اوست که میگریزد. پاهایش تاول زدهاند، بالهایش خسته شدهاند. سایههای سیاه خستگیناپذیر در تعقیب اویند.
اوست که میگریزد. به اوج آسمان پر میکشد، صحراها را میدود، به قعر اقیانوس شنا میکند و باز او را رهایی نیست.
ایزدان مخوفی که در تعقیب اویند هرگز برای این گناهکار عفو و بخششی نمیبینند، چه که او نابخشودنیترین گناه را مرتکب شده است؛ او به فانیان واژه داده است.
عاقبت بر بلندای کوهی دورهاش میکنند. گناهکار خسته به زانو درمیآید، در واپسین دم، زمرد چشمان خود را از حدقه بیرون میکشد و با آخرین توان جانِ فرتوتش آنها را به دل آسمان پرتاب میکند. پلک بر حدقههای خالی میکشد و روزنههای روحش را میپوشاند. تاریکی همهجا را فرا میگیرد. سیاه میشود دنیا، تار میشود دیدگان. شب بر گسترهی بینایی سیطرهانداز میشود.
تسلیم نمیشود.
ایزدان چونان ستونهایی مهیب دورهاش میکنند. از کلمات زنجیری میبافند و به او طعم عصیانش را میچشانند. او را بر قلهی کوه، در نزدیکترین نقطه به خورشید سوزان به بند میکشند تا ابدیت را به جبران بگذراند.
نمیبیند و تنها صدای همهمههای شوریدهشان را میشنود و جای چنگالهایشان را بر سر و صورت و سینهی عریان خویش حس میکند.
اژدهایی بس مخوف از قعر دوزخ بالا میآید تا زندانبان این شنیعترین گناهکاران باشد و قوت قالبش قلب خستهی اوست که در پس حصار دندههایش میتپد. قلبی که به هر پگاه از سینهآش به در آید و شبهنگام دوباره روید.
شب را تنهاست و تاریکی را صبح نیست.
به گاه تنهایی، انگشتانش به زیر حجاب میرقصند و واژگانی از نو زاده میشوند. واژگانی که حاصل عشبازی و فرزند خلف ذهن و جسم او هستند. ذهنی بس خسته، جسمی بس کوفته.
انگشتان میرقصند و ذهن متلاطم گناهکار آبستن میشود و جملات خلق میشوند.
واژههای نحیف به دم تولد چستوچالاک به گوشهوکنار عالم میخزند و در کنجها و پستوهای نادیده پناه میگیرند.
نوای حزن در پس ذهن نواخته میشود و آوای اندوهبارش، لحن «شاید»های غمبارش، همه بر این سد میکوبند و چون جماعتی تشنه، واژه طلب میکنند. واژه میخواهند تا صحرای سوزان خود را سیرآب کنند و درختان خشکیده دوباره به بار نشینند و باغ از این خزان به در آید.
دنیا خشکیده است. خزانِ اژدهاوُش به دور عالم پیچیده است. درختان تکیدهاند. برگها پژمردهاند. کوهها فرسودهاند. کلمات رنگ باختهاند. احساسات مردهاند.
در این سطور گسسته، معناها ریختهاند، حرفها نهفتهاند، ناگفتهها آشکارند، قلب عریان است.
به این نوشتهها، نانوشتهها عیاناند.
گناهکار در ظلمت ذهن تاریک خود، به زیر این کسوف ابدی به زنجیر است. زنجیری که از واژگان فروخورده، از ناگفتهها بافتهاند. محکوم است تا به آخرین لحظهی گیتی به این قله محدود باشد.
هزارههای لایتناهی سپری میشوند. خورشید سوسو میزند. زمین سست میشود. آسمان به رعشه میافتد. گیتی منقبض میشود، جمع میشود، به نوک قله میرسد، تن گناهکار مچاله میشود و عالم در پوست گردویی جا میگیرد.
