جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۳۰
آذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۲۸
خرداد

بر بلندای برجی سرد و سنگی، در این سیاهی، در حبسی خودخواسته‌ای.

تو زندانی این برج بلندی که آجرهایش تک‌تک ترس و وحشت و واهمه‌اند، و شالوده‌اش استخوانِ هزاران امیدوار است، و این برج نشسته در دل قلعه‌ای مستحکم از جنس تمام وحشت‌های عالم، و این قلعه در آغوش خندقی ژرف است مملو تمام دلهره‌هایت.

تو، تو زندانی خودخواسته‌ی برجی بلندی که مشرف است بر پهنه‌ی سوخته‌ی آرزوهایت و غباری نحس دشت امیدهایت را پوشانده. تو می‌ترسی و می‌لرزی و آسمانی سرخ را می‌نگری که گاه گویی خون از آن می‌چکد و بوی تند آهن مشامت را می‌آکند. تو می‌بینی که هر سمت را بنگری جز بر وحشتت نیفزاید.

نگهبانان تو یکصد مرده‌ی استخوانی‌اند که همگی زمانی دلیرترین‌ها بوده‌اند و اکنون جنازه‌ی خاطره‌شان تو را به پاسداری ایستاده، جان در راهت فدا کرده‌اند. اینان همه روزی روزگاری در راه امید گام برداشته بودند ولی عاقبتشان کشیده به این‌جا، به برج وحشت‌ها، اکنون نیز شده‌اند پاسدار یکی چون تویی.

بر فراز برج ترس، کریهْ هیولایی هولناک می‌چرخد که دندان تیز کرده تا کوچک‌ترین چلچله‌های امید را در هوا بقاپد؛ در صحنِ ویرانش تازی‌های هارِ نومیدی می‌غرند و هزار استخوان جویده افتاده است کفش؛ بر فراز دیوارها دسته‌ی نحس کلاغ‌های سیاه می‌چرخند تا هرآنکه را جرئت کند تا از پیچک‌های خاردار و زهرآهگین دیوارها بالا بیاید با منقار تیز خود بدرند؛ در این خندق هزار وحشتِ گوشت‌خوار و تیزدندان شنا می‌کنند و که خوراکشان گوشت امیدواران است.

در این برج بلند وحشت، هرچه بخندی جز پژواکی سرد پاسخت را نمی‌دهد و هرچه گریه کنی جز نوازش نسیمی سرد دلداری‌ات نمی‌دهد. تو در هیاهوی انزوای خویش تنهایی و جز جمجمه‌های روی طاقچه‌ها همدمی نداری.

تو اما خسته‌ای از ترس، تو اما دیگر جانت به لب رسیده از این دلهره‌ی دائمی در سینه، تو اما می‌خواهی اکنون در اوج ترس جرئت کنی. تو اما هنوز مانده تا شجاعتش را بیابی که از پله‌های فرسوده‌ی برج ترس پایین بدوی و از میان تازی‌های رها و گرسنه‌ی صحن دژ وحشت‌ها و از زیر سایه‌ی کلاغ‌های سیه‌بال بگذری و اهرم زنگاری دروازه را بچرخانی و از این قلعه‌ی وحشت‌ها قدم بگذاری به بیرون، به برهوتی که شاید تا ابدیت در آن هیچ نباشد، اما تو، تو دیگر از ترس خسته شده‌ای.

دیگر بریده‌ای و هرچند هنوز به خود می‌لرزی، در این آسمان سرخ و سیاه روزنه‌ای هست که چشم تیز کنی، می‌بینی‌اش. در آن دوردست‌های برهوتِ بی‌انتها، واحه‌ای هست که اگر ترس را کنار بگذاری‌اش و دست دراز کنی، به آن می‌رسی.

شاید دیگر تا آن روز راهی نمانده باشد که خودت پا بنهی به ورای دژ وحشت‌هایت و این برج و بارو را ویران کنی.

شاید روزی برسد که تو خودت ویرانگر برج ترس باشی.

  • آرائیل
۲۶
خرداد

 

به این سیاهی، دراز کشیده‌ام جایی در نزدیکی‌ات و این خودم نیستم.

در این مستی، منم شناور نیستی؛ نه دستی حس می‌کنم و نه سری؛ نه در هیج‌کجا آغاز می‌شوم و نه در هیچ‌کجا پایان می‌یابم. این تن جایی در این عالم دراز کشیده و در محاصره است، این ذهن اما تا به ناکجاْ پوچیِ فضا منبسط شده، هیچش بندر نیست.

در این ورطه‌ام و نیستم و دارم در یک آن این ابدیت را دوره می‌کنم که از ابتدایش تا به اکنون همه توی این سیاهی روی دور تکرار است. در این ظلمت، از حضوری آگاهم که دور است، دور است و بعید، اما آشنا، گویی که جایی در ابتدای ازل رشته‌ای بوده که هنوز نگسسته.

این جسم مست است و منگ افتاده و هیچ رمقش نیست، هیچ هوشش نیست و حواسش نیست؛ این جسم بی‌خود از خود در میانتان است. همهمه‌ای از هر سو هست و همزمان در این سر سکوت است و هیچ، هیاهوی پوچی غوغا می‌کند. این ذهن اما محبوسِ ابد است، سیاه است، تار است و تاریک، این ذهن به زیر بار گران هستی است.

چشمانی هستند که جز سیاهی نمی‌بینند و شب پر کرده گستره‌ی دیدشان را، چشمانی هستند که بسیار دیده‌اند و هنوز بسیار ندیده‌اند، چشمانی هستند که سال‌هاست نور ندیده‌اند.

طوفانی در این جمجمه می‌خروشد و مشت می‌کوبد به دیواره‌ها، می‌خواهد بشکافد و بتازد و بروبد و بشورد. چشم بربسته کشتی‌ام در این دریای طوفانی و در بند امواجم و هر لحظه موجی از درون به من می‌کوبد. این دریای نیستی سیاه است و کشتیِ بی‌لنگر بازیچه‌ی ورطه‌ای ابدی، نیستش نور و پناهی.

از ازلِ این نیستی تا به کرانه‌ی ابدش اما ناگاه قطره‌ی نوری می‌درخشد و نوایی به نام من می‌تابد بر این سیاهی، می‌تازد و می‌تاراندش. کشتی سر ساییده بر ساحلی نرم به خشکی می‌نشیند و وزش نوازشی ملایم است بر گونه‌ای برافروخته و گرگرفته.

در این سیاهی، به این پوچی، تویی نوری که ناگاه می‌رویی و طلوع می‌کنی بر افرازم و قرص قمر چهره‌ات شب را روشن می‌کند. تویی که گیسوی تو ریسمانی الهی، از عرش می‌ریزد پایین و منم، من، آرمیده به زیر نور نگاهت، منم، منی که در این سیاهی ابدی نوری بر او تابیده. منم در سقوط و گیسوی توست تنها ریسمانم.

دستم لنگر، از ژرفای نیستی می‌آید بالا تا بند بشود به تنها لنگرگاه هستی؛ دستی که بی‌اراده آمده بالا و می‌رود لای گیسویت، دستی که دراز شده سویت و رفته لای مویت، دستی خسته بند به نورت که خورشید را می‌کشد پایین.

لبی که بر لب خورشید می‌نشیند و نوری که می‌روید، نیستی و سیاهی مستی که یک آن می‌گریزد و منی که می‌نگرم به تویی بر افرازم، لبی که می‌شود نای خاموشِ گنگی و هزار حرف ناگفته در دهانت می‌گذارد.

به این سیاهی، تویی نوری روییده بر افرازم.

 

  • آرائیل
۰۸
آذر

نباید اینطوری غرق بشوم توی دنیایی که دیگر نیست، توی دنیایی که توهم است، دنیایی که پر است از نیستی. نباید اینطوری زخم بزنم به مغزم و خون بریزم و مرگ بخواهم برای خودم به‌خاطر چیزی که نیست و کسی نیست و عشقی که نیست و امیدی که نیست و رنجی که هست. نباید اینطوری هربار خودم را بشکنم و چسب بزنم و سرهم کنم و شب را به روز و روز را به شب سر کنم و بشکنم و بند بزنم و در بند قدم بزنم و نیست بشوم. نباید این همه نباید بی‌انتها را اینطوری به دوش بکشم و زیرش خرد بشوم و این درد را زندگی کنم.

