روزنوشت #3
هشت سالم بود، شاید هم نُه سال، خواندم تازه خوب شده بود، کتاب قرآن کوچکی داشتیم از سورههای جزء سیام با ترجمهی فارسی. کسی خانه نبود، یادم نیست کجا بودند، بازش کردم و با همان سواد دست و پا شکسته، ترجمههای فارسی را خواندم.
مادرم که آمد، با ذوق و شوق (شاید هم شوق و ذوق) برایش گفتم که ترجمههایشان را خواندهام. انتظار داشتم خوشحال شود. انتظار داشتم تشویقم کند که توانستهام این همه صفحه را بخوانم... خوشحال نشد، تشویقم هم نکرد... فقط یک حرف زد: «چه فایده؟ باید عربیاش را میخواندی.» و من توی ذهن بچگانهام فکر کردم که: "چه فایده؟ من که عربی نمیدانم!"
ولی این روزها بهتر متوجه میشوم که مردم چقدر از خواندن چیزهایی که هیچی از آنها نمیفهمند لذت میبرند و از قضای اتفاق، همین نفهمیدن و جهالت مایهی لذتشان است. کتابی را هزاران بار میخوانند بدون ذرهای تفکر، به زبانی هم میخوانند که شاید کوچکترین درکی از آن نداشته باشند. علیالقاعده، در زندگیشان هم حرفهایی میزنند که خودشان هم نمیفهمند، مردمی هم که چیزی از آن حرفها نفهمیدهاند سرشان را به نشانهی فهمیدنی ریاکارانه تکان میدهند و باز، اینها هم چیزی میگویند که کسی نمیفهمد و... دور باطلی که تا ابد ادامه داد...
انگار خوششان میآید چیزی بگویند که نمیفهمند، حرفی بزنند که خودشان آن را مزهمزه نکردهاند و همانطور نجویده و نخراشیده آن را تُف میکنند توی صورت نفر مقابلشان و اصلاً هم برایشان مهم نیست که آی ملت، این کار شما توهین است به عقل و شعور و منطق و حتی گاهی هم انسانیت.
کاش سعی کنیم و بشود که روزی، یک جایی، بالاخره به این دور باطل پایان بدهیم.
- ۹۵/۰۱/۱۸