جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
شهریور

پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷ / ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۸

هرچه‌ می‌آیم بنویسم، می‌بینم مغزم چنان خسته است که هیچ کلمه‌ای به آن متبادر نمی‌شود. نه که نشود، کلمات جالبی نیستند.

هندزفری‌ام دوباره دارد مرحوم می‌شود و با هر تکان سر، صدایش قطع‌ووصل می‌شود که البته تقصیر خودم است. علی‌ای‌حال، آزاردهنده است. دکمه‌ی ۹ کیبورد لپ‌تاپ جدیدم هم شکسته، مرتب درمی‌آید و اذیت‌کننده است. کلاً چیزی که این روزها زیاد است، این مزاحمت‌های مگس‌مانند است.

(سرش را کمی جابه‌جا می‌کند و صدا قطع می‌شود) *آه*

داشتم «کتاب ویران» ابوتراب خسروی را می‌خواندم و به ذهن بیمار و نگارش معرکه‌اش لعنت می‌فرستادم، از شدت حسادت بود. کلماتی استفاده کرده که مدت‌هاست نشنیده‌ بودمشان و خیال نمی‌کردم کسی آن‌طور از آن‌ها استفاده کند. خیلی دوست دارم کامل و دقیق بخوانمش و تک‌تک این کلمات را دربیاورم، من اما حوصله‌ام توی چاه ظلمت روزمرگی‌ها غرق شده.

چشم باز می‌کنم، می‌نشینم پای کار، ترجمه می‌کنم یا که نمی‌کنم، ناهار، خواب قیلوله، کمی ترجمه یا وب‌گردی، نمی‌دانم، چت و این‌ها، وقت‌گذرانی، ترجمه و... صبح شد، باید بخوابم.

من که تا الان این همه چیز را گذاشته‌ام کنار، دقیقاً چه هست که بخواهم داشته باشمش؟

  • آرائیل
۲۴
شهریور

گوید: «حتی اگر شیطان‌پرست باشید، به خدا اعتقاد دارید. خدا هرآن‌چیزیست که بدو امید هست.»

و صیحه آید : «خدا مرده‌ است!»

همگان به میدان شهر می‌دویم. آن‌جا، در میانه‌ی میدان، به زیر خورشید پرفروز دوزخ، به روی سنگفرش‌های داغ، جسد خدا، گلو دریده، دستی به بالای سر و دیگری در امتداد بدن، افتاده است و تو گویی خفته باشد.

فریاد آید: «چه کس؟ چه‌ کسی مجازات خواهد کرد آن که خدا را کشت؟»

و همه دشنه در دست ایستیم و گوییم: «ما خدا را کشته‌ایم.» و نوایی آید: «و خدا مرده خواهد ماند.»

باز پرسد: «جز ما چه کسی مجازات خواهد کرد؟»

و به محکمه‌ی قتل خدایمان، ما خود متهمیم و خود قاضی. ماییم که بایستی خویش را به قضاوت بنشینیم و حکم قصاص صادر کنیم. قاضی‌القضات نشسته بر مسند و متهم ردیف اول ما خودیم.

به محکمه همه چنان داغ بحث هستیم، چنان همه دفاع کنیم و داد زنیم و انگشت اتهام سوی خود تکان دهیم که هیچ‌کس نبیند از خون خدا چطور آن جوانه‌ی سرخ روید...

جز کودکی که هنوز امید داشت.

  • آرائیل
۲۲
شهریور

هلن، ای تو زیباروی فریبای فسانه‌ای و تو ای جنگ‌افروز اساطیری، که به سیمای تو مه‌جبین هزاران کشتی از برای جاودانگی در قاب تاریخ، بر دریای گیسوان سیاه تو بادبان گشودند و به محراب تو، بهر التفاتی چند، فرزندان ارشد خود را به قربانگاه کشانیده، سربریدند.

از برای تو بود که رویین‌تنان در ساحل مسلخ به خاک و خون درآمدند و به ضرب تیر غیبی بر پاشنه یا که دو چشمان یا زوبینی بر کتف از پا فتادند. آنان که روزی در خون اژدهایان و چشمه‌ی پیغمبران و رود مردگان غسل می‌کردند، در گورِ تا به لب غرق خون غلتیدند و خفتند.

 آسمانیان به زمین آمدند،  ایزدان با هم به نزاع برخاستند و خواهران و برادران یکدیگر را دشمن داشتند. برج‌وباروهای سربه‌فلک ساییده‌ی ایلیوم بسوختند تا در کرانه‌ی صخره‌ای اقیانوس آغوش تو، برج فانوسی باشند در هنگامه‌ی طوفان‌های اعصار.

تو معشوقه‌ی خام و بوالهوس فسانه‌ها چه سبزه‌ها که سرخ نکردی، چه زنان که بیوه نساختی و چه قهرمانان که به عالم اسفل نفرستادی. تو چه آرزوهای ناکامی را که به سگان دوزخی نخوراندی و مغز چه جوانان رشیدی را که خوراک مرگ‌ایزدِ ماردوش نکردی.

