بهشت سوزان
رو به آسمان دست میگشایم و ملکوت را به خود میخوانم که بیا ای عالم بَرین، بیا و بر من سقوط کن. ای خورشید بیا و شرارههای خروشان خود را بر من بتابان و چنین است که تمام بهشت در آغوشم جا میگیرد و بر پستیوبلندیهایش دست میکشم و دشتی هموار را به سینه میفشارم.
تویی الههی خورشید و بیا در من جا بگیر، بیا و در این سوز سرما گرمابخشم باش، بیا و شور این احساس را خریدار باش، شهبانوی این قصه باش و جان باش و نفس باش. تویی معبود و بیا و باش.
در این کنج تنگِ دنیا، بسپار خود را به من و بیا تا آغوشمان قلمرویی بیکران باشد. ایمان بیاور مرا و خود را بسپار به من، بسپار به دستانم و انگشتانم و زبانم، به لبانم. بسپار به واژگان مهری که بر این لبان خشکیده جاری شدهاند. بیا که تویی شراب نابِ هزارسالهای که سردابهای کهن را به خاک بودی و حال نمایان گشتهای.
به این گوشهی کوچک عالم، بیا یکی بشویم و به امتزاج درآییم و بینمان هیچ فاصله نباشد. بیا مرزها را به صفر رسانیم، این دو خط موازی را در هم شکنیم و به هم رسیم. بیا ما در هم هیچ و همه شویم. بیا نیست گردیم و عالمی را با هم سازیم.
دستی به آسمان دراز کردم و در نیمروز بانوی خورشیدی را از آسمان چیدم، شرارهی گیسوانش را بوسیدم، دست نوازش به اخگرهایش کشیدم و در هُرم ملکوتیاش گرم شدم و پختم و سوختم. خورشید به این شب تابان است چه که گیسوان توست پرتو تابانش، چه که رخسار توست سیمای این چلچراغ، چون تویی هرآنچه این گوی مشتعل هست و نیست.
تویی که بی تو دنیا را ظلمت و زمهریر فراگیرد، بی تو نه نوری باشد و گرما، نه جنبدهای جنبد و نه رویندهای روید. تویی که بی تو پگاهی به این دنیا نیاید و شب ابدی باشد.
تویی که منم مست شمیم تو، تویی که منم رقصان به ماهورهای تو، تویی که منم گرفتار دام گیسوان تو. تویی که تویی و هیچ نتوان «تو» بودن، «نور» بودن، «تور» بودن، «هور» بودن، پگاهی «نو» بودن.
از این شور به هذیان فتادهام و زبان آبستن واژگانِ جنونی ناگفته و چشم مملو نادیدههاست.
به این کنجیم که دنیا در پیش روی توست و من در پس تو و مرا با دنیا هیچ کار نیست جز آنچه از گیسوان زرَین تو بینم و رایحهی ملکوتی قفای گردنت را بویم. آرام به آن ستون مرمرین بوسه زنم و بوسه و بوسه و بوسهها را واژه کنم و از ژرفای جان سوختگی را فریاد زنم. لای آن گیسوان مشهی نرمنرمک بذر بوسههایی بکارم که پاورچینپاروچین ریشه دوانند و از رگها و مویرگها، به آن دهلیز سترگ قلب سرخ تو رسند و آنجا شاهدرختی روید که سر به فلک کشد.
تویی قلمرو واژهشاهی بی شهبانو و گمگشته که حال با سرانگشتان فُتور خود، وجب به وجب این سرزمین ناشناخته را کشف کند و فتح کند و بازپس گیرد. واژهشاهی که تویی را کشف کرده و حالا تویی تنها داروندار این خزانهی ویران، تویی تنها نور این شبها، تویی تنها گرمابخش این سرما. تویی و تویی و تویی و جز تو هیچ و حتی هیچ هم نیست.
پنج سرباز جسورند که خوف ناشناختهها را به جان خرند و پا به این عرصه گذارند و بر این جلگه خزند و از ماهورها بالا روند و به آن ستون مرمرین رسند و در جنگل گیسوان خورشید گم شوند. پنج سرباز دلیرند که هر یک راهی را روند و عاقبت بر معدن یاقوتهای ناسُفته به هم رسند و یکی که دلاورتر است، به دل این ظلمت زند و در پس دروازهی مُروارید، پریوُشی را یابد نشسته بر سَریر لاهوت که این ناسوتی را با مهر نوازد و به پاس رشادتها، خلعت دهد.
شب بود و خسوف گرفت و خورشید آمد و پگاه شد و در این آغوش تو پدید آمدی.
از تو نتوان هیچ گفتن و هرچه گفتم، به آستان تو تحفهای هم نباشد و هیچ نیارزد که تویی او که میتوان در آغوش او جان سپرد، اویی که میشود از او بوسهای ستاند و سپس به دژخیم روزگار سر سپرد و جان داد. اویی که میتوان در نگاهش ذوب شد و خود را در دورترین کرانهی نگاهش از نو یافت.
حال که به این جهنم در تبعیدیم، بیا که آن را بهشتی سوزان سازیم.
- ۹۶/۱۱/۱۲