و سپس این برف
در نخستین شبمان، دیری نپایید که ایزدانِ دلمرده از تباهی آدمی و مسرور و سرمست امید، گوسپدانِ بازیگوش آسمان را در آغل بهشت پشم چیدند و برفی باریدن گرفت و اینچنین سپید و پاک بود که سرآغازمان رقم خورد و بدین پشمینهی مقدس، ناب و منزه گشت. چنین بود پگاهِ نخستین صبحمان و چنین باد روزگارانمان.
چنین باد زین پس بامدادانمان، سپید و پاک چون برفی که به این سپیده بر زمین نشسته و پرتو خورشید بر سرش دست نوازش کشد. چنین باد قلمرومان و باشد فرمانروایان سپیدشهری باشیم که تا چشم میبیند، پاکی است و سپیدی و خلوص، و در آن از سیاهی و ناپاکی اثری نباشد و رد پایمان بر این زمین جاوید باشد.
بیا شانه به شانهی یکدیگر به زیر آسمانی گام برداریم که گردوخاکش را تکاندهاند و حال آسمان خاکهقند روی سرمان میپاشد و زمین قالی سپیدی فرش راهمان میکند. بیا سرماریزهها را فرو دهیم و بدویم و راه باز کنیم و راه برویم و بخندیم و در سوز برف، گرمابخش باشیم.
بیا یک، دو، سه، چهار و پنجی که مشت شد در آغوشی گرم. باز هم بیا یکی یک، و دو، و سه، و چهار و این هم پنج که دیگر هراسی نباشد و تمام این ده کورهراه از دو جاده به شاهدهلیزِ سرخِ دلی خونگرم رسد.
از پشت پنجره ببین برف نشسته بر تاج کاجهای باغمان را، ببین ورجهورجهی روبهک بازیگوش و گریزپا را، ببین شاهبوفی که در اوج آسمان به زیر نوازش پشمینههای لاهوتی پر زند.
جایی به بعد شاید این پشمینهی یکدست مخوف بهنظر آید و سرما آزاردهنده باشد، اما در میانهی این سپیدی بیکران، در دل امید داشته باشیم که چون بهار رسد، بذرهای خفته به زیر این ملحفهی پاک از خواب زمستانه چشم گشایند و چمنزاری پر عطر گلهای گردنت همهسو را پوشاند و پروانهها به باغ آیند.
ولی تا به آن موقع
بیا
و بنشین
و ببین
و این فنجان چای گرم را بگیر.
- ۹۶/۱۱/۰۸