جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۳
دی

متنفرم از این حس که به هیچ نرسد، متنفرم از این عشق که به کاهی نیارزد، متنفرم از این نفس که به سینه برنیاید و متنفرم از تک‌تک این گام‌هایی که برداشته‌ام. متنفر از تو و از خودم که در تو خلاصه می‌شوم. متنفرم از تمام گفته‌ها و ناگفته‌ها، تمام دیده‌ها و ندیده‌ها، تمام چشیده‌ها و نچشیده‌ها. از تمام این تضادها متنفرم.


متنفرم از آن دریای گیسوی مواج که تفته‌ی جولایی شد و من حشره‌ای گرفتار در آن. متنفرم از آن خنده‌ها و طنینشان که بنیان ویران کنند. و بیش از همه از آن چشمان... آن چشمان... چشمان... از آن ستارگان منحوس بخت خویش من بیزارم، چه که دوران‌ها به زیر تابش بی‌رحمانه‌شان سوخته‌ام.


متنفر است فرهاد از شیرین و به نفرت تیشه به بیستون کوبد و به هر ضرب شیرینی را کُشد. تیشه به زهر کین مهر آغشته کند، بالا برد و با نعره‌ی نفرتی از عمق جان، کوه بی‌نوا را زخم زند تا که آسیبی به شیرینِ تلخ خود نرساند و کیفر نفرت به جای آرد. کوه خون ریزد اما نه از زخمه‌ی تیشه‌ای که آوای احزان نوازد، بل از مهر نهفته در پس هر ضربه است که به خود لرزد.


وجود آکنده است از نفرت و بیزاری و مپرس چرا. مپرس چه شد که نفرت جای عشق سوزان را گرفت. مپرس چه شد آن شیدایی و آن شیوایی را. مپرس از غم‌ها و یادها. مپرس از آن زخم خونین و از آن کبودی افگار. مپرس کدامین دژخیم داد زد «بریده بادآ این زبان». مپرس چرا این زبان بریده و در سینی مطلایی پیش روی لیلی است، مپرس چطور چشم دریده اشک ریزد، مپرس چرا دامن لیلی خونین‌ است و سر زکریای الکن را گرفته است به آغوش.


مپرس چه شد دوران مهر به سر آمد و این نفرت از در اندر آمد. مپرس تا نگویم از رنج‌ها، از زخم‌ها، از نیش‌ها و از دردها. مپرس تا نگویمت از آنچه آسمان بار امانت نتوانست کشید و نگویمت از قرعه‌ای که به نام ابلهی خرابات‌نشین زدند. بیا نگویمت از پرپرزدن‌های جغد سوخته‌بالی که این‌سو و آن‌سو پی جادو می‌گشت تا سوختگی التیام بخشد.


مپرس تا نشنوی از جور، تا نشنوی وصف جفا و جافی، نشوی حکایت شهرآشوبِ این دیار را. مپرس از جنونِ مجنون و فتنه‌ای که افتاد به جان او. مپرس از حال لولی پیمان‌گسل و بوالهوس. مپرس از حال مسکینی که مهر دریوزگی می‌کرد و آدمکان پشیزی به کاسه‌اش انداختند. مپرس از عاقبت نصوح که چون روز تازه شد، توبه شکست و دوباره به درگاه لولی درآمد.


مشو جویای این بیزاری، مشو پی‌جوی این خستگی. مشو خواهان حقیقت که تو را تاب نباشد. مشو پرسان سرانجام تلخ را، مگیر سراغ گور مجنون و فرهاد را. مشو، مپرس، نخواه و تو نیز زبان به کام گیر تا به واژه بیش از این بر شعله‌ی این نفرت ندمیم.


مپرس این‌ها را تا نگویمت هنوز شیرینِ لولی‌صفت را فرهادوار مجنونم.

  • آرائیل
۱۲
دی

همین الان یکی از دوستانم با من قطع رابطه کرد. البته نه فقط با من؛ با همه‌ی اطرافیان سابقش. پرسید اشکالی ندارد رابطه‌اش را قطع کند؟ گفتم از نظر من درست نیست اما خودت هستی که باید تصمیم بگیری. و خب، نقطه، تمام.


از طرفی احساس شکست می‌کنم. همیشه خواسته‌ام برای دوستان و اطرافیانم آدم مفیدی باشم، کسی که همه بدانند روزی حتی اگر کاری هم از دستم برنیاید، حاضرم کنارشان بنشینم و با رغبتِ تمام، در دردها و غصه‌هایشان شریک بشوم. اما این یک بار نشد.


انگار شکست خوردم. انگار تمام این دو سالی که تلاش می‌کردم، بیهوده بود. انگار تمام فریادهایم را در باد می‌کشیدم. همیشه سعی می‌کنم تمام دیوارها را کنار بزنم و بی‌پرده کنار دوستانم بنشینم اما خب، این بار نتوانستم کاری کنم و همین غمگینم می‌کند. انگار هر بار که می‌آمدم از سد و دیواری بگذرم، با مانعی بس بلندتر روبه‌رو می‌شدم.


حس می‌کنم انگار نوشته‌ها و کلماتم آنقدر که باید و شاید کارساز نبودند. حرف‌هایم نتوانستند سرمای وجودش را گرما ببخشند و او را به زندگی برگردانند. از زمانی که گذاشتم پشیمان نیستم، اما حالا که انگار همه‌چیز تمام شده و به نقطه‌ی بی‌بازگشت رسیده، فکر می‌کنم یعنی نمی‌شد پایان این داستان طور دیگری باشد؟


نمی‌شد.

نقطه.

 تمام.

نباشد؟

  • آرائیل
۰۹
دی

از دهان تاریکی بیرون می‌آیم، پا به روی پله‌های برقی می‌گذارم و به دیوار موسیقی رخنه می‌کنم. موسیقی با سرمای گزنده‌ی هوا در هم می‌آمیزد و چونان دریایی فراگیر دوره‌ام می‌کند. با بالا رفتنِ این پله‌های ماشینی، نوا هم نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود تا که نوازندگان پیش چشم قد می‌کشند.


جوان‌اند، خیلی جوان. یکی آرشه به ویولن می‌کشد و دیگری کیبوردش را می‌رقصاند. می‌خواهم زودتر بروم و دور بشوم و به کنج گرم چهاردیواری کوچکم در این کلان‌شهر پناه ببرم، می‌خواهم بگریزم از هرآنچه هست و به نیستی پناه ببرم، اما موسیقی چونان دستی نامرئی دیوار یکنواختی‌هایم را می‌درد، به یقه‌ی پالتویم چنگ می‌اندازد، نگهم می‌دارد و مرا در جا میخکوب می‌کند.


موسیقی مرا عقب می‌کشد، وادارم می‌کند برگردم و نگاهشان کنم. چشمانم می‌سوزند و سریع رو می‌چرخانم. شهر با همه‌ی آن دغدغه‌هایشان پیش رویم پهنه کشیده است. جریان نور چراغ‌عقب قرمز خودروهایی که با سرعت از زیر پایم می‌گذرند و روشنایی تند آن‌هایی که به سمتم می‌شتابند، مثل نهری پیوسته روان است و لحظه‌ای قطع نمی‌شود. انگار که حیاتی هرچند پلشت، پیوسته در شریان‌های این شهر کثیف جریان دارد.

  • آرائیل