جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۴
خرداد

مدتی است خیال می‌کنم به سندروم دغل‌بازی مبتلا هستم و تقلب می‌کنم، نه ترجمه.

 

خیلی‌ها می‌گویند ترجمه‌هایت حرف ندارد، چه عالی گفتی، عجب معادل معرکه‌ای و... جدیداً هم عزیزی آمده و هی بیخ ریشم می‌چسباند «مترجم حرفه‌ای و خفن!» اما حقیقت این است همیشه می‌ترسم جایی کم بیاورم. انگار حس می‌کنم خیلی جاها شانسی در و تخته را با هم جور می‌کنم، وصله‌ای می‌زنم و تحویل ناشر می‌دهم تا به خورد خواننده‌ای بی‌خبر از پشت پرده‌ی این ذهن بدهد. همین هم باعث می‌شود حس کنم دغل‌بازی هستم که خوب بلد است چطور گنجشک را رنگ کند و جای قناری بفروشد.

 

فکر می‌کنم یک روز که حسابی کیفور بودم، شروع کردم و به خودم دروغ گفتم که: «تو می‌تونی! به‌به! چهچه! عجب ترجمه‌ای! عجب فعلی! عجب ساختی! عجب بافتی! ببین چه در چله انداختی!» و بعد خودم در همان تار گرفتار شدم و هرچه دست‌وپا زدم که بیایم بیرون، نشد که نشد و هی بیشتر و بیشتر گرفتار شدم.

 

اهمیت ندارد این فکر و احساس چقدر درست است، مهم این است که هست. در چنین حالتی آدم حس می‌کند قماربازی است که هر آن ممکن است شانسش ته بکشد، کلاهبرداری است که هر لحظه چیزی نمانده دستش رو بشود، او را پای میز محکمه بکشانند، هرچه را که تا به این لحظه بالا کشیده از حلقومش بکشند بیرون و به حبس ابد محکوم کنند. خب، حالا نه حبس ابد، حبس خیلی بی‌رحمانه است. شاید اعدام راحت‌تر باشد. مرگ یک بار، شیون یک بار.

 

همه آخر کار از حاصل ترجمه‌ تعریف می‌کنند و گاهی هم هندوانه‌ای زیر بغل می‌گذارند، اما هیچ‌کدامشان و هیچ‌کدامتان هرگز نمی‌بینید چطور بی‌خوابی زده به سرم، نشسته‌ام پشت میز، چشم‌هایم پف کرده، سرم را گرفته‌ام توی دستانم، دارم موهایم را تک‌تک می‌کنم و هزار بار توی سرم می‌چرخد که جام شوکران را سر بکشم، گوشی را بردارم، زنگ بزنم به ناشر و بگویم:

 

- الو. آقای فلانی! آره خودم هستم، احوال شما؟ خوب هستید؟ به مرحمت شما. حقیقتش قربان می‌خواستم اعترافی بکنم. چیزه... ام‌م‌م... راستش رو بگم من دروغگو و کلاهبردار و دغل‌بازی هستم که خودم رو مترجم جا زدم جناب. حلالم بفرمایین. لطفاً بیایین و این قرارداد رو لغو کنین.

 

ولی شاید ادامه‌اش اینطور باشد که:

 

- بله؟ جانم؟ نه؟ راضی هستین؟ یعنی مشکلی ندارین که خودم دارم می‌گم کلاهبردارم؟ آها، حله جناب. پس من روغن‌داغش رو زیاد می‌کنم.

 

آخرش هم تلفن را که قطع کردم، بروم مشتی قرص ویتامین و آرامبخش بیندازم بالا، برگردم بیایم بنشینم پشت همین میز، زل بزنم به صفحه‌ی نمایشگر لپ‌تاپ، قهوه‌ام را مزه‌مزه کنم و به این شیادی ادامه بدهم، عیاری و واژه‌کِشی کنم و کتاب را بیندازم توی خم رنگرزی، دربیاورم و خشک که شد، بگذارم جلو خواننده‌هایش.

 

 

پ‌ن

چون نمی‌شود پانویس بدهم، حالا این وسط برای کسانی که می‌خواهند بیشتر بدانند:

yon.ir/guSTe

و این یکی:

yon.ir/aH1ae

 

پ‌ن۲

حالا نه که خیلی موفقم باشم و موفقیت زده باشد زیر دلم ها، خیلی هم برعکس، کلاً با چیزی که می‌خواستم زمین تا آسمان فاصله دارم.