از برای تو بود که عاشقی ده‌ها سال ادیسه شد و در دریاها سرگردان شد و با غولان حریف شد و خود افسانه شد و آخر به ایتاکا نرسید. تو و تو با آن کرشمه‌ی اهرمنی در طول تاریخ جنگ‌ها افروختی و شهرها سوزاندی و کشتی‌ها غرقه کردی و نیل را خونین ساختی.


هزاران هزار سال بعد، کسان در محضر شیطانی در پس پرده داد زنند: این است آن رخسار که هزاران کشتی را به دریا افکند؟

  • آرائیل
۲۰
شهریور

شنبه عصر قبل از اومدنم آخرین لحظه وقتی داشتم به شوخی رگباری به صبا مشت می‌زدم، خندید و گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آقای حاجی‌زاده‌ای که دوستم ازش امضا گرفت یه روز این‌طوری به من مشت بزنه.

راستش واقعاً هم حس عجیبی داره. مثلاً من اون وقتی که توی نمایشگاه کتاب ۹۶ علی‌محمد و امیرمحمد و صبا و سهیل رو دیدم، اصلاً یادم نبود که این آدم‌ها رو چندین ماه پیش توی یکی از بهترین برهه‌های کوتاه زندگی‌م دیدم تا این که دیدم توی عکس‌های یکی از روزهای نزدیک بهش هستن. و البته صحرا رو هم همون شب توی کافه دیدم. و خیلی‌های دیگه رو. کانیا هم همون روز موقع پایین اومدن از پله‌ها دست تکون داد و من با حالت «خدایا این کیه؟» نگاهش کردم.

یا مثلاً وقتی با آیدا سر کلاس گفت‌وشنود دزدکی چت می‌کردم و اون توی بیرجینیا بود و هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم تا این حد برام مهم باشه و انگیزه‌بخش.

کژوانی که اولین بار نیما معرفی‌ش کرد. ریحانه‌ای که توی اولین دیدار توی مراسم افسانه‌های ۹۵ محل سگ هم نذاشت به من. عبدالله و حامد و احسان رو اولین بار توی اون پستوی معروف کتابفروشی جمالی دیدم. سول رو... سول؟ کجا همدیگه رو دیدیم؟

حالا چی می‌خوام بگم؟ خودمم نمی‌دونم. شاید بیشتر این که هروقت آدم جدیدی بهم نزدیک می‌شه از خودم می‌پرسم این آدم ممکنه توی آینده با من چه ارتباطی داشته باشه؟ ممکنه بهترین دوستی باشه که هنوز نشناختمش؟ ممکنه کسی باشه که من خیلی چیزها ازش یاد بگیرم؟

شاید برای همینه بالقوه به همه به چشم یه دوست صمیمی نگاه می‌کنم... خب، البته جز اون‌هایی که من رو از خودشون زده می‌کنن و انگار این قابلیت کلیِ اون‌هاست. درهرحال، شاید اشتباه باشه، چون قبلاً این‌طور نبودم، اما ارتباطاتم به حالت خلق‌الساعه دراومدن. در یک آن انگار معلومه ارتباطم با یک آدم در چه حد خواهد بود.

و این ترسناکه، مثل این که از پیش همه‌چیز مقدر شده و من فقط دارم توی یه خط راست راه می‌رم. و باز هم این ترسناکه، چون همون‌طور که قبلاً پیش اومده، ممکنه هرچقدر هم که تلاش کنم، باز کافی نباشه و این دوستی‌ها در یک آن از هم بپاشه. ترسناکه چون آدم هر بار مجبور می‌شه خلاف احساس و خواسته‌ی درونی خودش، خندقی حفر کنه و از پس اون دست تکون بده.

توی اتوبوس و موقع برگشت داشتم به ارتباطم و آشنایی‌م با تک‌تک شماها فکر می‌کردم. این حرف‌ها شاید زیادی سانتی‌مانتال باشه، اما وقتی دنبال بهانه‌ای برای ادامه‌دادن هستی، به هر ریسمانی متوسل می‌شی و حتی اگه دستت رو بخراشن هم لذت می‌بری. شاید هم یه جا ول کنی. کماکان از هیچ‌چیز مطمئن نیستم اما می‌دونم بعضی‌ها ارزش کمی خراش‌خوردن و زخم‌برداشتن رو دارن.

  • آرائیل
۱۶
شهریور

به این ظل ظلمانی آفتاب ظلمات این روز تار و تاریکی تابناک این دیدار و رقص شبنم بر تارینه‌های عنکبوت اقبال، به دو منتهای عالم قدمی دور از یکدگریم. به این کوری یکدگر نبینیم و هرچه جز آن را، دنیا را هوا را دگران را، به دو چشم کور بچشیم. که وداع همواره در گورِ دهان زمین است.

می‌نگرم تویی او را دور از خود را و از همه، میان ما، شما را که تو شماشماشماگویان از هم دور و دورتر و دورترین‌های دنیاییم. می‌نگرم من جان خویش را که می‌رود ز دست و رفته است و دیگر هرگز ز میان مردگانش رستاخیز نباشد که روح به عالمی دیگر و به ابدیت‌ها پیوسته، کالبدی تهی به جهان مانده است.

