جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۲
شهریور

باید حرف زد. باید نالید. باید بر این پنجره‌ی مشبک تنهایی دل کوفت. باید فریاد برآورد و نعره و گاه هم ضجه زد. بایست این فریادها و اندوه‌ها و دل‌آشوب‌های فروخورده را به دست کسی سپرد تا آن‌ها را دور بریزد. بایست گفت.


ما آشوب و هیاهوی حرف‌های نگفته‌ایم. حسرت نگفته‌ها، نکرده‌ها، نچشیده‌ها همیشه بیش از گفته‌ها و کرده‌ها و چشیده‌ها دل آدم را می‌فشرد.  فریاد نهان واژگان خاموشیم. واژگانی که هرکدام هزاران هزار معنا و مفهوم و حس و اندیشه و سکوت‌ را در پس خویش یدک می‌کشند.


غوغای حرف‌هایی که عمری در دل خویش به زنجیر کشیده‌ایم، بر پیکره‌ی فانی‌مان لرزه می‌اندازند که تا به کِی؟ تا به کِی سکوت و خموشی؟ تا به کِی لب به دندان گزیدن و دندان روی جگر گذاشتن؟


شاید خسته شدیم از گفتن‌ها و زبان خسته کردن‌ها و می‌اندیشیم خب که چه؟ گفتیم و غُر زدیم و نالیدیم و گوش این و آن را به درد آوردیم که چه؟ سبک شدیم؟ خالی شدیم؟ بهتر شدیم؟


چه شدیم؟


ما برای تسکین روح حرف نمی‌زنیم که پس از مدتی سکوت کنیم و لبخند بزنیم. چرا که این سکوت از هر فریادی گوش‌خراش‌تر و این لبخند از هر پوزخندی طعنه‌آمیزتر است. انگار با همان فریاد و پوزخند بگویی دیدی؟ دیدی این همه وقت گفتم و شنیدی و چیزی نشد؟ حالا سکوت می‌کنم تا از درون در این ملغمه‌ی اندوه جوشان اندوه بسوزم و خاکستر شوم.


برای تسکین روح حرف نمی‌زنیم.


حرف زدنمان برای خودمان است. با حرف زدن آخرین رشته‌ی پیوند خود با دیگران را حفظ می‌کنیم. می‌شود ساکت شد، خاموش ماند، خودخوری کرد، ولی آنچه همیشه و همه‌جا نجات‌بخشمان خواهد بود، همان اندک پیوندمان با خوی انسانی خود است.


سکوت و حرف هردو تعابیر فراوان دارند، اما تعبیر سکوت را با حرف مقایسه نتوان کرد.


گاهی قرار نیست حرف چیزی را درمان کند. قرار نیست راه‌حلی پیش پایمان بگذارد. فقط می‌خواهیم بگوییم. سبک شدن نیست، خالی شدن هم.


حرف زدن یعنی هنوز هم هستند کسانی که می‌شود با آن‌ها «حرف» زد. می‌شود پرده‌ها را کنار زد و منظره‌ی فسرده و دلگیر آن سوی شیشه‌های خاک‌گرفته را نشانشان داد. هنوز هم می‌توان دستشان را گرفت، آن‌ها را در کلبه‌ی مخروبه‌ی دل چرخاند و ترک‌های گوشه‌وکنارشان را نشانشان داد تا حتی اگر به ریا هم شده، سری به تأسف تکان بدهند و فقط تماشا کنند. حتی نیازی به همدردی نیست.


حتی تشنه‌ی سر روی شانه‌ی کسی گذاشتن و اشک ریختن، نه تشنه‌ی همدردی، بلکه حس کردن حضور انسانی در کنار خود. نه برای تسکین روح، بلکه برای دلگرمی آن. برای جمع شدن، نیرو گرفتن برای تحمل این روزگاران تاریک گذرا. برای جمع شدن.


تکْ دل ما تشنه‌ی دو شدن است.

 

  • آرائیل
۱۲
شهریور

آدم به بزرگ‌ شدن لعنت می‌فرستد. مثل نفرین می‌ماند که بزرگ شوی و روزمرگی زندگی، فرازونشیب‌هایش، اتفاقات غیرمنتظره‌اش تو را دوره کنند. وقتی به همه‌چیز امیدواری، مثل آوار روی سرت خراب شوند و تو را، زنده‌ زنده، زیر خروارها فکر و خیال و حدس و گمان و دل‌آشوب دفن کنند.


فکر می‌کنی کاش هنوز می‌شد از بند مهمان و مهمانی و بیماری و جاده و فاصله و هزار کوفت و درد دیگر گریخت و به عدن پناه برد، بر دروازه‌ی مروارید کوفت و نوای کروبیان خوشامدگوی راهت باشند.


فکر می‌کنی چه می‌شد اگر هنوز هم همه می‌توانستند از قیدوبندها رها باشند، باشند باشند باشند باشند باشند باشند... که نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند نیستند...


و این آرزو که ای کاش و صد کاش خودت می‌توانستی همه و همه‌چیز و همه‌کس را مثل همیشه داشته باشی، حتی آدم‌هایی را که زمانی از دستشان دادی و ندیدی و نشناختی و الان فقط نگاهشان می‌کنی و می‌بینی خوش‌اند، می‌خندند، تو هم با خنده‌هایشان می‌خندی.


