روزنوشت #4
آه و بدرود ای زندگی...
بدرود ای واژگان نانوشته و حرفهای ناگفته...
آه و بدرود ای غروب نادیدهی بیستوچهارمین خزان عمر...
و بدرود ای زندگی جفاکار و ای روزگار ستمپیشه و ای و ای و ای...
جدای از بدندرد و کرختی و تبولرز و و آبریزش بینی و هزار چه و چهی دیگر، عقب افتادن از کار و زندگی شاید بدترین پیامد حتی یک سرماخوردگی کوچک باشد! این زندگی جغدگونه هم که در محدودهی خانه با سایر پرندگانی که عمدهی فعالیتشان در روز است، تداخل بسیار دارد و باز هم بنا بر حکم عُرف و اکثریت پرندگان، مجبوری جغدی باشی بیدار زیر نور خورشید که البته، هر بار که پرتو نوری از لای پنجره به داخل سرک میکشد و بعد از انعکاس روی آینهی کمد، صاف میخورد توی چشمی که از لای پتو بیرون را نگاه میکند، لعنتی به زندگی بفرستی و پتو را بالاتر بکشی و باز خُروپف... و البته فینفین یادمان نرود!
پ.ن
"هنوز" زندهام و کمی مانده تا
ریق رحمت را سر بکشم؛ جای نگرانی ندارد... یا دارد؟
و
1# کاش فرصتی داشتیم تا هر سال یک اشتباهمان را به میل خود تصحیح و جبران کنیم؛
2# کاش برخلاف بعضی عزیزان که دچار اسهال واژگانی شدهاند، یبوست واژگانی نمیگرفتیم!
- ۹۵/۰۱/۲۵