که سوگندها من اگر این عطر را، این طعم را، این دست را، که من اگر ببویم و بچشم و ببوسم، لبریز می‌شوم. سد سترگ بسته به شاهرگ خواهد شکست و من به یورش فوج یأجوج و مأجوج خواهم باخت خویشتن‌ِ تن را. که من بارها تا به این مرز رفته‌ام و می‌شناسم قلمرو ورای خودباختگی‌ها را.

و نیز به اوهامِ خام آن جوان سوگند که او را اگر پا ز این وادی فراتر نهادن، عاقبت نیست جز سوختن و نیست شدن. و جز دیوان مکشند انتظار او را ورای این وادی، که پریان دگر نیستند به این عالم. که پریان و دیوان دگر نیستند او را دوستی.

منم لبریز این «من‌اگرها» و من هربار خویش را به صلیب منطق کشم و بر محکمه‌ی حکم قاضیان احساس، خویش را به قضاوت نشینم و گناهکار یابمش. «من‌اگرها» را پایان نیست جز به مرگ و خاموشی این ذهن.

من اگر پا پسِ این پل نهادم ز ناشناخته‌ی نجوایی بود در پستوهای دل. و من اگر به زیر خورشید ایستادم به ریسمان نادیده‌ای بود بر پا. و من اگر خویش را به این محضر آوردم، ز آن نهیب ناپیدای دست ازل بود بر پشتم.

که من اگر دست عافیت پری‌سانان را پس زنم، نیست جز ز خوف گناه کبیره‌ی نفس و عتاب ایزد غیور عشق.

و عاقبت‌هایم این است فوران «من‌اگر‌ها»:

من اگر گام ز این واحه‌ی آباد فراتر نهادن، می‌سوزم.

من اگر سینه‌ی سوخته را گور احساس نکردن، رسوایم.

من اگر شوری دریای اشک را تاب نیاوردن، نالایقم.

من اگر تو را بیش ز این ز تو خواستن، ناعاشقم.

و من اگر تو را... که من دیگر نه.
  • آرائیل
۱۵
شهریور

پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷ / ۶ سپتامبر ۲۰۱۸


اعتراف این است تا همین یک ساعت پیش حالم خوب بود اما بعدش ناگهان حالم از این رو به آن رو شد. یکهو تمام غم این چند روز آوار شد. بعد از آن همه لحظه‌ی خوش، هرچه پشت سدی جمع کرده بودم، گریخت و صورتی را به سیلاب شست. دردناک‌تر از همه این که تنها انتخابم بین این درد است و دردی بس سنگین‌تر. یعنی باید یا این عذاب را بپذیرم، یا که شکنجه‌ای وحشیانه‌تر را.

البته انتظارش را هم داشتم. وقتی تصمیمم را می‌گرفتم می‌دانستم درد خواهم کشید. وقتی تصمیم گرفتم چیزهایی را بسنجم و ببینم ماجرا از چه قرار است، می‌دانستم کار احتمالاً کار درستی نمی‌کنم و نتیجه‌اش فقط من را بیشتر خواهد آزرد. می‌دانستم هنوز چیزی هست که نباید باشد و الان که زنده‌به‌گورش کرده‌ام، حس آدمی قاتل را دارم. از آن قاتل‌های بی‌رحم که بالش روی سر قربانی می‌گذارند تا خفه‌اش بکنند و به دست‌وپازدن‌هایش هم بی‌اعتنایند.

دوست ندارم دست به قتل بزنم اما تنها راه است، چرا که قربانی بی‌گناه نیست. یا باید بکشم یا که کشته بشوم. از مردن خسته شدم. خسته شدم بس که مردم و از قعر به سطح زمین آمدم. من از این همه مردن و برگشتن خسته‌ام. اگر قرار است بمیرم، بگذارید مرده بمانم. اگر هم بنا بر زندگی است... خب، باید زندگی کرد.

و به جهنم که می‌کشم. به جهنم که دیگران را زنده‌به‌گور می‌کنم تا خودم ته آن گور نروم. حالا که قربانی دست‌وپا می‌زند بگذارید از رنجش لذت ببرم. بگذارید بعد از این همه سرکوب، کمی از عقده‌هایم را هم خالی کنم. بگذارید این سد را خالی کنم.

یکهو شد و من دیگر آن آدم یک ساعت پیش نبودم. شاید هم هنوز هستم و فقط از پوستم درآمده‌‌ام. خودم هم توی این گرداب نمی‌دانم به کدام سمت کشیده می‌شوم. حتی نمی‌دانم قیف گرداب به قعر است یا به عروج.

از دو گام به پس و گامی به پیش خسته‌ام. نمی‌شود عقب‌گرد کرد. عقب‌گرد ناسزاست. من از هرچه گیجم کند بیزارم.

 

و

۱. حتی ظاهرم هم عوض شده و دلتنگ خود سابقم هستم؛

۲. چنان سرگردانم که نمی‌دانم تا ساعتی دیگر کجا خواهم بود؛

۳. من از هر پری‌سانی گریزانم حتی؛

۴. و من از خودم هم.

  • آرائیل