جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

جهنم بَرین

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ق.ظ

منی خسته از روزگارها و کارزارها و تکلیف‌ها، در این صحرای دراندشت به زیر خورشیدی دراز می‌کشد تا خستگی از تن افگار به در کند. منی که پی غزالی گریزپا دویده، دشت‌ها را زیر پا گذاشته و حال به این نقطه رسیده است. منی که نیمه‌ای بیش از خود نیست و تا کمال راهی بس بلندبالا در پیش دارد.

شُرشُر نهری تا به این گوش جاری می‌شود و به هوای نوشیدن جرعه‌ای آب گوارا، ذره‌ذره خویش را روی این خاک می‌کشانم تا که به واحه‌ای می‌رسم، واحه‌ای که تو در آن الهه‌ای و گلی سرخی، شهبانوی نادیده‌هایی.

در انعکاس سطح سیمین برکه‌ای سَلسَبیل تو را می‌بینم و دل در گرو دام گیسوانت می‌بندم. به خنده‌ی تو دلی در سینه لرزد و به نگاهت وجودی سوزد. تویی که نشسته بر لب برکه، با آن دست مرمرین یکنواختی آب را آشفته می‌کنی و آبگیر را از روزمُردگی نجات می‌دهی. ماهیانِ ریزند که به شوق طراوت دستان تو در این برهوت بالا می‌آیند و ریزریزک به نوک پنجه‌هایت بوسه می‌زنند.

قلبی در سینه می‌تپد و نوای ناچیزش به گوش تو می‌رسد. سرت را که بالا می‌گیری و آفتاب که به آن رخسار پری‌رو می‌تابد، تیزی نگاهت آسمان را می‌شکافد، خورشید دو نیمه می‌شود و نیمی در شرق، نیمی در غرب چشمانت طلوع می‌کند. این‌گونه است که تو می‌شوی خاور و باختر این دیار و روز با تو پگاه می‌گردد و در تو به شب می‌رسد.

می‌ایستی و صنوبری از زمین جوانه می‌زند؛ می‌آیی و گلستانی بر روح نگاشته می‌شود؛ می‌خندی و بوستانی بر دل می‌شکفد، چه که تویی دلبر عاشق و تویی دلدار عارف، تویی هور آسمانِ دیده و تویی آن حور سیه‌چشم. تویی که در توصیفت هیچ واژه‌ای زاده نشده و به وصف تو هیچ کاتبی قلم بر کاغذ نکشیده است.

بر بالین که می‌رسی، دوزخِ بیابان قدم وامی‌نهد و از سایه‌ات بهشت می‌شکفد. صنوبر وجودت بر این خسته چتر می‌شود و جور روزگاران را با حضور خویش پس می‌رانی. می‌شوی باغبان سرزمینی شوره‌زار و با مهر و به‌جد کمر به آبادی‌اش می‌بندی و با عطر خویش این مرزبوم لم‌یزرع تن را بارور می‌سازی.

سر به دامنت می‌گذارم و نسیمِ بَرین می‌شوی که خوش‌خوشک بر این تن خسته می‌رقصی و در جای‌جای قدم‌هایت غنچه می‌روید و گُل می‌دمد. به زیر آن انگشتان مرمرین، پوستِ تفتیده می‌ریزد و دوباره با طراوتی دوچندان می‌روید. مُردگان به این نوازش و لطف مسیحایی تو زنده می‌شوند و این نیمه‌جان را وجودی دوباره می‌آکند. سر من بر دامنت، تو شب می‌شوی بهر مداوای جراحات روح، تو شب می‌شوی بهر پرده‌نشینی عاشق و معشوق. تو شب می‌شوی و تو خود فروزانی.

بر من فرو می‌افتی و ملکوت خود را روی من می‌افکند و میرایان و نامیرایان‌اند که غبطه‌خوران نظاره‌گراند و حسرت‌خوران رشک ورزند. گیتی بی‌کرانی پیش رویم گسترده است و تنها به آن یاقوت خونین‌فام دوخته‌ام نگاه را که می‌بلعد مرا و حواسم را و دنیایم را، می‌خواند مرا به خود. به این شورِ تمنا خواهم از شوق جمال تو شهبانوی پری‌رخسار انگشت به دندان بگزم تا با خون خویش کنج تا کنج آن یاقوت را مسح بکشم و خود جان بسپارم به تو ای بانو.

