سهشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹ / ۱۵ دسامبر ۲۰۲۰
بیشتر از یک سال است که روزنوشته نداشتهام. لازم نیست از یک سال گذشته حرفی بزنم، واضح است. یک سال حبس بودهام توی این چهاردیواری و نه آفتاب دیدهام و نه مهتاب (البته اغراق است، تا سر کوچه و برای خرید رفتهام). حتی برای منی که ظرفیت تعاملم به صفر صعود میکند هم زیادی است.
یک هفته ترجمهام پاک شده و از دنیا بریدهام. تنها دلخوشیام همین است که این مدت زیاد هم کار نکرده بودم، پس آنقدر هم از دست نرفته. یک سال گذشته بیبارترین سال کاریام بوده، وضع بد بوده، کاروبار کساد بوده، حال ناخوش بوده، و زندگی نابهسامان. شاید بشود هنوز امید داشت که همهچیز راستوریست بشود، ولی من که دیگر چشمهای خستهام آب نمیخورند.
چند ساعتی میشود که افتادهام به جان اتاقم و تمیزکاری میکنم. قبلاًها محال بود کوچکترین چیزی را دور بیندازم؛ از رشتهای نخ الیافی گرفته (جداً چرا؟) تا تکههای کاغذ جورواجور، همه را نگه میداشتم. ولی این دوره و زمانه جایی برای نوستالوژی نگذاشته. حتی نوستالوژیبازی مثل من هم بریده از تمام تعلقات دنیوی، مشتمشت خاطره انداختهام دور. دوست داشتم میشد بیشتر از اینها تمیزکاری کنم، خلوت کنم، سفید بشود دورتادورم، توی بوران و سپیدزارِ نسیان گم بشوم، نیست بشوم، ذهنم و حافظهام بروند تعطیلات، لم بدهند لب دریای بیانتها.
روتینم گم شده، تکرارم تازگی ندارد. کارم خستهام میکند و این ضرب توی سرم میپیچد. کلمه ندارم و باز قلمبریدهام و حرفم در گلو گیر کرده و ذهنم خشکیده و زبان بیهوده در دهان میچرخد و صدا درنمیآید.
تنها دلخوشیام همین که این وضع هم به سر میآید؛ حالا میخواهد یک سال دیگر باشد، میخواهد ده سال دیگر.
راستی، بیستوهشت سالم شد.