روزنوشت #5
گاهی اوقات خستگی چنان در تنت رخنه میکند که حتی چندین روز استراحت مداوم هم تأثیری ندارد و همچنان دلت میخواهد توی تخت دراز بکشی، لحاف را بکشی روی سرت، و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنی. دلت میخواهد صدای موتورها و ماشینها از لای درزهای پنجره داخل نیایند و با مشت و لگد روی مغزت ضرب نگیرند؛ دلت میخواهد از شر صدای پچپچهای نامفهوم و فریادهای شنیع متأسفانه مفهوم، خلاص شوی.
گاهی اوقات در کردن خستگی فقط همین چند روز خوابیدن مطلق نیست. فقط عضلهها نیستند که خسته میشوند. مغز شاید خستهترین عضو بدن باشد. مغزی خسته که برایش فرق نمیکنند تا چه حد نیرو در بدن داری، فرمان میدهد تا همینطور گنگ و مبهوت به صفحهی مانیتور زل بزنی و از ادای واژگان امتناع میکند. (انگار اعتصاب کرده پدرسوخته!)
گاهی اوقات هم ذرهذرهی این خستگیها تلنبار میشوند روی هم و حجم انبوه و کمرشکنی میسازند روی همین مغز خسته که حتی الان هم همین 190 کلمهی قبلی را با تهدید و ارعاب یافته و انگشتان منتظر را به حرکت درآورده.
گاهی دلت میخواهد...
و
1# سیزدهمین کتاب تمام نمیشود که نمیشود؛
2# برنامهی ششماههی اول سال با 4 کتاب؛
3# کماکان یبوست واژگانی!
- ۹۵/۰۲/۰۱