در پس آن دروازه‌ی مرواریدهای سترده، دنیایی عیان است که در سیاهی‌اش چون به وقت شام، خورشیدی سرخ می‌تابد و وعده‌ی سوختنی می‌دهد که این مجنون به جان پذیرا باشدش و خواهدش و بایدش تا از کالبد ناسورِ ناسوتی به ‌در آید و این عطش به سر آید و سپس چه ماندش؟ هیچ، جز واژه‌ی که می‌شود خلاصه در «تو».

در این بلوای هوس، دست به کشتزار نورسته‌ی گیسوانت می‌برم و موی توست پیچیده‌ترین معضل دنیایم و پرآشوب‌ترین منظومه‌ی گیتی. تارهای گیسوی توست زه ساز کروبیان‌ و به هر نوازش ضخمه‌ای زنم و خنیایی به نوا درآورم. از این کشتزار فتان است که فتنه روید و من نیز با انگشتانم آن را خیش می‌زنم و  لابه‌لایشان بذر بوسم می‌کارم. لاقید بذر می‌پراکنم و بی‌پروا به دل انبوه گیسوانی می‌زنم که نخجیرگاه صید غزالی تیزپاست. غزالی که منم اسیر محیط آن چشمان شهلا و به تیزی تیر نگاهش مصلوبم تا به این مزرعه هراسه‌ای باشم و پالیز تو را نگهبان.

سرگشتگی وجودم را از خطوط منقوش بر صورتم می‌خوانی و نخست مبهوت، بعد خندان می‌شوی و ناقوس ملکوت را می‌نوازی. می‌خواهی به رسم شهبانویان فسانه‌ای مرا از کندن کوه یا که سیر طریق و سپردن خویش به حریق بر حذر داری اما در نگاهم می‌خوانی و می‌دانی که این‌ها هیچ نشود و من در زندگانی و دنیایی دیگر، عزم جزم کرده‌ام که چون به تو رِسم، رَسم مهر بیاورم به جا و بگویم تو را و هیچ نخواهم جز تو.

پس به عوض، پلک بر دو خورشید چشمانت کشی، دروازه‌ی مروارید گشایی و پری‌وُش وجود خود را خوانی و وه که چه آوایی! که صور اسرافیل را به درگاه تو جز صوت نخراشیده‌ی استری بیش نباشد و بلبل شرم کند.

غرق می‌شوم در صدایت، محو می‌شوم در عطرت، زاده می‌شوم در حضورت. من از توست که به عرش رسم و به خود رسم و ابدیت را رسم، که تویی شهبانوی کبریا و تویی الهه‌ی کاخ ملکوت.

تو و تو و تویی و خود خورشیدی و ماهی و شبی و روزی و تویی جمع اضداد و جمیع بوده‌ها و نبوده‌ها؛ که چون تو هستی، نیستی نیست و به این هستی، جز تو نیست؛ که تو باشی، جهنم هم بهشت باشد و عدن است این صحرا هم؛ که تو بودی وقتی ازل نبود و خواهی بود وقتی ابد هم نیست؛ که تویی هرآنچه نیست و باید باشد، تویی غایت و تویی مقصود، تویی آیت و تویی معبود، تویی الهه‌ی الهام و شهبانوی لاهوت.

به پگاه تو ازل شکفتن گرفت و طفل نوپای زمان گریست. چون تو طلوع کردی، گیتی از این تخم سربرآورد و آسمان تابیدن گرفت.

تویی که خورشید در قاب نگاهت بر من طلوع کرده و به این وقت تنگ، انگشتانم قلم و خونم جوهر، دست بر مرمرینِ رخسارت گذارم و تمام واژگان وجودم را بی‌واسطه بر تو نویسم، چه که ابدیت هم کفاف ستایش تو یگانه شهبانوی بهشت بَرین را ندید.

چه که تو به بوسه‌ی خویش صحرایی را آباد کرد.

  • آرائیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی