جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹
آذر

اوست که می‌گریزد. پاهایش تاول زده‌اند، بال‌هایش خسته شده‌اند. سایه‌های سیاه خستگی‌ناپذیر در تعقیب اویند.

اوست که می‌گریزد. به اوج آسمان پر می‌کشد، صحراها را می‌دود، به قعر اقیانوس شنا می‌کند و باز او را رهایی نیست.

ایزدان مخوفی که در تعقیب اویند هرگز برای این گناهکار عفو و بخششی نمی‌بینند، چه که او نابخشودنی‌ترین گناه را مرتکب شده‌ است؛ او به فانیان واژه داده است.

عاقبت بر بلندای کوهی دوره‌اش می‌کنند. گناهکار خسته به زانو درمی‌آید، در واپسین دم، زمرد چشمان خود را از حدقه بیرون می‌کشد و با آخرین توان جانِ فرتوتش آن‌ها را به دل آسمان پرتاب می‌کند. پلک بر حدقه‌های خالی می‌کشد و روزنه‌های روحش را می‌پوشاند. تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد. سیاه می‌شود دنیا، تار می‌شود دیدگان. شب بر گستره‌ی بینایی سیطره‌انداز می‌شود.

تسلیم نمی‌شود.

ایزدان چونان ستون‌هایی مهیب دوره‌اش می‌کنند. از کلمات زنجیری می‌بافند و به او طعم عصیانش را می‌چشانند. او را بر قله‌ی کوه، در نزدیک‌ترین نقطه به خورشید سوزان به بند می‌کشند تا ابدیت را به جبران بگذراند.

نمی‌بیند و تنها صدای همهمه‌های شوریده‌شان را می‌شنود و جای چنگال‌هایشان را بر سر و صورت و سینه‌ی عریان خویش حس می‌کند.

اژدهایی بس مخوف از قعر دوزخ بالا می‌آید تا زندانبان این شنیع‌ترین گناهکاران باشد و قوت قالبش قلب خسته‌ی اوست که در پس حصار دنده‌هایش می‌تپد. قلبی که به هر پگاه از سینه‌آش به در آید و شب‌هنگام دوباره روید.

شب را تنهاست و تاریکی را صبح نیست.

به گاه تنهایی، انگشتانش به زیر حجاب می‌رقصند و واژگانی از نو زاده می‌شوند. واژگانی که حاصل عشبازی و فرزند خلف ذهن و جسم او هستند. ذهنی بس خسته، جسمی بس کوفته.

انگشتان می‌رقصند و ذهن متلاطم گناهکار آبستن می‌شود و جملات خلق می‌شوند.

واژه‌های نحیف به دم تولد چست‌وچالاک به گوشه‌وکنار عالم می‌خزند و در کنج‌ها و پستوهای نادیده پناه می‌گیرند.

نوای حزن در پس ذهن نواخته می‌شود و آوای اندوهبارش، لحن «شاید»های غم‌بارش، همه بر این سد می‌کوبند و چون جماعتی تشنه، واژه طلب می‌کنند. واژه می‌خواهند تا صحرای سوزان خود را سیرآب کنند و درختان خشکیده دوباره به بار نشینند و باغ از این خزان به در آید.

دنیا خشکیده است. خزانِ اژدهاوُش به دور عالم پیچیده است. درختان تکیده‌اند. برگ‌ها پژمرده‌اند. کوه‌ها فرسوده‌اند. کلمات رنگ باخته‌اند. احساسات مرده‌اند.

در این سطور گسسته، معناها ریخته‌اند، حرف‌ها نهفته‌اند، ناگفته‌ها آشکارند، قلب عریان است.

به این نوشته‌ها، نانوشته‌ها عیان‌اند.

گناهکار در ظلمت ذهن تاریک خود، به زیر این کسوف ابدی به زنجیر است. زنجیری که از واژگان فروخورده، از ناگفته‌ها بافته‌اند. محکوم است تا به آخرین لحظه‌ی گیتی به این قله محدود باشد.