  • آرائیل
۲۷
بهمن

خفته‌ای.

خفته‌ای و نیستی و این جای خالی گویی تا همیشه هست.

خفته‌ای و من نشسته‌ام و نگاه دوخته‌ام به پنجره‌ای که گشوده نشد.

خفته‌ای و در میانه‌ی این خفگی خاطره‌ای خنج می‌اندازد به خاطرم.

خفته‌ای و خستگی خانه کرده در تنم و برنیاید نفسم.

خفته‌ای و خزان خموشی افتاده به خیز سخنم.

خفته‌ای و کی بیدار می‌شوی تا بیایی به برم؟

خفته‌ای و تو ای خفته در من بیداری.

 

  • آرائیل
۲۵
آذر

سه‌شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹ / ۱۵ دسامبر ۲۰۲۰

بیشتر از یک سال است که روزنوشته نداشته‌ام. لازم نیست از یک سال گذشته حرفی بزنم، واضح است. یک سال حبس بوده‌ام توی این چهاردیواری‌ و نه آفتاب دیده‌ام و نه مهتاب (البته اغراق است، تا سر کوچه و برای خرید رفته‌ام). حتی برای منی که ظرفیت تعاملم به صفر صعود می‌کند هم زیادی است.

یک هفته ترجمه‌ام پاک شده و از دنیا بریده‌ام. تنها دل‌خوشی‌ام همین است که این مدت زیاد هم کار نکرده بودم، پس آنقدر هم از دست نرفته. یک سال گذشته بی‌بارترین سال کاری‌ام بوده، وضع بد بوده، کاروبار کساد بوده، حال ناخوش بوده، و زندگی نابه‌سامان. شاید بشود هنوز امید داشت که همه‌چیز راست‌وریست بشود، ولی من که دیگر چشم‌های خسته‌ام آب نمی‌خورند.

چند ساعتی می‌شود که افتاده‌ام به جان اتاقم و تمیزکاری می‌کنم. قبلاًها محال بود کوچک‌ترین چیزی را دور بیندازم؛ از رشته‌ای نخ الیافی گرفته (جداً چرا؟) تا تکه‌های کاغذ جورواجور، همه را نگه می‌داشتم. ولی این دوره و زمانه جایی برای نوستالوژی نگذاشته. حتی نوستالوژی‌بازی مثل من هم بریده از تمام تعلقات دنیوی، مشت‌مشت خاطره انداخته‌ام دور. دوست داشتم می‌شد بیشتر از این‌ها تمیزکاری کنم، خلوت کنم، سفید بشود دورتادورم، توی بوران و سپیدزارِ نسیان گم بشوم، نیست بشوم، ذهنم و حافظه‌ام بروند تعطیلات، لم بدهند لب دریای بی‌انتها.

روتینم گم شده، تکرارم تازگی ندارد. کارم خسته‌ام می‌کند و این ضرب توی سرم می‌پیچد. کلمه ندارم و باز قلم‌بریده‌ام و حرفم در گلو گیر کرده و ذهنم خشکیده و زبان بیهوده در دهان می‌چرخد و صدا درنمی‌آید.

تنها دلخوشی‌ام همین که این وضع هم به سر می‌آید؛ حالا می‌خواهد یک سال دیگر باشد، می‌خواهد ده سال دیگر.

 

 

راستی، بیست‌وهشت سالم شد.