 

 

#اندر_مکافات_مترجمی

#مصائب_مترجم

https://t.me/the_NightOwl/52

  • آرائیل
۲۲
خرداد

به دریا طوفانم. من به دریا کشتی، سرگردانم. اسیرم در امواج و در چنگال ملک قاهر اقیانوس گرفتارم. کرانه‌ی خشکی‌ها دور، بسیار دور، امیدِ پایانِ طوفان را نیست. بندرِ فرداها بعید است. این ناو محتوم است. ناوخدا مرحوم است. حلقوم گرداب پیدا و حریص است. اژدرماران گرداگرد لاشه‌ی طعمه‌ی خویش چرخانند. کرکسانند که بر نوک دکل‌ها غنوده‌اند.

کشتی را لنگری نیست. کشتی را پیکره‌ای نیست جز مشتی الوار پوسیده. کشتی را سالیان پیش رها کرده‌اند و از ناوخدا نمانده جز اسکلتی چنگ بر سکان شکسته. ناوخدا مرده است. طناب‌ها گسسته‌اند. بادبان‌ها ژنده‌اند و دریده‌اند و در این هنگامه‌ی طوفان بادها را، تو بگو نسیمی را نمی‌گیرند. کشتی را غرق باید کرد. کشتی شکسته و لاجرم آب‌ها به زیرش خواهند کشید. کشتی را لنگری نیست تا به هنگامه‌ی رسیدن به بندرِ فرداها به دریا اندازدش و خویش را نگه دارد.

زخم بر گردن این اسب پاشکسته‌ی دریاها باید زد و خلاصش کرد. درد را رنج را ننگ را سرگردانی را به پایان بایستی رساند. پاشکسته‌ی در حسرت دویدن را همان بِه که به زیر امواج بیارامد و او را همان خاطره‌ی یورتمه‌ها و تاخت‌ها شیرین‌تر، تا که تلخی بازی‌های امروز دریای دل‌سنگ و طوفان ناملایمات.

طوفان این دریا را ابد نیست، پایان نیست، کران نیست. گران است هجمه‌ی طوفان بر کشتی، پوسیده‌ است این بدنه‌ی موج‌خورده. امواج بی‌رحم‌اند. دریای روزگار را با شفقت کاری نیست. ساحل‌نشینان بی‌خبران‌اند.

کشتی را فردایی و پهلوگاهی نیست.

کشتی را لنگری نیست.

کشتی نیست.

  • آرائیل
۲۰
خرداد

محبوب من، بیا بپذیریم من و تو دیگر هرگز دوباره ما نخواهیم شد. بیا و بپذیر ما آن روز که دور شدیم، مُردیم و هرکدام در عالمی واژگون و دیگر چشم گشودیم. بیا و بپذیر آنچه از آن واهمه داشتی و آنچه از آن دوری می‌کردم، آنچه دلم را هر لحظه به لرزه می‌انداخت، عاقبت به وقوع پیوست و دیگر آسمان هم به زمین بیاید، آیه نازل بشود، قیامت هم بشود، خود خدا هم پادرمیانی کند و نه، از آن محال‌تر، حتی اگر خودمان هم بخواهیم، دیگر آنی نمی‌شویم که بودیم.

افسونِ من، افسوس و دریغا ما را چه شد که یخ زدیم و منجمد شدیم و پوچ شدیم؟ ما را چه شد که من در من دریای مواج گیسوانت بودم و طوفانی ناغافل آرامشان را آشفت؟ ما را چه شد که باز منی و تویی بی‌هم شدیم و ما را چه شد که چنین شدیم؟ چه شد که نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم بدانیم و هر دو حقیقت را در صندوقچه‌ای به قله‌ی قاف حبس کرده‌ایم و جرئت گشودن مهر زندانش را نداریم؟

جان من، مهربانِ من، من و تو در غربتِ آشنایی جان کندیم، اشک ریختیم و سوختیم و با جامه‌ی خونین احرام خویش، خورشید فروزان را طواف کردیم. من قدم‌به‌قدم در خیابان‌ها و کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های شهری بس دراندشت خودمان را پیاده طی کردم تا به آغازی رسیدم بس شیرین، خواستنی و محال. من جرعه‌جرعه «ما» را در راه نوشیدم. بیا و بنشین و ببین ما دیگر آغاز نمی‌شویم و هر روز که می‌گذرد، هر لحظه که زمین در کرانِ لایتناهی کیهان بر مدار خورشید پیش می‌تازد، ما از آن نقطه‌ی فضایی خود فاصله می‌گیریم.

