جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

۰۴
ارديبهشت

وقت‌هایی هست مثل همین ساعت پنج صبح که دلت می‌خواهد مثل سابق با یک عده حرف بزنی، اما می‌دانی که نمی‌شود. دلایل مختلفی هم دارد. در این اوقات همه کار می‌کنی. لیست مخاطبانت را بالا و پایین می‌کنی و دنبال افراد آنلاینی می‌گردی که می‌دانی می‌شود با آن‌ها حرف زد. افرادی که بتوانی جرعه‌ای فکر کنارشان بنوشی، از چیزهای عجیب‌وغریب حرف بزنی و حرف‌هایشان را بشنوی. که البته در این وقت صبح نیستند چنین افرادی.

 

وقت‌هایی هست که انسان به همین سادگی تنهاست... وقت‌هایی هست که بیدار بودن شبانه می‌شود نفرین... وقت‌هایی هست که وبگردی‌های شبانه فکرهای ناجوری توی کله‌ات می‌اندازد و باعث می‌شود انواع و اقسام آینده‌های ممکن و محال را پیش روی خودت تصور کنی.

 

در این اوقات است که از نبود رابطه‌ی انسانی درست، زندگی‌ات رو دوره می‌کنی و قدم به قدم راهی را که تا اینجا آمده‌ای، از نو طی می‌کنی.

 

وقت‌هایی هم هست مثل همین الان که اصلاً نمی‌دانی می‌خواهی چه بنویسی، فقط می‌خواهی بنویسی و بی‌سرو‌ته بودنش برایت مهم نیست. انگار که بخواهی باری را از روی ذهن خودت برداری و در انگشتان جاری کنی و روی دکمه‌ها بپاشی.

 

شاید هم باید کمی به نوشته‌ها انسجام داد. شاید باید گفت که مجموع ترجمه‌ی کلماتت از مرز یک میلیون کلمه گذشته و تو حداقل چند میلیون دفعه دکمه‌های کیبورد را فشار داده‌ای تا این واژه‌های رقصان در سرت را ثبت کنی. شاید باید تشکر کرد از تکنولوژی، شاید هم باید به آن لعنت فرستاد. شاید بهتر بود اگر هنوز هم درون غار زندگی می‌کردیم و نهایت نگرانی‌مان می‌شد این که شکارچی کودن و بی‌دست‌وپای قبیله امشب هم چیزی شکار نکرده و مجبوریم سر گرسنه روی سنگ بگذاریم و...

 

نوشتن گاهی می‌شود همین: آوردن کلمات و ردیف کردنشان بدون آن‌که هیچ ترتیب خاصی داشته باشند و معنا بخشیدن به کلمات بی‌معنا و پوچی همین جمله.

 

کلاً "وقت‌هایی" زیاد هست.



  • آرائیل
۰۱
ارديبهشت

گاهی اوقات خستگی چنان در تنت رخنه می‌کند که حتی چندین روز استراحت مداوم هم تأثیری ندارد و همچنان دلت می‌خواهد توی تخت دراز بکشی، لحاف را بکشی روی سرت، و به هیچ‌ چیز و هیچ کس فکر نکنی. دلت می‌خواهد صدای موتورها و ماشین‌ها از لای درزهای پنجره داخل نیایند و با مشت و لگد روی مغزت ضرب نگیرند؛ دلت می‌خواهد از شر صدای پچ‌پچ‌های نامفهوم و فریادهای شنیع متأسفانه مفهوم، خلاص شوی.

 

گاهی اوقات در کردن خستگی فقط همین چند روز خوابیدن مطلق نیست. فقط عضله‌ها نیستند که خسته می‌شوند. مغز شاید خسته‌ترین عضو بدن باشد. مغزی خسته که برایش فرق نمی‌کنند تا چه حد نیرو در بدن داری، فرمان می‌دهد تا همین‌طور گنگ و مبهوت به صفحه‌ی مانیتور زل بزنی و از ادای واژگان امتناع می‌کند. (انگار اعتصاب کرده پدرسوخته!)