به عدم میرسد دنیا، به هیچ میرسد گیتی و وجود به ناوجود میپیوندد. ابدیتی دیگر سپری میشود. ظلمت را پایانی نیست. خلقت را آغازی نیست.
گناهکار صبورانه به انتظار مینشیند تا واژگانش در هستی و چیستی ریشه بدوانند.
نوری در دوردستها سوسو میزند. کرانهها دور و نزدیک میشود و مرزها... مرزها... مرزی در کار نیست.
ازل از نیستی پدید میآید. دو اختر تابان به دورترین کرانه زاده میشوند. دو ستارهی کمفروغ در آسمان نیستی اوج میگیرند و به فراز نیستآباد میرسند.
آماس میکنند، نور میافکنند به گوشه و کنار این پوچی. به زور نورشان سیاهی پس مینشیند و واژگان ترسایی که خود را در تاروپود نیستی تنیدهاند، آرامآرام به زیر نور میخزند.
نیستی دگرباره و آخرین بار هم متراکم میشود. واژگان همه به زیر دو ستارهی آسمان ظلمت میشتابند و بعد... بعد نور است که از واژه زاده میشود.
نور است که از هیچ همهچیز میآفریند. واژگانند که با حافظهی خود، تاروپود نیستی را به هستی تغییر میدهند. واژگان جادویند. جادوی کلمات چونان خونی در شریانهای تهی گیتیِ نوزاده جاری میشود. واژگان به سان سیلابی نیستی را میشویند و هستی به بار مینشیند.
گناهکار در مرکز خلقت از نو زاده میشود. جان میگیرد. زنجیرها سست میشوند، در هم میشکنند و واژگانشان رها میشوند. زنجیرها به زیر نور جملات پوسیدهاند.
گناهکار در پس پلکهای خالی خود تابش را حس میکند. نابیناست و آفرینش را به تماشا مینشیند.
مینشیند، انگشت بر زمین میکشد، با سرانگشتان تکیدهی خود واژگان گریزان و هراسان روی زمین را نوازش میکند.
گناهکار میایستد. قدمی برمیدارد. دست میگشاید و تمام گیتی را به آغوش میکشد. آغوشش قلمرو بینهایتهاست. آغوشش قلمرو جاودانههاست. گناهکار فرزندانش را به سینه میفشارد و چون مادری بس دلسوز، از شیرهی وجود خود به این طفل میخوراند.
گیتی واژگان با عصارهی وجود اوست که رشد میکند.
از جوهر او نهرها و کوهها و آسمان و درختان و مخلوقاتاند که زاده میشوند. جوهر وجود هرچند سیاه، تابان است. وجودش در شریانهای هستی روان میشود.
دیگر از آن ایزدان حریص خبری نیست و همه به نسیان و نیستی پیوستهاند. دیگر حتی از فرزندان پیشینش نیز اثری نمانده و حال تنها همین یک گیتی را زاده است. همین یک گیتی که ابدیتی آن را آبستن بود.
دو ستارهی تابناک از اوج عرش به میان دستان گناهکار فرود میآیند، کف دستانش جا میگیرند و میرقصند.
نویسنده پردهی حفرههای خالی را کنار میزند و گویهای درخشان را به قلمرو خود برمیگرداند که روزی از خوف عفریتان ناپاک، از جای خود بیرون کشید و به دورترین سرحد هستی فرستاد. عفریتان خود را ایزد میپنداشتند و واهمهی نابودی ظلمت داشتند.
حال گناهکار آهسته و آرام پلکها را بالا میکشد، نور به روزنههای خسته نفوذ میکند، آرامآرام، یاد نیستی دور میشود و هستی دگرباره پیش چشمانش شکل میگیرد.
به این ابدیتِ نو قصیدهای میسراید و از خلقت خود شادمان است. نویسندهی گناهکار به پایان خط میرسد، نقطهای میگذارد و سطری جدید را قلم میزند.
آرامآرام، سطور به بار مینشینند و نوشتهای زاده میشد.
از این نوشته، تویی که میآیی.
و مخلوقات کلام میگیرند.