شهبانوی جفاکار قصه‌هایم، بیا بپذیریم فصل داستانمان به خزان سر سپرده است و ما را از سوز زمستان گریزی نیست جز به گرمای اندک آخرین جمله‌ی داستان:


و قلبی به امیدِ تابستان بود که زیر خروارها برگ خزان، به هنگامه‌ی بارش بی‌امان برف زمستان، غنوده در آغوش خاک، خفته به رؤیای بهار، انتظار می‌کشید.

  • آرائیل
۱۵
خرداد

سه‌شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷ / ۵ ژوئن ۲۰۱۸

 

خسته و خسته و خسته‌ام خسته.

می‌خواهم ترجمه کنم اما تمرکز ندارم. می‌خواهم بنویسم اما انگیزه ندارم. می‌خواهم بخوابم اما مدام پهلو به پهلو می‌شوم و افکارم آرام نمی‌گیرند. می‌خواهم بمیرم و اما می‌دانید جرئتش را ندارم.

هنوز حسرت می‌خورم من که این همه راه برای مراسم عقدش رفتم، چرا نگفتم می‌خواهم به‌عنوان شاهد امضا کنم؟ هنوز هم آن لحظه که یادم می‌آید حرص می‌خورم. می‌خواستم این کار را بکنم. برای‌ام اهمیت داشت اما آنقدر دست‌دست کردم که دیگری امضا کرد.

دارم با خودم کلنجار می‌روم، مثل همیشه. می‌خواهم ببینم آخرش چه می‌شود. می‌خواهم کمی بی‌واهمه‌تر باشم و راحت‌تر و آزادتر و بیشتر خودم باشم. خیلی چیزها هست که دوست دارم و ندارم.

تنم درد می‌کند. دارم غرغر می‌کنم. خوابم آشفته شده، آنقدر که در فواصل کوتاه می‌خوابم و از جا می‌پرم و غلت می‌خورم و دوباره تلاش می‌کنم بخوابم و الخ.

 

و

1. ای تو عینک با من سر جنگ چرا داری؟

۲. نفرت از کاری که دوستش داری؟ عشقِ نفرت‌آلود؟

۳. حجم کار و برنامه‌ای که سروسامان ندارد؛

۴. همیشه احتمالاتی هست.


پ‌.ن

قهوه‌ی امشب طعم زهرمار می‌دهد!

  • آرائیل
۰۳
خرداد

پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷ / ۲۴ مه ۲۰۱۸

 

یادم می‌آید چند روز پیش می‌خواستم نکته‌ی کم‌وبیش مهمی را توی یکی از همین روزنوشته‌ها بگویم که الان یادم نمی‌آید. این هم از آن عادت‌های بد من است که باید هرچه به ذهنم می‌آید در همان لحظه بنویسمش وگرنه شتر دیدی ندیدی!

باز برگشته‌ام به اتاقم، جغد شده‌ام، نشسته‌ام پای ترجمه، قهوه‌ام را با یک عالم شکر می‌خورم که می‌دانم دوباره عرض و طولم برابر خواهد شد و باید مدتی زجر بکشم تا بتوانم بی‌واسطه با انگشتان پایم احوال‌پرسی کنم.

از خیلی چیزها و کسان گذشته‌ام و از خودم هم. درد دارد و تلخ است ولی همین است که هست. همیشه همین بوده و انگار این چرخه‌ی انکارناپذیر هستی است. مثل ستاره‌ی دنباله‌داری که روزی به مدار سیاره‌ای نزدیک می‌شود، نزدیک و نزدیک می‌شود و سپس آخر کار دوباره راه خودش را می‌کشد و می‌رود. داستان همه‌ی ما تابه‌این‌جا همین بوده. اگر این نزدیکی از حدی بیشتر بشود، کار به تصادمی ویرانگر می‌رسد، یکی از همان‌هایی که با برخوردش عصر یخبندانی رقم زد و دایناسورها را منقرض کرد.