هزاره‌های لایتناهی سپری می‌شوند. خورشید سوسو می‌زند. زمین سست می‌شود. آسمان به رعشه می‌افتد. گیتی منقبض می‌شود، جمع می‌شود، به نوک قله می‌رسد، تن گناهکار مچاله می‌شود و عالم در پوست گردویی جا می‌گیرد.

به عدم می‌رسد دنیا، به هیچ می‌رسد گیتی و وجود به ناوجود می‌پیوندد. ابدیتی دیگر سپری می‌شود. ظلمت را پایانی نیست. خلقت را آغازی نیست.

گناهکار صبورانه به انتظار می‌نشیند تا واژگانش در هستی و چیستی ریشه بدوانند.

نوری در دوردست‌ها سوسو می‌زند. کرانه‌ها دور و نزدیک می‌شود و مرزها... مرزها... مرزی در کار نیست.

ازل از نیستی پدید می‌آید. دو اختر تابان به دورترین کرانه زاده می‌شوند. دو ستاره‌ی کم‌فروغ در آسمان نیستی اوج می‌گیرند و به فراز نیست‌آباد می‌رسند.

آماس می‌کنند، نور می‌افکنند به گوشه و کنار این پوچی. به زور نورشان سیاهی پس می‌نشیند و واژگان ترسایی که خود را در تاروپود نیستی تنیده‌اند، آرام‌آرام به زیر نور می‌خزند.

نیستی دگرباره و آخرین بار هم متراکم می‌شود. واژگان همه به زیر دو ستاره‌ی آسمان ظلمت می‌شتابند و بعد... بعد نور است که از واژه زاده می‌شود.

نور است که از هیچ همه‌چیز می‌آفریند. واژگانند که با حافظه‌ی خود، تاروپود نیستی را به هستی تغییر می‌دهند. واژگان جادویند. جادوی کلمات چونان خونی در شریان‌های تهی گیتیِ نوزاده جاری می‌شود. واژگان به سان سیلابی نیستی را می‌شویند و هستی به بار می‌نشیند.

گناهکار در مرکز خلقت از نو زاده می‌شود. جان می‌گیرد. زنجیرها سست می‌شوند، در هم می‌شکنند و واژگانشان رها می‌شوند. زنجیرها به زیر نور جملات پوسیده‌اند.

گناهکار در پس پلک‌های خالی خود تابش را حس می‌کند. نابیناست و آفرینش را به تماشا می‌نشیند.

می‌نشیند، انگشت بر زمین می‌کشد، با سرانگشتان تکیده‌ی خود واژگان گریزان و هراسان روی زمین را نوازش می‌کند.

 گناهکار می‌ایستد. قدمی برمی‌دارد. دست می‌گشاید و تمام گیتی را به آغوش می‌کشد. آغوشش قلمرو بی‌نهایت‌هاست. آغوشش قلمرو جاودانه‌هاست. گناهکار فرزندانش را به سینه می‌فشارد و چون مادری بس دلسوز، از شیره‌ی وجود خود به این طفل می‌خوراند.

گیتی واژگان با عصاره‌ی وجود اوست که رشد می‌کند.

از جوهر او نهرها و کوه‌ها و آسمان و درختان و مخلوقات‌اند که زاده می‌شوند. جوهر وجود هرچند سیاه، تابان است. وجودش در شریان‌های هستی روان می‌شود.

دیگر از آن ایزدان حریص خبری نیست و همه به نسیان و نیستی پیوسته‌اند. دیگر حتی از فرزندان پیشینش نیز اثری نمانده و حال تنها همین یک گیتی را زاده است. همین یک گیتی که ابدیتی آن را آبستن بود.

دو ستاره‌ی تابناک از اوج عرش به میان دستان گناهکار فرود می‌آیند، کف دستانش جا می‌گیرند و می‌رقصند.