  • آرائیل
۰۵
آذر

انگار همگی به زندگی سابق خود برگشته‌اند و انگار همگی مردگانی متحرک‌اند. انگار ما در خلائی زیسته‌ایم که نه نوری به آن می‌تابد و نه آوایی سکوت گوش‌آزارش را می‌شکند. این روز است که شب شده و هزار سال است شب مانده، چه که اژدهایی گیتی‌خوار خورشید را درسته بلعیده است. ولیکن اکنون خورشید اندک‌اندک از ژرفای شکم هیولا جوانه می‌زند و پرتو می‌افکند؛ تاریکی، لیکن، دوران‌ها تا به عمق جان سایه‌ها دوانده و هزاره‌ای رگبار خون بایست ببارد تا سرخی کف خیابان را بشوید.

تو انگاری ما همه مترسکانیم در مزرعه‌ای بایر که نیاکانی با خشم و خروش به چنگ و دندان شخم‌ زده‌اند خاک سترون آن را و به تحجر بذر وهم پاشیده‌اند در آن و با خون و عرق سیرآبش کرده‌اند، باری چه سود که این وهم را جز کابوس به ثمر ننشیند. اکنون، به فصل برداشت، کابوس درو می‌کنیم از کشتزار سوخته‌ای که آتش طمع هیولایانِ آدم‌نما به جانش افتاده و می‌سوزاندش و خاکستر می‌سازدش و ما مترسکان نیز بر چوبه‌ی دار خویش و بر صلابه‌های سلاخ، به میانه‌ی هُرم دوزخی، گرفتار آمده‌ایم و پای گریزمان نیست.

و انگارنه‌انگار چشمانی نابینا قرن‌ها به درها خشک شده‌اند که یوسف‌هاشان هرگز از آن داخل نخواهند شد، چه که مغزهاشان خوراک مارها شده است و اجسادشان در آغوش خاک می‌پوسد تا زمین بایر را بارور سازند.

  • آرائیل
۲۹
آبان

تصمیم نداشتم بروم ولی حالا توی فکرم است که در اولین فرصت چنگ بیاندازم به راهی و هرطور که شده بزنم بیرون. شاید از آن تصمیم‌هایی باشد که وقتی حالت خوش نیست می‌گیری و بعد که کمی آرام‌تر شدی نظرت عوض می‌شود و ترجیح می‌دهی یک کنج بنشینی تا دفعه‌ی بعد، ولی این دفعه فکرش جدی افتاده توی سرم.

همین‌طوری هم به خودی خود از زندگی بیزارم و این جبر فقط بیزارترم می‌کند. از این وجود و از این موقعیت و از این شرایط حالم به هم می‌خورد. این‌طوری که زنده‌ای و روز را به شب و شب را به روز می‌رسانی و می‌افتی توی دور باطلی که نمی‌توانی از آن فرار کنی و هر کاری هم بکنی، باز توی چنگالی نحس گرفتاری.

  • آرائیل
۲۷
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۳۰
مهر

خواستن از تو نوشتن تا نشود گم آن‌چه باید بودن؛ خواستن از تو نوشتن تا از عشق و از مهر و از خلوص نوشتن. خواستن از تو، که چشمه‌ای پاکی و می‌شویی و می‌روبی و آلام التیام بخشی و روح را، جان. خواستن از جانِ تو که جان و نفس و امید بخشیدن.

خواستن از جرعه‌ای آب حیات که زنده کند مرده را و جوان کند پیر را و سرپا سازد زِپافتاده را. خواستن و خواستن‌های بی‌شماره از چشمه‌ی جاودانگی مهر که عشق بخشیدن و عشق ریختن و در آن ماء رخصت غسل دادن تا گناه شسته شود و قدس‌الاقداس، فتح. که قله‌ی رفیعی را بایستی پیمودن تا به عرش رسیدن.

خواستن تا لایق بودن و صادق بودن که نیستم من، که چیستم من در چشمانت که آسمان‌ها درخشند درون‌شان؟ چیستم و کیستم منی که خود نیستم و نبوده‌ام و ندانم خود چه بوده‌ام. که من خودها شکسته‌ام بارها و دوران‌ها در تکرارها این راه‌ها همه به خطا رفته، جنازه بازگشته‌ام.

خواستن تا به امید ماء حیاتی زلال، از سلسبیل چشمه‌ای حلال، خواستن من تا لیاقت داشتن.

  • آرائیل