 

گاهی اوقات هم ذره‌ذره‌ی این خستگی‌ها تلنبار می‌شوند روی هم و حجم انبوه و کمرشکنی می‌سازند روی همین مغز خسته که حتی الان هم همین 190 کلمه‌ی قبلی را با تهدید و ارعاب یافته و انگشتان منتظر را به حرکت درآورده.

گاهی دلت می‌خواهد...

 

و

1# سیزدهمین کتاب تمام نمی‌شود که نمی‌شود؛

2# برنامه‌ی شش‌ماهه‌ی اول سال با 4 کتاب؛

3# کماکان یبوست واژگانی!

  • آرائیل
۲۵
فروردين

آه و بدرود ای زندگی...

بدرود ای واژگان نانوشته و حرف‌‌‌های ناگفته...

آه و بدرود ای غروب نادیدهی بیست‌و‌چهارمین خزان عمر...

و بدرود ای زندگی جفاکار و ای روزگار ستم‌پیشه و ای و ای و ای...


جدای از بدن‌درد و کرختی و تب‌ولرز و و آب‌ریزش بینی و هزار چه و چه‌ی دیگر، عقب افتادن از کار و زندگی شاید بدترین پیامد حتی یک سرماخوردگی کوچک باشد!  این زندگی جغدگونه هم که در محدوده‌ی خانه با سایر پرندگانی که عمده‌ی فعالیتشان در روز است، تداخل بسیار دارد و باز هم بنا بر حکم عُرف و اکثریت پرندگان، مجبوری جغدی باشی بیدار زیر نور خورشید که البته، هر بار که پرتو نوری از لای پنجره به داخل سرک می‌کشد و بعد از انعکاس روی آینه‌ی کمد، صاف می‌خورد توی چشمی که از لای پتو بیرون را نگاه می‌کند، لعنتی به زندگی بفرستی و پتو را بالاتر بکشی و باز خُروپف... و البته فین‌فین یادمان نرود!


پ.ن

"هنوز" زنده‌ام و کمی مانده تا ریق رحمت را سر بکشم؛ جای نگرانی ندارد... یا دارد؟


و

1# کاش فرصتی داشتیم تا هر سال یک اشتباهمان را به میل خود تصحیح و جبران کنیم؛

2# کاش برخلاف بعضی عزیزان که دچار اسهال واژگانی شده‌اند، یبوست واژگانی نمی‌گرفتیم!

 

 

  • آرائیل
۱۸
فروردين

هشت سالم بود، شاید هم نُه سال، خواندم تازه خوب شده بود، کتاب قرآن کوچکی داشتیم از سوره‌های جزء سی‌ام با ترجمه‌ی فارسی. کسی خانه نبود، یادم نیست کجا بودند، بازش کردم و با همان سواد دست و پا شکسته، ترجمه‌های فارسی را خواندم.

 

مادرم که آمد، با ذوق و شوق (شاید هم شوق و ذوق) برایش گفتم که ترجمه‌هایشان را خوانده‌ام. انتظار داشتم خوشحال شود. انتظار داشتم تشویقم کند که توانسته‌ام این همه صفحه را بخوانم... خوشحال نشد، تشویقم هم نکرد... فقط یک حرف زد: «چه فایده؟ باید عربی‌اش را می‌خواندی.» و من توی ذهن بچگانه‌ام فکر کردم که: "چه فایده؟ من که عربی نمی‌دانم!"

