جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

معجزه باش

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۸ ب.ظ

جغدی بود در عالم تاریکی، جغدی بس تنها در هیاهو، خفته در همهمه‌ی شهر. نهنگی بود خسته از پرواز، غنوده به زیر ابرهای آسمان. روبهکی بود به سرخی خورشید گرگ‌ومیش. و هر سه باز به سوی یکدیگر می‌شتافتند. حسب وعده‌ی هر سال خود، دویدند و پر زدند و شنا کردند و از کوهی بس بلند بالا رفتند و در قله به هم رسیدند،


هر سه نفس‌نفس می‌زدند و خون به صورتشان دویده بود اما لبخندشان خورشید میرا را شرمنده می‌کرد و به شبانگاه زادروزشان نوری تازه می‌بخشید.


هر سه آتشی افروختند و دورش چرخیدند و وعده کردند تا آتش جاودان باشد.


***

آدم‌ها بسی عجیب‌اند.


انسان گاه طالب تنهایی‌ست، گاه انزوا می‌جوید و دنبال کویی خلوت است. گاه هیچ نمی‌خواهد جز جرعه‌ای سکوت تا در کنار خویشتن بنوشد. اما گاه به خود می‌آید و حجم این تنهایی روی سرش آوار می‌شود و می‌فهمد که تنهایی هرچند شیرین، قوت غالب آدمی نیست.


آدمی یار می‌خواهد، دوست و هم‌دم و هم‌صحبت می‌خواهد. کسی را می‌خواهد تا به او انگیزه‌ی بودن بدهد، کسی که وجودش را معنا بخشد. کسی که با زبان بی‌زبانی به او بگوید ای انسان، تنها تو روی این کره‌ی خاکی نیستی و هزاران و بل میلیون‌ها چون تویی دور تو می‌زی‌اند و فقط کافی‌ست تا سر از گریبان درآوری، چشم بچرخانی و نگاهشان را ببینی.


انسان‌هایی هستند که به بودن آدم معنا می‌دهند.


هر انسان، به جبر زمانه و خوف روزگاران، سد و حصاری به دور ناخودآگاه خود دارد که تمام صورت‌های اطرافش را غربال می‌کند، از صافی می‌گذراند و عده‌ای را به مغاک فراموشی، عده‌ای را به دالان دل می‌سپرد. هر انسان به ناخودآگاه دیواری به دور خود می‌کشد تا از گزند ناشناخته‌ها در امان بماند، اما... اما گاه کسانی این دیوار را سهل چونان پرده‌ای کاغذین می‌درند و قدم به حریم می‌گذارند و نشانت می‌دهند که «تو» بها داری، که «تو» هم انسانی.


شادمانه در شهر غریب می‌چرخی و تنها هرازگاهی نیشتر این حس بر وجودت می‌نشیند که شاید همه تو را از یاد برده‌اند، که شاید وجود و چیستی تو برای دیگران وابسته به عللی است که دیگر نیستند و از این رو تو نیز به نسیان سپرده شده‌ای. که شاید تو در این هیاهوی شهر در تنهایی خود گم شده‌ای و به ورطه‌ی نیستی درافتاده‌ای. می‌اندیشی شاید معنای تو به انتهای خود رسیده است.


اما آدم‌ها غافلگیرکننده‌اند. روابط عجیب‌اند، عجیب شکل می‌گیرند و عجیب پیش می‌روند. گاهی به بذری می‌مانند خفته در خاک که باید آتشی مهیب به جان جنگلِ وجود آدمی بیفتد تا پوسته‌ی دور بشکفد و نهان آشکار شود.


کسی نمی‌داند غریبه‌ای ناآشنا که دیروز در پس‌زمینه‌ی عکسی دیده و به فراموشی سپرده بودی، چطور ممکن است روزی چنان تأثیری شگرف روی او بگذارد و به ناگاه به تمام پوسته‌های بشری مشکوک بشوی که نکند! نکند ما همه در عالم معنا یکدیگر را می‌شناختیم اما در این کالبد خاکی هنوز یکدیگر را به یاد نیاورده‌ایم؟


چطور می‌شود آن آدمی که تنها و نشسته روی صندلی و کتاب‌به‌دست دیدی و گویی شهبانوی چنان برج و بارویی رفیع و ستبر بود که حتی از درنده‌ترین اژدهایان هم به آن گزند نمی‌رسید، پل این ارگ را با دست خود به روی‌ات پایین بیاورد و تو را از دروازه به درون راهنما شود؟


چطور می‌شود اویی که روزی کلمه‌ای برای توصیفش نداشتی، خود بنشیند کنارت و چون مه‌ایزد کهن‌ترین فسانه‌های پریان، گران‌ترین گنجینه‌ی مدفون اساطیر را به تو هبه کند و در کنارش بخشی از وجود خود را به عاریه بگذارد؟


چطور و چطور و چطور؟ چطور سنگ‌نورد ماجراجوی سرکش از دیواره‌ها بالا می‌آید؟ چطور تویی که روزگارانی تنها اسمی بود در آن سر دنیا و من از آن بی‌خبر، روزی چنین دست به تسخیر دژ تنهایی آدمی دیگر می‌زنی؟ چطور من بی‌ تو نیست می‌شوم؟ چطور چنین ساده می‌گذرید و نزدیک می‌شوید و در باغستان به زیر درختی می‌نشینید و در سکوت کنار غریبه‌ای به طلوع نوروزی دیگر چشم می‌دوزید؟


چطور جغد، روباه و نهنگ تا قله‌ی کوه بالا می‌روند تا با هم غروب را به تماشا بنشینند و در سرما، یکدیگر را به گرمای دوستی گرم می‌کنند؟ چطور نهنگ پرواز می‌کند و روباه شنا و جغد می‌دود؟


اگر روزی کیمیا بدانم، این آدم‌ها را تقطیر می‌کنم و از آنان اکسیری می‌سازم که دوای درد تنهایان است؛ اکسیری که می‌شود نوشداروی تمام نومیدان و مأیوسان. اکسیری که تمام الماس‌های دنیا هم بهای آن نشود. اکسیری بس ناب‌تر از آب چشمه‌ی جاودانگی. اکسیری که مائده‌ی بهشتی و نکتار ایزدان در پیش آن هیچ انگاشته شوند و هیچ بنی‌بشری نباشد که از آن نوشد و به جادوی مهر جوان نشود.


نمی‌دانم کیستید، کجایید و به چه راهید، فقط می‌دانم عمر به دالانی ماند هزاردر که هر روز یکی را می‌گشایی و در پس هرکدام، در تالار بلور و به روی سکویی مرمرین، موهبتی غیرمنتظره و خارق‌العاده می‌یابی که از معجزه هیچ کم ندارد.


و آدم‌ها معجزه‌آفرینند. خالقانی هستند میرا که در این دنیای فانی و در کارزار روزگاران، ایزدان را به مبارزه می‌طلبند تا نشانشان بدهند که قوه‌ی خلقت محدود به آسمانیان نیست و زمینیان هم بلدند معجزه خلق کنند.


چه که آدم‌ها خود معجزه‌اند.

  • آرائیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی