پگاه نو
این کشتی به میانهی اقیانوسی در هم شکست و منی بودم اسیر آبها، بند به تختهشکستهها. منی بودم که از شر تابش ظالمانهی خورشید نیمروز دریا، به تاریکترین کنج افکار پناه بردم و ابدیتی را در عزلت سیاهی نشستم. و تو بودی که پردهی سایههای امواج را دریدی، تویی که با کلام خود نور آوردی، در دریایی مذاب شنا کردی و بامداد این شب تار شدی.
چه کنم من بی آن زبان سیمین تو؟ چه کنم من بی آن شیرینزبانیها؟ چه کنم بی نوای لاهوتی تو؟
دستی بودی که بهسوی خستهجانی دراز شدی و او را از کام اقیانوسی بیژرفا بیرون کشیدی. دستی بودی که موهای گوریدهی نمکگرفته را شخم زدی و گره کور کلاف افکار را گشودی. تویی که در این اقیانوس متلاطم و پرخروش احساس شنا کردی و دریازدهای را پی خود کشاندی.
در آن دریای مواج لابهلای طرههای سحرآمیز گیسوی تو گم شدم و آن چشمان مرموز چونان سیرنهایی فریبا و نشسته به آغوش صخرهها، مرا به خود خواندند.
من مغروق این آبهایم و خیال و افکارم گردابی شدهاند که آوارهای را به خود میکشند و از پس چشمان خیس و سوزان نتوان گویم تو کیستی و چه میگذرد در آن ذهن زیبایت؟ چه میگذرد در پس آن شب گیسوان؟ کدامین عدن را به خیال خالقی؟ کدامین مجنون را به خواب، شیرینی؟
منم گیج و حیران، منم پریشان از این شکست، منم آشفتهی آن کشتیِ شکسته و تو که مرا با خود میکشی و منی که آغوشت مرا از گزند تمام طوفانها و امواج، مأمن و زنهار است.
کماکان در این دریا غوطه میخورم و گاه به زیر سطح میروم و آب چونان هزاران هزار مار ریز و گریزان به ریههایم نفوذ میکند اما... اما حالا به زیر آب با شوق نفس میکشم. به زیر آب من عطر تو را میپویم و از وجود تو دَم میگیرم. به زیر آب من به هر نفس تو را به کام میکشم.
سوار بر گُردهی امواج میاندیشم چون به ساحل برسیم، تمام وجودم را به پایت ریزم و تو را پرستم. تو را... تو را... تو را... تو را با نگاهم نوشم و تکبهتک انحناها، تمام لطافت ملاحت و ظرافت تو را ستایم. تمام وجودم را به تو بخشم و تمام وجودت را خواهم. چه که تو مرا آغازی و پایان، تو مرا آفتابی و مهتاب، تو مرا در سقوط هم نجاتی. در باخت به تو هم پیروزم.
میخواهم جان بدهم به تو، روح بخشم به تو، تمام وجودم را به پایت ریزم و تو یگانه الهه را پرستم.
منم که خاموش فریاد زنم. منم که هزاران هزار بار گویمت، تو حتی به گاه اشکریزان هم پگاهی زیبایی، تویی آسمانی که خورشیدش تازه دمیده و چکاوکها در گسترهاش بال گشودهاند و ابرهایش ساز باران مینوازند.
میگردم گرد تو و میچرخم دور تو و دیوانهوار قلم به کاغذ میکشم. نقش میزنم خندهها و غمها و اشکها و لبخندها و رقصها و سوگهای تو را. به هر لحظه تو را بر پردهی خاطره نقش زنم و جاوید کنم.
من با تو به اوج میرسم و تویی زوال من، در این میان تویی الههی الهام این کافر و تویی معبود این کعبه که بی تو جز خرابهای تهی نیست. تویی که شب تار در حضورت روز باشد و روز بی تو ظلمتی بیپایان. تویی که جز تو هیچ نبینم و تویی ضربآهنگ و آوای جانم.
مینویسم از تو و برای تو و با تو و بی تو قلم میخشکد. مینویسم بر این کاغذ و بر این خاک و بر این دل که بی تو نوشته پژمرد. مینویسم من از تکرارها و گامها و از طلوع خورشید در چشمانت. مینویسم از عطر ملکوت بر گردنت. مینویسم از بوسهی خورشید بر موهایت. مینویسم از ابری که جای گونه داری و یاقوتی که جای لبانت نشسته. مینویسم من از نوشتن برای تو.
و مینویسم چون تمام وجود را ریختهام به پایت، چون بخشیدهام دل به دلت و در این پگاه بوییدهام ناشکفتهترین غنچهی عدن را. مینویسم چون جنون دریا به این ذهن رخنه کرده و کاخها فرو ریخته و حال بر خراباتی نشسته است و مرا به خود میخواند. به خود میخواند تا کران تا کران دیگر را شنا کنم و به زیر آب نفس بکشم و بر تن ماهیها نویسم.
بیا مقابل هم بنشینیم و دست خودمان را رو کنیم و تک دل به روی میز بگذاریم. بیا که با تو نمیترسم از امواج و بیا با من نترس از راه و بیا گام برداریم و شنا کنیم. بیا فرش تا عرش را اوج بگیرم و بعد
با هم
هبوط کنیم.
بیا تا تمام وجودمان را روی دایره بریزیم.
- ۹۶/۱۱/۰۷