آرزو می‌کنی ای کاش می‌شد زمان را کُشت و خورشید سرکش را در آسمان به چهارمیخ کشید تا همیشه «الآن» بماند. کاش می‌شد چیزی باشد که نیست. حسی باشد که نیست. آدمی باشد که نیست. رغبتی باشد که نیست. زمانی باشد که...


ناله نیست. شکوه نیست. گلایه و غُر زدن و بدعنقی و فلان و بهمان نیست. نیست که نیست.


تا حدی فکری بیمار است که هرازگاهی مهمان سرزده و ناخوانده و نامطبوع پستوی ذهن می‌شود و با پای ناشور روی اعصابت تانگو می‌رقصد و فکرت را، ذهنیتت را لگدمال می‌کند که چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا و چرا؟


چرا باید بزرگ بشویم؟ چرا نباید خودمان باشیم؟ چرا نمی‌شود اینطور نباشیم؟ چرا نمی‌شود آنطور دیگر باشیم؟ چرا نمی‌شود رها باشیم؟ چرا نمی‌شود که بشود؟ چرا...؟


یعنی بهتر نیست آدم در همان اتاق دو در چهار به تبعیدی خودخواسته فرو برود و به گریزی هرازگاهی و بس کوتاه به دنیای نچسب، بسنده کند و رضایت بدهد؟


کاش همان اولین دفعه که فهمیدیم داریم بزرگ می‌شویم، کنار جاده مانده بودیم و پیاده می‌آمدیم تا با این سرعت سرسام‌آور به مقصدی نامعلوم و مبهم نشتابیم. تا بتوانیم پیاده اوقاتمان را طی کنیم، آرام‌آرام، کنار هم.


گناه هیچ‌کس نیست. زندگی همین است و همین زندگی هدف این خشم فروخورده. زندگیِ ملعونی که تابه‌اینجا هم به اندازه‌ی کافی به ریش همه‌مان خندیده و  به همه‌مان... .


از هیچ‌کس ناراحت نیستم جز «خود» که باوجود دانستن همه‌ی این‌ها، انتظاری غیر از «‌همه»ی این‌ها داشت. انتظار داشت همه بتوانند خلاف موج و جریان و زندگی و انگل و باکتری و کوفت و زهرمار حرکت کنند و برقصند و به آسمان بپرند.


انتظاری داشت که کاش نداشت.

 

  • آرائیل
۰۹
شهریور

بوی آسفالت داغ به مشام می‌رسد. باد سرد از پنجره می‌وزد. می‌لرزم. می‌ترسم. جاده می‌لرزد. رعشه. حرص. عصبانیت. آهنگ کرکننده‌ی ماشین به پرده‌ی گوش سیخونک می‌زند. فقط یک حس است، اما هست. واهمه است. بیم و امید است. انتظار. سرگشتگی و ناتوانی از بیان روشن و صریح افکار است. شاید بشود آن را عجز کلامی نامید. عجز از ادای واژگان.


امید به ختم به خیر سفر. هراس از پایانی ناخوشایند. شوق دیدار آنان که مهم‌اند. نگرانی از آن چه در این فاصله‌ی کوتاه رخ خواهد داد.


خشم و سرخوردگی از دست خود. غضبی معطوف به  "خود". "خود" که اینجا نشسته و "روح" که در بیرون این پنجره‌ی قوسی کوچک پرواز می‌کند و در تاریکی اوج می‌گیرد تا با سردی باد، زخم‌های خود را کرخت کند.


کلمات که بار دیگر جاری می‌شوند و می‌شود بابتش خالق را سپاس گفت.


دو شست رقصان بر تنها روزنه‌ی روشن مستطیلی در این تاریکی پویا. ستارگان عشوه‌گری که از پس حجاب سیاه آسمان خجول، با لوندی چشمک می‌زنند و سپس در پس تاج درختی پنهان می‌شوند. نوری که هراز گاهی به صورت می‌تابد و محو می‌شود و می‌رود.


خستگی و همین.


از دست خودت که نبودی آنچه می‌خواستی و نشدی آنچه باید می‌شدی و خستگی از این ضعف کالبد بشری ضعیف. فکر به این که چه بسا خیلی‌ها با غلبه بر این ضعفِ همه‌گیر چه‌ها که نکردند و حتی چه‌ها که نخواهند کرد.


سپاس از این رقص محدود واژگان.


و این حس که شاید هرگز نامی برایش پیدا نشود. حسی که همزمان هست و نیستِ آدم را به بازی می‌گیرد. ترکیب همگنی از همان خشم، خستگی، دلهره و دل‌آشوب، بیم و هراس، شوق و انتظار... جوانه‌ای در این تاریکی، همچون سوسوی همان ستاره‌ی لوند دلکش که در پس نورهای تابناک شب شهر به چشم نمی‌آمد اما در این ظلمت خوب دلبری می‌کند و چشم را خیره می‌کند و نظر را جلب می‌کند و دل را... و دل را... دل...


می‌دانم در چند روز آینده حس‌هایی خواهم داشت بس تلخ و شیرین. می‌دانم و انتظار میکشم. می‌دانم که هنوز هیچ نمی‌دانم و این خود دلیلی است برای گشتن به دنبال جوابی که دل به آن دست یافته‌ام. دلیلی برای رفع تناقضی که مدتی‌ست گریبانگیر روحی عریان و نگونبختی شده. روحی دوپاره، مجروح، نالان، گناهکار.


چه بسا تاوان دوزخ در این دنیا گریبانگیر آدمی شود... می‌شود؟

  • آرائیل