نویسنده پرده‌ی حفره‌های خالی را کنار می‌زند و گوی‌های درخشان را به قلمرو خود برمی‌گرداند که روزی از خوف عفریتان ناپاک، از جای خود بیرون کشید و به دورترین سرحد هستی فرستاد. عفریتان خود را ایزد می‌پنداشتند و واهمه‌ی نابودی ظلمت داشتند.

حال گناهکار آهسته و آرام پلک‌ها را بالا می‌کشد، نور به روزنه‌های خسته نفوذ می‌کند، آرام‌آرام، یاد نیستی دور می‌شود و هستی دگرباره پیش چشمانش شکل می‌گیرد.

به این ابدیتِ نو قصیده‌ای می‌سراید و از خلقت خود شادمان است. نویسنده‌ی گناهکار به پایان خط می‌رسد، نقطه‌ای می‌گذارد و سطری جدید را قلم می‌زند.

آرام‌آرام، سطور به بار می‌نشینند و نوشته‌ای زاده می‌شد.

از این نوشته، تویی که می‌آیی.

و مخلوقات کلام می‌گیرند.

 

  • آرائیل
۲۸
آذر

 


دریافت

 

*ترجمه‌ای از آهنگ Ending از Isak Danielson

***

رسیده‌ایم به پایان راه، نمی‌گذارد چشم بگذارم بر هم، نمی‌گذارد بخوابم به شب... بیا و رهایم مکن.

 

سالیان است می‌گوییم با هم، سالیان است می‌نگریم آفتاب را. نویسم و پرسد، گویم خوبم... فقط بیا و رهایم مکن.

 

زمانی آمد که تو بودی یگانه،

یگانه تو بودی،

یگانه تو.

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی من افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

رسیده‌ایم به پایان راه، نمی‌گذارد به آغوش گیرم او را تنگ و پرسم حالش را... بیا و رهایم مکن.

 

هزاران قدم رفته‌ایم به پس، این «خداحافظ» تو آیه‌ی یأس، حال که می‌اندیشم آن دوران را، من... التماس کنمت بیا و رهایم کن.

 

زمانی آمد که تو بودی یگانه،

یگانه تو بودی،

یگانه تو.

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

ولی زندگی را هرگز نیست به این راه

زندگی را هرگز نیست به این راه

مرا کشید به بال خود و حال من هستم رها

نه، زندگی را هرگز نیست به این راه

زندگی را هرگز نیست به این راه

 

شاید که من باشم تو را تنها بها، شاید که تو باشی فروغ این شب‌ها

حتی وقتی افتاده‌ام ز پا، تو ایمان بیاور کوشش مرا.

شاید می‌شد که چکامه‌ای باشیم، شاید می‌شد که خُنیایی آموزم

تو نقش زنی این داستان را و من سواری گیرم امواج را.

 

سواری گیرم امواج را...

  • آرائیل
۱۴
آذر


دریافت

***

خواهمت مگذاری بمیرم.

 

نفسی بده و مگذار بمیرم. در آغوشم گیر و از وادی مرگ رهایم کن و مگذار بمیرم. مگذار در این وادی تاریک جان بدهم و بمیرم. مگذار و مگذار تا در چشمان و خیالت نیست بشوم. مگذار مرا نسیان کشد به کام خود و دیگری گیرد جایم را. به این صحرای سوزان مگذار مرا به حال خود.

 

مگذار خاموش شود آوایم به این دیار، مگذار و مباد از یاد بری صدایم را، مباد میرد خنده‌هایمان، مگذار میرد نام این میرا. مرا به خود خوان و مگذار بمیرم.

 

مگذار پیچک‌های حزن به میان بسترمان خزند، مگزار خاربُن‌ها ریشه بدوانند و مگذار و مگذار من جان دهم. مرا به خود درکش و مگذار بمیرم.

 

لب بگذار بر لبانم و بر این نیمه‌جان خسته بدم تا به نفست زنده گردد و دنیایی دیگر را پای‌به‌پای‌ات گردد. لب بگذار بر لبانم و مگذار بمیرم.

 

دست بگذار در دستانم و دستانم گیر تا قدم به قدم دوره کنیم جغرافیایمان را و دنیایمان را و ناشناخته‌ها را. دست بگذار در دستم و مگذار بمیرم.

 

چنگ انداز به این انگشتان فسرده و بگیر این قلب حزین را. جا بده مرا در قلمرو همیشه‌بهار آغوش خود و دور کن سوز زمهریر از این خنیاگر الکن و مگذار به سرما بمیرم.

 

خواهمت مگذاری در خاطرت پژمرده گردم و بمیرم، مگذاری این نقش بر بوم خیال رنگ بازد و دگر روزی رنگ تازه کنی و مگذاری من بر بوم دلت بمیرم.

 

خواستمت مگذاری و گذاشتی و رها کردی این دست را و پیچک‌ها به دور پاهایم پیچیدند و مرا به کام مغاک نسیان کشاندند و خسته‌ای اینجاست که ذره‌ذره جان دهد و باز خواهد مگذاری بمیرد.

 

خواستمت به آغوشم گیری و ناطور این خزان‌آباد شوی و بوسه‌ای دهی و دست این درمانده گیری و نقش این میرا جاودان کنی و نشد.

 

خواستن‌ها بسیار بودند و نشدند.

 

حال تو فقط بگذار بمیرم.

  • آرائیل
۱۱
آذر

خواه گویمت تو الهه‌ی الهام‌بخشم بودی یا که فرشته‌ی عذاب، تو «بودی» و دیگر نیستی. خواه گویم عاشقت بودم یا نفرت داشتمت، تو بودی که دیگر نیستی. خواه گویمت مال من بودی یا من مال تو، بودیم که دیگر نیستیم. ما همانیم که بودیم و دیگر نیستیم.


دیگر نیستی تا از کلمات برای‌ا‌ت تاب ببافم و تو را به دست باد بسپرم تا به اوج آسمان روی و از عرش به آغوشم سقوط کنی.


دیگر نیستی تا در سوز سرما دستانت را جان بخشم و از روی برف‌ها عبورت دهم تا ریزه‌ریزه به ساده‌دلی آدمی کنار خود بخندی.


دیگر نیستی تا قلب به زیر حرارت احساس خشک کنم و در خرمن‌کوب آغوش آردش سازم و به کوره‌ی لبانت نانی بپزم بهر تو تا بوسه به بوسه در دهانت بگذارم.


دیگر نیستی و نخواستی که نیستی تا دوره کنیم شب را و روز را و خودمان را.


دیگر آسمان آن آسمان نیست و آن خورشید دیگر سو ندارد، چرا که آسمان در قاب چشمان تو و خورشید در هرم بوسه‌ات خلاصه می‌شد اما دیگر نیستی و نیستی همه‌جا هست، نیستی و من در نیستی تو هیچ، در نیستی‌ تو مات.


 دیگر سیب عدنی طعم ندارد چه که حوا رخ به نقاب دوران‌ها کشیده و آدمی در زمین بی‌کران مات و حیران، سرگردان روزگاران مانده است.


دستی شانه‌ات را می‌فشارد که دست من نیست و لبی روی لبانت سجده می‌کند که لب من نیست و کسی کنارت است که من نیستم و نخواهم بود.


من نیستم تا کسی باشد سایه به سایه‌ی تو تا به زیر آفتابش قد بکشی و از هیچ بنی‌بشری خوف نداشته باشی که طمع کرده، تبر به دست گرفته، قصد ستاک تو کند.


من نیستم و قایقی هستم بی‌پارو، سرگردان به روی آب‌ها و تویی پارویی سپرده به خیل امواج تا آزاد و رها از قیدوبندها اقیانوس‌ها را آزادانه طی کند و با دلفین‌ها برقصد.


تو سال‌هاست بودی و نبودی و من به سایه‌ی روی دیواری دلخوش بودم که روزی به‌ناگاه بر سر این خفته آوار شد تا حقیقت محض را در قالب دنیایی ویران به او بفهماند.


تو بیش از دنیا بودی و بیش از جان بودی و نیستی. تو نفس بودی که به سینه‌ی خسته‌جانی نشستی و نیستی و نفس برید. و من بودم آن‌چه بودم و تو بودی آن‌چه بودی که کاش هیچ‌کداممان آن نبودیم.


ما در اوج نبودن‌هایمان هم بودیم و هستیم و حالا تو که دیگر...

                                                                                                     کجایی؟

  • آرائیل
۰۳
آذر

جغدی بود در عالم تاریکی، جغدی بس تنها در هیاهو، خفته در همهمه‌ی شهر. نهنگی بود خسته از پرواز، غنوده به زیر ابرهای آسمان. روبهکی بود به سرخی خورشید گرگ‌ومیش. و هر سه باز به سوی یکدیگر می‌شتافتند. حسب وعده‌ی هر سال خود، دویدند و پر زدند و شنا کردند و از کوهی بس بلند بالا رفتند و در قله به هم رسیدند،


هر سه نفس‌نفس می‌زدند و خون به صورتشان دویده بود اما لبخندشان خورشید میرا را شرمنده می‌کرد و به شبانگاه زادروزشان نوری تازه می‌بخشید.


هر سه آتشی افروختند و دورش چرخیدند و وعده کردند تا آتش جاودان باشد.


***

آدم‌ها بسی عجیب‌اند.


انسان گاه طالب تنهایی‌ست، گاه انزوا می‌جوید و دنبال کویی خلوت است. گاه هیچ نمی‌خواهد جز جرعه‌ای سکوت تا در کنار خویشتن بنوشد. اما گاه به خود می‌آید و حجم این تنهایی روی سرش آوار می‌شود و می‌فهمد که تنهایی هرچند شیرین، قوت غالب آدمی نیست.


آدمی یار می‌خواهد، دوست و هم‌دم و هم‌صحبت می‌خواهد. کسی را می‌خواهد تا به او انگیزه‌ی بودن بدهد، کسی که وجودش را معنا بخشد. کسی که با زبان بی‌زبانی به او بگوید ای انسان، تنها تو روی این کره‌ی خاکی نیستی و هزاران و بل میلیون‌ها چون تویی دور تو می‌زی‌اند و فقط کافی‌ست تا سر از گریبان درآوری، چشم بچرخانی و نگاهشان را ببینی.


انسان‌هایی هستند که به بودن آدم معنا می‌دهند.


هر انسان، به جبر زمانه و خوف روزگاران، سد و حصاری به دور ناخودآگاه خود دارد که تمام صورت‌های اطرافش را غربال می‌کند، از صافی می‌گذراند و عده‌ای را به مغاک فراموشی، عده‌ای را به دالان دل می‌سپرد. هر انسان به ناخودآگاه دیواری به دور خود می‌کشد تا از گزند ناشناخته‌ها در امان بماند، اما... اما گاه کسانی این دیوار را سهل چونان پرده‌ای کاغذین می‌درند و قدم به حریم می‌گذارند و نشانت می‌دهند که «تو» بها داری، که «تو» هم انسانی.


شادمانه در شهر غریب می‌چرخی و تنها هرازگاهی نیشتر این حس بر وجودت می‌نشیند که شاید همه تو را از یاد برده‌اند، که شاید وجود و چیستی تو برای دیگران وابسته به عللی است که دیگر نیستند و از این رو تو نیز به نسیان سپرده شده‌ای. که شاید تو در این هیاهوی شهر در تنهایی خود گم شده‌ای و به ورطه‌ی نیستی درافتاده‌ای. می‌اندیشی شاید معنای تو به انتهای خود رسیده است.


اما آدم‌ها غافلگیرکننده‌اند. روابط عجیب‌اند، عجیب شکل می‌گیرند و عجیب پیش می‌روند. گاهی به بذری می‌مانند خفته در خاک که باید آتشی مهیب به جان جنگلِ وجود آدمی بیفتد تا پوسته‌ی دور بشکفد و نهان آشکار شود.


کسی نمی‌داند غریبه‌ای ناآشنا که دیروز در پس‌زمینه‌ی عکسی دیده و به فراموشی سپرده بودی، چطور ممکن است روزی چنان تأثیری شگرف روی او بگذارد و به ناگاه به تمام پوسته‌های بشری مشکوک بشوی که نکند! نکند ما همه در عالم معنا یکدیگر را می‌شناختیم اما در این کالبد خاکی هنوز یکدیگر را به یاد نیاورده‌ایم؟


چطور می‌شود آن آدمی که تنها و نشسته روی صندلی و کتاب‌به‌دست دیدی و گویی شهبانوی چنان برج و بارویی رفیع و ستبر بود که حتی از درنده‌ترین اژدهایان هم به آن گزند نمی‌رسید، پل این ارگ را با دست خود به روی‌ات پایین بیاورد و تو را از دروازه به درون راهنما شود؟


چطور می‌شود اویی که روزی کلمه‌ای برای توصیفش نداشتی، خود بنشیند کنارت و چون مه‌ایزد کهن‌ترین فسانه‌های پریان، گران‌ترین گنجینه‌ی مدفون اساطیر را به تو هبه کند و در کنارش بخشی از وجود خود را به عاریه بگذارد؟


چطور و چطور و چطور؟ چطور سنگ‌نورد ماجراجوی سرکش از دیواره‌ها بالا می‌آید؟ چطور تویی که روزگارانی تنها اسمی بود در آن سر دنیا و من از آن بی‌خبر، روزی چنین دست به تسخیر دژ تنهایی آدمی دیگر می‌زنی؟ چطور من بی‌ تو نیست می‌شوم؟ چطور چنین ساده می‌گذرید و نزدیک می‌شوید و در باغستان به زیر درختی می‌نشینید و در سکوت کنار غریبه‌ای به طلوع نوروزی دیگر چشم می‌دوزید؟


چطور جغد، روباه و نهنگ تا قله‌ی کوه بالا می‌روند تا با هم غروب را به تماشا بنشینند و در سرما، یکدیگر را به گرمای دوستی گرم می‌کنند؟ چطور نهنگ پرواز می‌کند و روباه شنا و جغد می‌دود؟


اگر روزی کیمیا بدانم، این آدم‌ها را تقطیر می‌کنم و از آنان اکسیری می‌سازم که دوای درد تنهایان است؛ اکسیری که می‌شود نوشداروی تمام نومیدان و مأیوسان. اکسیری که تمام الماس‌های دنیا هم بهای آن نشود. اکسیری بس ناب‌تر از آب چشمه‌ی جاودانگی. اکسیری که مائده‌ی بهشتی و نکتار ایزدان در پیش آن هیچ انگاشته شوند و هیچ بنی‌بشری نباشد که از آن نوشد و به جادوی مهر جوان نشود.


نمی‌دانم کیستید، کجایید و به چه راهید، فقط می‌دانم عمر به دالانی ماند هزاردر که هر روز یکی را می‌گشایی و در پس هرکدام، در تالار بلور و به روی سکویی مرمرین، موهبتی غیرمنتظره و خارق‌العاده می‌یابی که از معجزه هیچ کم ندارد.


و آدم‌ها معجزه‌آفرینند. خالقانی هستند میرا که در این دنیای فانی و در کارزار روزگاران، ایزدان را به مبارزه می‌طلبند تا نشانشان بدهند که قوه‌ی خلقت محدود به آسمانیان نیست و زمینیان هم بلدند معجزه خلق کنند.


چه که آدم‌ها خود معجزه‌اند.

  • آرائیل