جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۶
فروردين

می‌بینمت که از در می‌آیی داخل. انتظارش را نداشته‌ام و غافلگیر می‌شوم. چند سال است از تو هیچ خبری ندارم و تو را ندیده‌ام؟ از آن دیدار کوتاه در آن حیاط پشتی، از آن دیداری که با هم قرن‌ها فاصله داشتیم، چند سال گذشته؟ آن موقع جوان و خام بودم، خامِ خام. ده سال؟ نه، کمتر، فقط کمی کمتر، نُه سال؟ خودش است. نُه سال پیش بود.

قبل از تو بقیه آمده بودند و حالا تو هم می‌آیی و هنوز هم همان دریایی هستی که در طول این سال‌ها همیشه از تو در خاطرم بود: خنده‌رویی و لبخند از لبانت نمی‌افتد، گونه‌هایت همچنان گل‌انداخته‌اند و گیسوی مجعدت پنهان. تو همانی که در تمام این‌ سال‌ها از تو بر تک‌تک صفحات ذهنم حک شده بود و هنوز همانی که می‌شناختم.

می‌آیی جلو، سلام، دست نه، سلام می‌کنی با فاصله‌ای که همیشه داشتیم. دوباره همه دور همیم، بعد از این همه سال. می‌نشینیم دور هم، می‌خندیم، خاطره‌بازی می‌کنیم. قبلاً از آمدنتان چای دم کرده‌ام، می‌روم استکان‌ها را درمی‌آورم، می‌چینم توی سینی، می‌آیی کنارم، برای همه چای می‌ریزی. سینی را می‌برم و تعارفشان می‌کنم. تو هم می‌آیی و می‌نشینی سر جای خودت.

جمعمان هنوز مثل آن موقع‌هاست که بچه بودیم، که شاد و خوش و بی‌دغدغه بودیم و تنها غصه‌مان نگرفتن نمره‌ی کامل بود. همان موقع که همه می‌نشستیم دور هم و می‌خندیدیم و شوخی می‌کردیم و از آینده‌هایمان می‌گفتیم.

من تمام این سال‌ها را دلتنگ تو بودم و حالا هم زیرزیرکی نگاهم به توست و سد اشک لبریز است. من هنوز هم بین جمع فقط تو را می‌بینم، در جمع‌هایی صدها بار بزرگ‌تر از این هم تو را پیدا کرده‌ام، این‌جا که تو دیگر مقابل چشمانمی.

از خاطراتمان می‌گوییم، از این که در طول این سال‌ها چه کرده‌ایم. تو از خودت و حالت و اوضاعت و زندگی‌ات می‌گویی، من از روزگارم.می‌گویم چقدر سختی کشیدم، که چطور چهار سال تمام در پیله‌ای تنگ بودم. می‌گویم زندگی چطور گذشت و تو ساکت گوش می‌دهی. تو دریایی، همیشه هم دریا بودی و می‌مانی.

تو چیزهایی می‌گویی که من نمی‌خواهم بشنوم اما در این سال‌ها همیشه در پس ذهن هراسم بوده‌اند. تو می‌گویی و می‌گویی و من کر می‌شوم که تمام‌وکمال محو تو هستم.

من تمام آن خاطرات خوش و خام نوجوانی را دوباره در خلوت دوره می‌کنم.

می‌نشینیم و همه با هم افق را تماشا می‌کنیم. کافی نیست،‌خورشید را باید بی‌واسطه تماشا کرد. برجی می‌سازیم و می‌بریمش بالا. بالا و بالاتر. تا فراسوی ابرها و از آن‌جا، از جایی هزاران هزاران قدم بالاتر از سطح، کهکشان را بی‌واسطه تماشا می‌کنیم.

می‌آییم می‌نشینیم کنار هم. دیگران توی پذیرایی هنوز دور هم سرگرم خاطره‌بازی و تعریف‌هایشان هستند. در این دهه این نزدیک‌ترین حالتمان به یکدیگر است. ساکت می‌شویم. دیگر زمانمان دارد به سر می‌آید و تو باید کم‌کم بروی. باید باز هم ناپدید بشوی و دیگر نمی‌دانم تو را چه زمان خواهم دید.  در می‌زنند، آمده است دنبالت. من می‌آیم جلو، تو می‌آیی جلو...

در ظلمت غلت می‌خورم. چشمانم بسته است و به فرش سقوط کرده‌ام. مبهوت می‌مانم، همان‌طور توی تاریکی دراز می‌کشم و لبخند می‌زنم و فقط یک فکر توی سرم است: «خواب بود.»

  • آرائیل