جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰
آذر

به خودم می‌آیم و می‌بینم انگار گم شده‌ام. انگار توی هزاردالان این شهر دراندشت و کثیف خودم را باخته‌ام و هرچقدر هم که سراسیمه کوبه‌کو می‌گردم دنبال خودم، که «من» کو، باز هم هیچ نشانی از من نیست. باز هم خودم هستم و هزاران میلیون آدم دیگر روی این زمین که بود و نبود این وجود برای هیچ‌کدامشان جذابیتی ندارد. می‌دانم باشم یا نباشم، زمین دور خورشید می‌چرخد و خورشید هم تا وقتی شعله‌اش زبانه بکشد و به کوتوله‌ای سفید تبدیل نشده، توی این گیتی بی‌کران سرگردان پیش خواهد رفت.

  • آرائیل
۱۵
آذر

خورشید که سر بزند از این فکرها رها خواهم شد. می‌توانم چیزی جز این سیاهی ببینم. می‌توانم به زیر نورش واژه بر کاغذ بخوانم. می‌توانم رنگ زندگی را اطرافم ببیند.

آفتاب که بدمد، لازم نیست با هزار و یک فکر و خیال دست‌وپنجه نرم کنم و روی زبان سیاه جاده در کام سیاهی فرو بروم. می‌توانم پس و پیش را ببینم. لازم نیست... لازم نیست خودم را با فکر مشغول کنم. دیگر لازم نیست آینده‌ها و احتمالات ممکن و ناممکن را پی بگیرم و در سرم دادگاه راه بیندازم.

نور که باشد می‌شود از ظلمت این ذهن خلاص شد. سیاهی‌اش چون قیر افتاده روی مغز و جدا نمی‌شود، هرچه هم می‌کِشی بیشتر کش می‌آید و با خودش لایه‌لایه مغز را برمی‌دارد. صبح شده آستانه‌ی نجات، درگاه رهایی، زمان رستگاری. با خورشید نجات از این چاه افکار بی‌پایان خواهد آمد.

خورشید که خودش را کشان‌کشان از افق خشکیده‌ی این بیابان بکشد بالا، من به عدن نزدیک شده‌ام، ولی تا آن هنگام در این برزخ افکار ابدیتی را دوره خواهم کرد. توی ذهنم می‌جنگم، می‌کُشم، می‌رقصم، می‌بوسم، عشق‌ورزی می‌کنم، متنفر می‌شوم، داد می‌زنم و هزاران احساس و عمل بشری دیگر را تجربه خواهم کرد. من  در این ظلمت به بند ذهن اسیرم.

اسیرم به این محبس و تا صبح نرسد، تا نور نیاید، نجاتم نیست. تا خورشید نباشد، این تاریکی پس نمی‌نشیند و تا آن هنگام من توی این هزارتو با دیوسانان به ستیزم. من با دیو خاطره و آرزو و امید و آینده و احتمال و ناممکن گلاویزم.

خسته شدم از این فکرهای بی‌انتها، از این زنجیره‌ی لایتناهی افکار که به هیچ نرسند و هرچه بیشتر پیش می‌روم، بیشتر گم می‌شوم. من از خود می‌ترسم. من از سیاهی درون انسان‌ها پرواهمه‌ام. وحشت دارم از آن‌چه از انسانی ناامید برمی‌آید و می‌ترسم از دهان گناه که برای بلعیدنم باز شده. من از این جاذبه‌ی معکوس بیم دارم.

برای وامانده در ظلمت تشویش و تردید افکار، صبح امان است؛ خورشید پناه است؛ نور نجات است.

هنوز اما تا سپیده‌دم بسیار مانده...

  • آرائیل
۰۵
آذر

دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ / ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸

خسته‌ام (که چیز عجیبی نیست)، گرفته‌ام (که باز عجیب نیست)، پر بغض و کینه‌ام (که کماکان عجیب نیست) و خیالم کمی راحت است (که کمی عجیب است).

خسته‌ام از کلی کار و ایستادن، از این همه سگ‌دو زدن و تلاش سیزف‌وار توی این عالم سگی که هرچقدر هم تلاش کنم، باز کسی، به دلیلی که شاید به خودش و تلاشش ربطی نداشته باشد، از من فرسخ‌ها جلوتر است. کسی از من جلوتر است که حتی نمی‌داند چه کشیده‌ام و چطور خودم را پشت سرش می‌کشاندم بالا.

گرفته‌ام که این جایی هستم که بودن تویش سخت است، دلگیر است و تنگ است. این‌جا انگار جایی برای من ندارد، جایی نیست و خیابانی نیست تا بخواهم دوباره شاد و خوشحال پیاده با پای تاول‌زده تمامش را گز کنم و زمین و زمان و آدم دیگری برای‌ام مهم نباشد. جایی که زمانی می‌شد قلمرو من باشد اما نیست.

بغض‌کرده و کینه‌توزم از خیلی‌ها و خیلی‌ چیزها و یگانه‌ای خاص. همه‌اش مثل شن‌هایی نامحلول در این محلول افکار است، هرازگاهی ته‌نشین می‌شود و از یاد می‌رود، ولی باز دیوی می‌آید و با تلنگری تکانش می‌دهد و همه‌اش دوباره می‌آید روی سطح. تلنگر آن خانه و این خانه و خانه‌اش.

و آرامم. باری از روی دوشم برداشته شده، چون کاری نکردم که با «من» در تضاد باشد. کاری نکردم که سال‌های سال بعد که پیر و چروکیده شدم به‌خاطرش شرمنده باشم و افسوسش را بخورم. هرچه داشتم و نداشتم گذاشتم وسط، بقیه‌اش دست من نبود. نخواستم اجازه بدهم نفرت و کینه من را توی این شهر بکشد جایی که نباید باشم.

لب چشمه گفته بودم از حدومرز نامیزان متنفرم. از این که هی بروم جلو و هی عقب رانده بشوم. از این که ندانم الان باید پایم را کجا بگذارم. از این که من الان مقابل تو ایستاده‌ام یا او؟ که من «تو» هستم یا «شما»؟ که من دست در دستم یا دست رد بر سینه؟ از هرچه گیجم بکند متنفر می‌شوم.

ولی حالا انگار دارم می‌فهمم جریان چیست. دارم می‌فهمم هرچه من فکر می‌کنم، هرچه من می‌بینم و می‌شنوم، صددرصد هم درست نیست. هنوز خامم و متوهمم. هنوز جوان‌تر از «او» هستم که توانسته جایی باشد که من نیستم. مهم هم نیست، بلندپروازی تاوان دارد. ایکاروس‌وار پرواز کردن عاقبت خوشی ندارد.

خراب کرده‌ام، بارها و بارها و بارها. با این وضع باز هم خراب خواهد شد چیزی که هنوز ساخته هم نشده. خراب می‌شود.

من اما چیزی هستم که می‌خواهم باشم. همیشه همین‌طور بوده. حداقلش روزی که دیگر نباشم، کسی، هر کسی، حتی تو، نمی‌توانید بگویید «کم گذاشت». هرچه داشت و نداشت گذاشت، از خودش و از قلبش و از زمانش و از جانش و از داروندار موهومش که هیچ بود.

  • آرائیل