 

ولی این روزها بهتر متوجه می‌شوم که مردم چقدر از خواندن چیزهایی که هیچی از آن‌ها نمی‌فهمند لذت می‌برند و از قضای اتفاق، همین نفهمیدن و جهالت مایه‌ی لذتشان است. کتابی را هزاران بار می‌خوانند بدون ذره‌ای تفکر، به زبانی هم می‌خوانند که شاید کوچک‌ترین درکی از آن نداشته باشند. علی‌القاعده، در زندگی‌شان هم حرف‌هایی می‌زنند که خودشان هم نمی‌فهمند، مردمی هم که چیزی از آن‌ حرف‌ها نفهمیده‌اند سرشان را به نشانه‌ی فهمیدنی ریاکارانه تکان می‌دهند و باز، این‌ها هم چیزی می‌گویند که کسی نمی‌فهمد و... دور باطلی که تا ابد ادامه داد...


انگار خوششان می‌آید چیزی بگویند که نمی‌فهمند، حرفی بزنند که خودشان آن را مزه‌مزه نکرده‌اند و همان‌طور نجویده و نخراشیده آن را تُف می‌کنند توی صورت نفر مقابلشان و اصلاً هم برایشان مهم نیست که آی ملت، این کار شما توهین است به عقل و شعور و منطق و حتی گاهی هم انسانیت.

 

کاش سعی کنیم و بشود که روزی، یک جایی، بالاخره به این دور باطل پایان بدهیم.

  • آرائیل
۱۶
فروردين

در زندگی همۀ ما آدم‌هایی هستند که نه پیش و نه بعد از آن‌ها دیگر زندگی نکرده‌ایم؛ پیش از آن‌ها زندگی کردن را بلد نبودیم و بعد از آن‌ها، دیگر تاب و توان زندگی کردن را نداشتیم. اما حقیقت شاید چیز دیگری‌ست. شاید باید فقط زنده ماند و ادامه داد، باید درس گرفت، محرکی تازه پیدا کرد. شاید امیدی واهی به دیدن دوبارۀ آن آدم‌ها؛ شاید امید به این که روزی خبری از آن‌ها به دستمان برسد؛ شاید هم این امید که روزی، در جایی که شاید حتی دنیای دیگری باشد یا نباشد، وصف حالمان را بشنوند و افتخار کنند که بعد از آن‌ها ارادۀ زنده‌ماندن کرده‌ایم.


شاید هم... و شاید... و باز شاید...


و اما مسئله همین زنده ماندن است. چه بخواهیم چه نخواهیم، دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، زنده‌ایم. گرچه به ‌شعلۀ شمع میان تندباد اعتمادی نیست، تا هست باید از آن نور گرفت، چرا که باز هم خواه و ناخواه خاموشی پیش روست.


خورشید هم خاموش خواهد شد، کائنات آرام خواهد گرفت، هستی به نیستی برمی‌گردد، و ابد و ازل، دو انتهای بردار، روزی به هم خواهند رسید. روزی که قطعاً هیچ‌کداممان آن را نخواهیم دید، ولی خواهد آمد. ولی الآن خورشید فروزان است، کائنات آرام و قرار ندارد، هستیم و نیستی دور هستند، و ابد و ازل، این آغاز و پایان، امروز نیستند.


و شاید هم... شاید هم امروز همان شروع دوباره برای آشنایی با آدمی تازه برای زندگی کردن باشد!

  • آرائیل
۱۱
اسفند

از روزنوشت‌هایی که شاید هم شب‌نوشت هستند.


به زبان آوردن افکار (یا که نوشتنشان) همیشه دشواری خود را دارد؛ سخت است افکاری را که خودت هم نمی‌فهمی به زبان (یا قلم) بیاوری.

1# اندوه دوستان آدم، اندوه خودش است؛

2# از پست و بلند ترجمه‌ی روزی 4700 کلمه؛

3# پیتزای نیمه‌شب؛

4# بعضی‌ چیزهای کوچک آدم را آزار می‌دهد؛ حس اینکه کسی خودش را برتر از بقیه بداند؛

5# صبحت با دوستان مجازی؛

6# شبی که تازه شروع شده.

  • آرائیل