روزنوشت #6
وقتهایی هست مثل همین ساعت پنج صبح که دلت میخواهد مثل سابق با یک عده حرف بزنی، اما میدانی که نمیشود. دلایل مختلفی هم دارد. در این اوقات همه کار میکنی. لیست مخاطبانت را بالا و پایین میکنی و دنبال افراد آنلاینی میگردی که میدانی میشود با آنها حرف زد. افرادی که بتوانی جرعهای فکر کنارشان بنوشی، از چیزهای عجیبوغریب حرف بزنی و حرفهایشان را بشنوی. که البته در این وقت صبح نیستند چنین افرادی.
وقتهایی هست که انسان به همین سادگی تنهاست... وقتهایی هست که بیدار بودن شبانه میشود نفرین... وقتهایی هست که وبگردیهای شبانه فکرهای ناجوری توی کلهات میاندازد و باعث میشود انواع و اقسام آیندههای ممکن و محال را پیش روی خودت تصور کنی.
در این اوقات است که از نبود رابطهی انسانی درست، زندگیات رو دوره میکنی و قدم به قدم راهی را که تا اینجا آمدهای، از نو طی میکنی.
وقتهایی هم هست مثل همین الان که اصلاً نمیدانی میخواهی چه بنویسی، فقط میخواهی بنویسی و بیسروته بودنش برایت مهم نیست. انگار که بخواهی باری را از روی ذهن خودت برداری و در انگشتان جاری کنی و روی دکمهها بپاشی.
شاید هم باید کمی به نوشتهها انسجام داد. شاید باید گفت که مجموع ترجمهی کلماتت از مرز یک میلیون کلمه گذشته و تو حداقل چند میلیون دفعه دکمههای کیبورد را فشار دادهای تا این واژههای رقصان در سرت را ثبت کنی. شاید باید تشکر کرد از تکنولوژی، شاید هم باید به آن لعنت فرستاد. شاید بهتر بود اگر هنوز هم درون غار زندگی میکردیم و نهایت نگرانیمان میشد این که شکارچی کودن و بیدستوپای قبیله امشب هم چیزی شکار نکرده و مجبوریم سر گرسنه روی سنگ بگذاریم و...
نوشتن گاهی میشود همین: آوردن کلمات و ردیف کردنشان بدون آنکه هیچ ترتیب خاصی داشته باشند و معنا بخشیدن به کلمات بیمعنا و پوچی همین جمله.
کلاً "وقتهایی" زیاد هست.
- ۹۵/۰۲/۰۴