روزنوشت #۷
چهارشنبه، ۱۱ بهمن / ۳۱ ژانویه
مدتهاست «روزنوشته» ننوشتهام اما گرانبهاجانی گفت که دوستشان دارد و خب، آمدهام.
بین ماندن و رفتن ماندهام. انتخابی که کاملاً جسمانی است و باید جایی باشم اما چون همیشه، هزاران هزار عامل و ریز و درشت دستخوش تردیدم کردهاند. بروم؟ نروم؟ بگویم نمیآیم؟
ماههاست برای چنین روزی لحظهها را شمردهام اما حالا که وقت رفتن رسیده، میدانم تا به آخرین لحظهی ممکن، انتخاب را به تعویق میاندازم، مثل همیشه.
خیلی کارها باید انجام دهم که ندادهام. روزها گلهای آهوی گریزپا شدهاند و در این دشت بیکران، هراسان به هر سو میدوند. زمان میگذرد و من اسیر ریشههای مُرده ماندهام که نمیدانم چهوقت میخواهم هرس کنمشان و آزاد بشوم.
این میان برای ترجمهی کتابی نمونه دادم و بین چهار نفر... خب، قبول شدم. (چه انتظاری داشتید؟) عین جملهی بررس را (که خودش مترجمی بینظیر است) بخواهم بگویم:
... جملات جان داشتند. معلوم بود سردستی ترجمه نکردهاند و با متن عشقبازی کردهاند!
شاید ابلهانه و کودکانه باشد اما مدام برمیگردم و میخوانمشان. رضایتی عمیق دارم که کاربلدی تلاشم را دیده و پسندیده و بر آن صحه گذاشته است.
و
۱. «هادی پاکزاد» را تازه کشف کردهام! چرا... چرا نمیدانستم...
۲. «تو باش ولی موازی باش، همراه ولی لمسم نکن»؛
۳. بینهایت از ترجمههایم جا ماندهام و باید بدوم و بدوم؛
۴. هنوز ماندهام که بروم یا نروم؟
۵. لبریزم از انتظارِ آینده؛
۶. لبریزم از خورشید.
و البته خورشیدِ این روزگاران تازه طلوع کرده است.
- ۹۶/۱۱/۱۱