جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶
ارديبهشت

 

در این کنج و پشت این پنجره‌ی رو به خیابان، من و تو با همیم و وجبی با هم فاصله داریم و کهکشانی بینمان راه است. باز دوباره امروز و در این لحظه کنار یکدیگریم و قرن‌ها میانمان زمان فاصله افتاده است. به هم می‌نگریم و هیچ نمی‌بینیم.

خود دو کهکشانیم که با سرعتی سرسام‌آور این گیتی را می‌پیماییم، چونان منظومه‌هایی در مدار در جریانیم، نزدیک می‌شویم و دور می‌شویم و نزدیک و نزدیک، دور و دور.

من و تو نزدیک‌ترین و درعین‌حال دورترین منظومه‌های گیتی هستیم که در این بی‌کرانِ خلأ جا خوش کرده‌ایم. من و تو مایی هستیم شانه‌ به شانه‌ی هم، چشم در چشم هم، دست در دست... نه، دست‌ها را خط بزن، جز آن همه‌ی این‌ها هستیم، قلب‌ها اما از پس مغاکی بس ژرف و در پشت دیواری سربه‌فلک‌کشیده می‌تپند.

می‌شد دست دراز کرد و دیگری را چون گلبرگی چید، می‌شد گذشته‌ها را پشت سر گذاشت و آینده‌ها را دید، می‌شد دیگری را محض خاطر دوست داشتن دوست داشت. و بیش از همه می‌شد چون گذشته‌هایی بود که دیگر نیست.

از همهمه‌های شهر است که به هم و در هم گریخته‌ایم و فریاد می‌زنیم تا شنیده بشویم و نزدیک می‌شویم تا فریاد نزنیم اما فاصله بیش از آن است که حتی چنین تنگ هم نیز نجواهای یکدیگر را بشنویم.

ستاره‌ای در دوردست‌ها می‌درخشد و به‌سوی آن دورترین کرانه بادبانِ زورق شکسته‌ام می‌گشایم، بر امواجِ نیستیِ کهشکان سوار می‌شوم و آن ستاره‌ی تابان را مقصد می‌گیرم. من اما دستخوش طوفان‌ها می‌شوم و شهاب‌سنگ است که بر من می‌بارد و همه‌طرفم ظلمت، همه‌طرفم وحشت است.

هرچه بیشتر می‌روم، ستاره‌ای هست که دورتر می‌شود. فرسنگی پیش می‌تازم و دو فرسنگ عقب می‌نشیند. قدمی جلو می‌روم و دو قدم پا پس می‌کشد. ستاره‌ای که گریزان است و هراسان است و رمیده است. از چه رمیده است؟ از من! از چه می‌گریزد؟ از من! از من و از من و از من که جزام گرفته قلبم و کراهتش را تف باید کرد بیرون و

                                                    تف،

                                                                     تف،

                                    تف...

... چنان که آخر دهانت بخشکد و مجبور شوی جرعه‌ای آب ولرم سر بکشی و مضمضه کنی تا نجاست این حرف‌ها را بشوید و ببرد.

به عمرمان چنین نزدیک، دور نبوده‌ایم.

  • آرائیل
۲۵
ارديبهشت


ضرب، کوبش، زخمه.

می‌خواهم بنویسم و بنویسم و فقط بنویسم.

از روز، از شب، از بودن و نبودن، بنویسم از هرچه هست و نیست.

این کلاویه‌های ملعون را فشار بدهم و با سرانگشتان کبود، بکوبم بر سرشان و با سیاه و سفیدشان، آوایی تلخ بنوازم. با آرشه‌ی استخوان به زه‌های قلبی دریده زخمه بزنم که به هر مضراب قطره‌ای خون از آن تراود.

می‌خواهم از نوشتن بنویسم، از احساس و کرختی، از خشم و خروش و رخوت و گرداب جوشان درون این سینه. می‌خواهم من از آنچه بنویسم که نمی‌دانم چیست. نفرت است یا عشق؟ خستگی است یا پوچی؟ اندوهی است کمرشکن یا نشئه‌ای جان‌گزا؟

غریو است و غرش است و غوغا و غلیانِ قلبی است کمی غمگین، غنوده در آغوش غَیر.

ناگهان این حس خوره‌ای شد و افتاد به ذهنم. ناگهان من شدم «ایمور» و «شیرویه» و تمام آنان که در زندگی راه به جایی نبردند و سرخورده شدند، ناکام شدند، فراموش شدند. قرن‌ها تا به آخرین قطره‌ی یادبودشان، در محبس ایلخانی، در پس برج‌ها و باروها، در تاریکی ابدی در بند شدند.

انگار خارشی داشته باشی و دستانت بسته باشند، انگار جرعه‌جرعه بنوشی و سیرآب نشوی، انگار باران ببارد بر شوره‌زاری که پس از باران هنوز شوره‌زار است و زمین تشنه است و خار هم در آن نروید.

ولوله افتاده به مغزم. می‌خارد. می‌سوزد. می‌شورد. می‌خواهم از کاسه‌ی سر دربیاورمش و با سنگ ‌پایی بیفتم به جانش و تمام افکار چرکینش را بسابم و بروبم.

می‌خواستم کوتاه باشد و کوتاه بماند، ولی حالا که دروازه‌ی این زندان افکار را گشودم، بیا با من، بیا تا نگاهی به اعماق تاریکش بیندازیم. در این تاریکی دستِ واژگانم را بچسب تا در ظلمتش گم نشوی.

بیا و بچرخ و ببین چه افکاری را در هر قفس به زنجیر کشیده‌ام و آب و خوراکی ناچیز می‌دهمشان، سالی‌ یک بار هواخوری می‌برمشان. تک‌تکشان خودم هستم و خودم هستند و من هم زندانی‌ام و هم زندان‌بان، هم مجرم و هم قاضی. قاضی‌القضات این محکمه‌ی بیداد منی هستم که به این مسند، خود را به قضاوت نشسته‌ام.

 بیا با من و از تاریکی این ذهن خوف نکن. بیا و گوشه‌وکنارش را، کنج‌های پلشتش را بنگر و ببین. صدای قل‌وزنجیرها را، ناله‌ی زندانیان را بشنو. شیون و مویه‌هایی را بشنو که آوای هرروزه‌ی این ذهن و تنها صدای این خلوتخانه‌اند.

بیا پایین‌تر برویم، پله‌پله افکار را پشت سر بگذاریم و جانوران موذی را، تا به سیاهچالی برسیم که «او» در آن زندانی است. «او» سال‌هاست در تاریکی مانده و رنگ خورشید را ندیده و هوای تازه نبوییده و آب شیرین ننوشیده. نانش زجر است و آبش اشک. «او» تا ابد مهمان این ژرف‌ترین سیاهچال ذهن است.

ده‌ها سال است و بیست‌ها سال است که گذشته و هنوز سی‌ها سال مانده تا این حبس به سر آید و شاید هم هرگز این زندانی زنده از این زندان درنیاید و دیگر هرگز بر سبزه‌های دشت نرقصد و در رود شنا نکند و از کوه نرود بالا و ندود و نبوید و عشق نورزد و زنده... زنده...

این زندیق هرگز زنده بیرون نخواهد آمد.

  • آرائیل