خب، چه می‌خواستم بگویم؟ یادم نمی‌آید که نمی‌آید. [شکلک اشک‌ریزان]

بگذریم، باید بیشتر سعی کنم از هرچه که به ذهنم می‌رسد، تا پاک نشده سریع‌تر یادداشت بردارم.

 

و

۱. بعد از شصت ساعت نشستن توی اتوبوس در یک هفته، مهره‌های کمرم همچنان درد می‌کنند؛

۲. آها! یادم آمد! کوه؛

       باید در تعریفم از کوه و کوهنوردی بازنگری کنم. این تعاریف آخر کار دستم می‌دهد. باید بیشتر تحرک کنم اما اینطوری به کار و ترجمه نمی‌رسم. باید برنامه داشته باشم اما نمی‌توانم. شاید هم بتوانم ولی هرگز با اصول خشک و محکم میانه‌ی چندان خوبی نداشتم. این کوهنوردی هم تجربه‌ی خوبی بود و شاید دوباره امتحانش کنم، البته با کفش‌های بهتر!

۳. زندگی ما چرخه‌ی بی‌پایان تکرارهاست؛

۴. هر کو دور ماند از اصل خویش...

 

پ‌ن

راستی این سیزدهمین روزنوشت است!‌ بلا به دور. خوب شد خرافاتی نیستم. [نمک روی اسپند می‌پاشد و به آن فوت می‌کند]

  • آرائیل
۰۲
خرداد
خب، این هم از بخش تازه‌ی نوشته‌هایم.
بخارای من، ایل من

***
امتیاز من: ۴ از ۵ ستاره

۳.۵

«بخارای من، ایل من» کتابی است که نباید با تصور داستانی پیچیده خواندش، چون نویسنده انگار بیشتر خواسته باشد خواننده را کمی با حال‌وهوای ایل و باورها و رسومشان آشنا کرده باشد. انگار می‌خواهد فارسی سلیس خودش را به رخ بکشد و آخرین‌بار هم در جایگاه معلم ظاهر بشود.

اگر داستان‌های نیمه‌ی دوم همان ساختار جذاب و داستان‌گونه‌ی بخش اول را داشتند، گیرایی بیشتری پیدا می‌کرد اما خواندن چند داستان آخر که البته تجربیات و خاطرات خود بهمن‌بیگی هستند، در قیاس با ماجراهای اول کتاب تا حدی کسالت‌بار است. داستان‌های نیمه‌ی اول اما هرکدام حرفی برای گفتن دارند و از نظرم تنوع کلماتشان بیشتر از چند داستان آخر بود.

نثر پخته و روان و بکر بهمن‌بیگی چیزی است که همه‌ی ما نیاز داریم و خواندنشان برای‌مان واجب است. جملات کوتاه، عبارات و اصطلاحات اصیل و فارسی و گاهی هم درون‌مایه‌ای که آدم را به فکر فرو می‌برد، قوت کتاب است؛ ضعفش هم پریشانی گاه‌وبی‌گاه خطوط داستانی و تکرار در مضمون‌ها و کسالت‌آوری داستان‌های آخر که البته، می‌شود درکش کرد. واژه‌نامه‌ی مختصر پایان کتاب هم کاش مفصل‌تر بود. می‌شد بیشتر یاد گرفت.

روی‌هم‌رفته برای مایی که گرفتار نثر پریشان نویسنده‌نماها و مترجم‌هایی هستیم که حتی افراد ایل فارسی‌مَدان (از طوایف پنج‌گانه‌ی ایل قشقایی که می‌گفتند زیاد با زبان فارسی آشنایی نداشتند) هم در مقایسه با آن‌ها فارسی شیواتر و مفهوم‌تری دارند، خواندن این نثر شسته‌ورفته‌ی یک معلم جرعه‌ای آب گواراست در این برهوت.

به همه پیشنهاد می‌کنم لذت یک بار چشیدن نثر بهمن‌بیگی را امتحان کنند. انگار درحال‌حاضر نشر «نوید شیراز» کتاب‌های بهمن‌بیگی را چاپ می‌کند اما در تهران دست‌فروش‌ها هم دارندشان.


دیدن تمام نظراتم
  • آرائیل