افتادن از کار و زندگی شاید بدترین پیامد حتی یک سرماخوردگی کوچک باشد!  این زندگی جغدگونه هم که در محدوده‌ی خانه با سایر پرندگانی که عمده‌ی فعالیتشان در روز است، تداخل بسیار دارد و باز هم بنا بر حکم عُرف و اکثریت پرندگان، مجبوری جغدی باشی بیدار زیر نور خورشید که البته، هر بار که پرتو نوری از لای پنجره به داخل سرک می‌کشد و بعد از انعکاس روی آینه‌ی کمد، صاف می‌خورد توی چشمی که از لای پتو بیرون را نگاه می‌کند، لعنتی به زندگی بفرستی و پتو را بالاتر بکشی و باز خُروپف... و البته فین‌فین یادمان نرود!


پ.ن

"هنوز" زنده‌ام و کمی مانده تا ریق رحمت را سر بکشم؛ جای نگرانی ندارد... یا دارد؟


و

1# کاش فرصتی داشتیم تا هر سال یک اشتباهمان را به میل خود تصحیح و جبران کنیم؛

2# کاش برخلاف بعضی عزیزان که دچار اسهال واژگانی شده‌اند، یبوست واژگانی نمی‌گرفتیم!

 

 

  • آرائیل
۲۳
فروردين

[چند روز پیش] می‌خواستم چیزی درباره‌ی کائنات و عالم بنویسم که خود گیتی یکی از آن شوخی‌های ملیح و کوچکش را با من کرد؛ مثل همان‌هایی که تمام روز به کسی فکر می‌کنی و بعد توی خیابان راه می‌روی و ناگهان جلوی رویت ظاهر می‌شود! یا همان سریال ناشناخته و مهجوری که چند روز پیش ناگهان به خاطرت آمده بود و حالا بی‌هوا از شبکه‌ی چهار پخش می‌شود! یا... حاشیه نرویم.


دنبال متن دقیق نقل‌قولی می‌گشتم به این مضمون که: «کائنات به ما عدالت بدهکار نیست» که در همین لحظه دوستی پیام فرستاد: «فقط یک حقیقت تغییرناپذیر در کائنات وجود داره و اون... ملاحته.» آنقدر برایم جالب بود که الان اصلاً یادم رفته چه می‌خواستم بگویم. می‌خواستم از چیزی گله کنم؟ یا از آن‌ حرف‌های گنده‌گنده بزنم؟ [یا الان که چند روز بعد ادامه‌ی این مطلب را می‌نویسم] شاید هم فقط می‌خواستم بگویم زندگی گاهی خیلی عجیب می‌شود که شد.


هرچه که می‌خواستم بگویم مهم نیست، فقط اینکه ثانیه به ثانیه‌ی حضورمان در اینجا پر از ناشناخته‌هاست و هرچند دوران اکتشافات جغرافیایی نو به سر آمده، اکتشاف این ثانیه‌ها تا ابد ادامه خواهد داشت.


و

‌1# گلودردی وحشتناک؛

2# خوابیدنی بی‌موقع؛

3# دوستانی که تا این وقت سحر بیدارند؛

4# لحظه‌ی شروع کتاب جدید؛

5# صبحی که تازه شروع می‌شود؛

6# چای؟

 

  • آرائیل
۱۸
فروردين

هشت سالم بود، شاید هم نُه سال، خواندم تازه خوب شده بود، کتاب قرآن کوچکی داشتیم از سوره‌های جزء سی‌ام با ترجمه‌ی فارسی. کسی خانه نبود، یادم نیست کجا بودند، بازش کردم و با همان سواد دست و پا شکسته، ترجمه‌های فارسی را خواندم.

 

مادرم که آمد، با ذوق و شوق (شاید هم شوق و ذوق) برایش گفتم که ترجمه‌هایشان را خوانده‌ام. انتظار داشتم خوشحال شود. انتظار داشتم تشویقم کند که توانسته‌ام این همه صفحه را بخوانم... خوشحال نشد، تشویقم هم نکرد... فقط یک حرف زد: «چه فایده؟ باید عربی‌اش را می‌خواندی.» و من توی ذهن بچگانه‌ام فکر کردم که: "چه فایده؟ من که عربی نمی‌دانم!"

 

ولی این روزها بهتر متوجه می‌شوم که مردم چقدر از خواندن چیزهایی که هیچی از آن‌ها نمی‌فهمند لذت می‌برند و از قضای اتفاق، همین نفهمیدن و جهالت مایه‌ی لذتشان است. کتابی را هزاران بار می‌خوانند بدون ذره‌ای تفکر، به زبانی هم می‌خوانند که شاید کوچک‌ترین درکی از آن نداشته باشند. علی‌القاعده، در زندگی‌شان هم حرف‌هایی می‌زنند که خودشان هم نمی‌فهمند، مردمی هم که چیزی از آن‌ حرف‌ها نفهمیده‌اند سرشان را به نشانه‌ی فهمیدنی ریاکارانه تکان می‌دهند و باز، این‌ها هم چیزی می‌گویند که کسی نمی‌فهمد و... دور باطلی که تا ابد ادامه داد...


انگار خوششان می‌آید چیزی بگویند که نمی‌فهمند، حرفی بزنند که خودشان آن را مزه‌مزه نکرده‌اند و همان‌طور نجویده و نخراشیده آن را تُف می‌کنند توی صورت نفر مقابلشان و اصلاً هم برایشان مهم نیست که آی ملت، این کار شما توهین است به عقل و شعور و منطق و حتی گاهی هم انسانیت.

 

کاش سعی کنیم و بشود که روزی، یک جایی، بالاخره به این دور باطل پایان بدهیم.

  • آرائیل
۱۶
فروردين

در زندگی همۀ ما آدم‌هایی هستند که نه پیش و نه بعد از آن‌ها دیگر زندگی نکرده‌ایم؛ پیش از آن‌ها زندگی کردن را بلد نبودیم و بعد از آن‌ها، دیگر تاب و توان زندگی کردن را نداشتیم. اما حقیقت شاید چیز دیگری‌ست. شاید باید فقط زنده ماند و ادامه داد، باید درس گرفت، محرکی تازه پیدا کرد. شاید امیدی واهی به دیدن دوبارۀ آن آدم‌ها؛ شاید امید به این که روزی خبری از آن‌ها به دستمان برسد؛ شاید هم این امید که روزی، در جایی که شاید حتی دنیای دیگری باشد یا نباشد، وصف حالمان را بشنوند و افتخار کنند که بعد از آن‌ها ارادۀ زنده‌ماندن کرده‌ایم.


شاید هم... و شاید... و باز شاید...


و اما مسئله همین زنده ماندن است. چه بخواهیم چه نخواهیم، دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، زنده‌ایم. گرچه به ‌شعلۀ شمع میان تندباد اعتمادی نیست، تا هست باید از آن نور گرفت، چرا که باز هم خواه و ناخواه خاموشی پیش روست.


خورشید هم خاموش خواهد شد، کائنات آرام خواهد گرفت، هستی به نیستی برمی‌گردد، و ابد و ازل، دو انتهای بردار، روزی به هم خواهند رسید. روزی که قطعاً هیچ‌کداممان آن را نخواهیم دید، ولی خواهد آمد. ولی الآن خورشید فروزان است، کائنات آرام و قرار ندارد، هستیم و نیستی دور هستند، و ابد و ازل، این آغاز و پایان، امروز نیستند.


و شاید هم... شاید هم امروز همان شروع دوباره برای آشنایی با آدمی تازه برای زندگی کردن باشد!

  • آرائیل