جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

بهشت سوزان

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ق.ظ

رو به آسمان دست می‌گشایم و ملکوت را به خود می‌خوانم که بیا ای عالم بَرین، بیا و بر من سقوط کن. ای خورشید بیا و شراره‌های خروشان خود را بر من بتابان و چنین است که تمام بهشت در آغوشم جا می‌گیرد و بر پستی‌وبلندی‌هایش دست می‌کشم و دشتی هموار را به سینه می‌فشارم.

تویی الهه‌ی خورشید و بیا در من جا بگیر، بیا و در این سوز سرما گرمابخشم باش، بیا و شور این احساس را خریدار باش، شهبانوی این قصه باش و جان باش و نفس باش. تویی معبود و بیا و باش.

در این کنج تنگِ دنیا، بسپار خود را به من و بیا تا آغوشمان قلمرویی بی‌کران باشد. ایمان بیاور مرا و خود را بسپار به من، بسپار به دستانم و انگشتانم و زبانم، به لبانم. بسپار به واژگان مهری که بر این لبان خشکیده جاری شده‌اند. بیا که تویی شراب نابِ هزارساله‌ای که سردابه‌ای کهن را به خاک بودی و حال نمایان گشته‌ای.

به این گوشه‌ی کوچک عالم، بیا یکی بشویم و به امتزاج درآییم و بینمان هیچ فاصله نباشد. بیا مرزها را به صفر رسانیم، این دو خط موازی را در هم شکنیم و به هم رسیم. بیا ما در هم هیچ و همه‌ شویم. بیا نیست گردیم و عالمی را با هم سازیم.

دستی به آسمان دراز کردم و در نیم‌روز بانوی خورشیدی را از آسمان چیدم، شراره‌ی گیسوانش را بوسیدم، دست نوازش به اخگرهایش کشیدم و در هُرم ملکوتی‌اش گرم شدم و پختم و سوختم. خورشید به این شب تابان است چه که گیسوان توست پرتو تابانش، چه که رخسار توست سیمای این چلچراغ، چون تویی هرآنچه این گوی مشتعل هست و نیست.

تویی که بی تو دنیا را ظلمت و زمهریر فراگیرد، بی تو نه نوری باشد و گرما، نه جنبده‌ای جنبد و نه روینده‌ای روید. تویی که بی تو پگاهی به این دنیا نیاید و شب ابدی باشد.

تویی که منم مست شمیم تو، تویی که منم رقصان  به ماهورهای تو، تویی که منم گرفتار دام گیسوان تو. تویی که تویی و هیچ نتوان «تو» بودن، «نور» بودن، «تور» بودن، «هور» بودن، پگاهی «نو» بودن.

از این شور به هذیان فتاده‌ام و زبان آبستن واژگانِ جنونی ناگفته و چشم مملو نادیده‌هاست.

به این کنجیم که دنیا در پیش روی توست و من در پس تو و مرا با دنیا هیچ کار نیست جز آن‌چه از گیسوان زرَین تو بینم و رایحه‌ی ملکوتی قفای گردنت را بویم. آرام به آن ستون مرمرین بوسه زنم و بوسه و بوسه و بوسه‌ها را واژه کنم و از ژرفای جان سوختگی را فریاد زنم. لای آن گیسوان مشهی نرم‌نرمک بذر بوسه‌هایی بکارم که پاورچین‌پاروچین ریشه دوانند و از رگ‌ها و مویرگ‌ها، به آن دهلیز سترگ قلب سرخ تو رسند و آن‌جا شاه‌درختی روید که سر به فلک کشد.

تویی قلمرو واژه‌شاهی بی شهبانو و گمگشته که حال با سرانگشتان فُتور خود، وجب به وجب این سرزمین ناشناخته را کشف کند و فتح کند و بازپس گیرد. واژه‌شاهی که تویی را کشف کرده و حالا تویی تنها داروندار این خزانه‌ی ویران، تویی تنها نور این شب‌ها، تویی تنها گرمابخش این سرما. تویی و تویی و تویی و جز تو هیچ و حتی هیچ هم نیست.

پنج سرباز جسورند که خوف ناشناخته‌ها را به جان خرند و پا به این عرصه گذارند و بر این جلگه خزند و از ماهورها بالا روند و به آن ستون مرمرین رسند و در جنگل گیسوان خورشید گم شوند. پنج سرباز دلیرند که هر یک راهی را روند و عاقبت بر معدن یاقوت‌های ناسُفته به هم رسند و یکی که دلاورتر است، به دل این ظلمت زند و در پس دروازه‌ی مُروارید، پری‌وُشی را یابد نشسته بر سَریر لاهوت که این ناسوتی را با مهر نوازد و به پاس رشادت‌ها، خلعت دهد.

شب بود و خسوف گرفت و خورشید آمد و پگاه شد و در این آغوش تو پدید آمدی.

از تو نتوان هیچ گفتن و هرچه گفتم، به آستان تو تحفه‌ای هم نباشد و هیچ نیارزد که تویی او که می‌توان در آغوش او جان سپرد، اویی که می‌شود از او بوسه‌ای ستاند و سپس به دژخیم روزگار سر سپرد و جان داد. اویی که می‌توان در نگاهش ذوب شد و خود را در دورترین کرانه‌ی نگاهش از نو یافت.

حال که به این جهنم در تبعیدیم، بیا که آن را بهشتی سوزان سازیم.

  • آرائیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی