دو کهشکان دور
آن روز گذشت، زمین چرخید و روزگار گشت و دوباره امروز رسید. دوباره امروز آمد و ما دیگر آدمان آن روز نیستیم.
من در این یک سال تا به امروز لحظه به لحظه را روزشماری میکردم. من در این یک سال تو را هر نفس زیستهام. تو بودی یاد شبها، تو بودی نور مهتاب، تو بودی آنکه نبود. تو بودی جان حرفها، تو بودی شوق قلم، تو بودی آن که نبود.
میدانی، من میخواستم ثانیه به ثانیهی این سال را با تو، کنار تو گام بردارم؛ میخواستم نبض به نبض تو را با تمام وجود حس کنم؛ هر شب را با خندههایت به طلوع چشمانت صبح کنم. میخواستم بوسهای بیپایان و ناگسستنی بر لبان لعلت بکارم و نفس با نفست یکی کنم، آنطور که انگار قلمهای هستیم از دو گونه که در ریشه به یکدیگر میرسیم.
میدانی، میخواستم به رسم همیشه بنویسم و قلم فرسایم و واژهها را پیش پای تو برقصانم اما خشکید سرچشمهی احساس و نیل را جز نهری بیرمق نمانده است که ماهیواژگان تشنه، فتور و کمجان بر کف این کویر جان میدهند. میخواستم در این روز هزاران هزار واژهی نو بسازم و بدیعترین جملات را خالق باشم. میخواستم و میخواستم و میخواستم تو باشی و نیستی.
روزی خواهد که رسید که ما هیچ نیستیم جز دو ستاره در دو کهکشان دور که هزاران هزار سال نوری با هم فاصله دارند و گیتی بین ما فاصله خواهد انداخت و ما فقط پرتو دوردست یکدیگر را خواهیم دید و شایدم که دیگری را هنوز تابش و فروغی هست.
- ۹۶/۱۱/۰۴