جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب
۰۱
دی

داریم دست در دست هم روی زمین منجمد این جهنم راه می‌رویم و پایم هی روی برف‌ها می‌سُرد. امان از این کفش‌ها، امان از این برف و بوران بی‌امان. آخرش که چیزی نمانده بیفتم، دستم را می‌چسبی و از دهانت درمی‌رود که: «الله‌اکبر!»

شگفت‌زده نگاهت می‌کنم و می‌خندم. «توی این وضع حتی کافر هم به خدا ایمان می‌آره.»

نگاهم می‌کنی. دلبرانه چشم‌غره می‌روی. «یعنی می‌گی من کافرم؟»

نگاهت می‌کنم. غرق می‌شوم. می‌میرم و زنده می‌شوم. «تو خودت خدایی.»

  • آرائیل
۰۱
دی

نوشتن همین‌طوری وسوسه‌انگیز است. این که لازم نباشد فکر کنی و کلمات را برقصانی و بگذاری به سیر عادی و روزمره‌ی خودشان کنار هم قرار بگیرند. کوتاه نوشتن و سریع نوشتن و از هیچ نوشتن. شاید خوب، شاید بد.

  • آرائیل
۳۰
آذر

به خودم می‌آیم و می‌بینم انگار گم شده‌ام. انگار توی هزاردالان این شهر دراندشت و کثیف خودم را باخته‌ام و هرچقدر هم که سراسیمه کوبه‌کو می‌گردم دنبال خودم، که «من» کو، باز هم هیچ نشانی از من نیست. باز هم خودم هستم و هزاران میلیون آدم دیگر روی این زمین که بود و نبود این وجود برای هیچ‌کدامشان جذابیتی ندارد. می‌دانم باشم یا نباشم، زمین دور خورشید می‌چرخد و خورشید هم تا وقتی شعله‌اش زبانه بکشد و به کوتوله‌ای سفید تبدیل نشده، توی این گیتی بی‌کران سرگردان پیش خواهد رفت.

  • آرائیل
۱۵
آذر

خورشید که سر بزند از این فکرها رها خواهم شد. می‌توانم چیزی جز این سیاهی ببینم. می‌توانم به زیر نورش واژه بر کاغذ بخوانم. می‌توانم رنگ زندگی را اطرافم ببیند.

آفتاب که بدمد، لازم نیست با هزار و یک فکر و خیال دست‌وپنجه نرم کنم و روی زبان سیاه جاده در کام سیاهی فرو بروم. می‌توانم پس و پیش را ببینم. لازم نیست... لازم نیست خودم را با فکر مشغول کنم. دیگر لازم نیست آینده‌ها و احتمالات ممکن و ناممکن را پی بگیرم و در سرم دادگاه راه بیندازم.

نور که باشد می‌شود از ظلمت این ذهن خلاص شد. سیاهی‌اش چون قیر افتاده روی مغز و جدا نمی‌شود، هرچه هم می‌کِشی بیشتر کش می‌آید و با خودش لایه‌لایه مغز را برمی‌دارد. صبح شده آستانه‌ی نجات، درگاه رهایی، زمان رستگاری. با خورشید نجات از این چاه افکار بی‌پایان خواهد آمد.

خورشید که خودش را کشان‌کشان از افق خشکیده‌ی این بیابان بکشد بالا، من به عدن نزدیک شده‌ام، ولی تا آن هنگام در این برزخ افکار ابدیتی را دوره خواهم کرد. توی ذهنم می‌جنگم، می‌کُشم، می‌رقصم، می‌بوسم، عشق‌ورزی می‌کنم، متنفر می‌شوم، داد می‌زنم و هزاران احساس و عمل بشری دیگر را تجربه خواهم کرد. من  در این ظلمت به بند ذهن اسیرم.

اسیرم به این محبس و تا صبح نرسد، تا نور نیاید، نجاتم نیست. تا خورشید نباشد، این تاریکی پس نمی‌نشیند و تا آن هنگام من توی این هزارتو با دیوسانان به ستیزم. من با دیو خاطره و آرزو و امید و آینده و احتمال و ناممکن گلاویزم.

خسته شدم از این فکرهای بی‌انتها، از این زنجیره‌ی لایتناهی افکار که به هیچ نرسند و هرچه بیشتر پیش می‌روم، بیشتر گم می‌شوم. من از خود می‌ترسم. من از سیاهی درون انسان‌ها پرواهمه‌ام. وحشت دارم از آن‌چه از انسانی ناامید برمی‌آید و می‌ترسم از دهان گناه که برای بلعیدنم باز شده. من از این جاذبه‌ی معکوس بیم دارم.

برای وامانده در ظلمت تشویش و تردید افکار، صبح امان است؛ خورشید پناه است؛ نور نجات است.

هنوز اما تا سپیده‌دم بسیار مانده...

  • آرائیل
۰۵
آذر

دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ / ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸

خسته‌ام (که چیز عجیبی نیست)، گرفته‌ام (که باز عجیب نیست)، پر بغض و کینه‌ام (که کماکان عجیب نیست) و خیالم کمی راحت است (که کمی عجیب است).

خسته‌ام از کلی کار و ایستادن، از این همه سگ‌دو زدن و تلاش سیزف‌وار توی این عالم سگی که هرچقدر هم تلاش کنم، باز کسی، به دلیلی که شاید به خودش و تلاشش ربطی نداشته باشد، از من فرسخ‌ها جلوتر است. کسی از من جلوتر است که حتی نمی‌داند چه کشیده‌ام و چطور خودم را پشت سرش می‌کشاندم بالا.

گرفته‌ام که این جایی هستم که بودن تویش سخت است، دلگیر است و تنگ است. این‌جا انگار جایی برای من ندارد، جایی نیست و خیابانی نیست تا بخواهم دوباره شاد و خوشحال پیاده با پای تاول‌زده تمامش را گز کنم و زمین و زمان و آدم دیگری برای‌ام مهم نباشد. جایی که زمانی می‌شد قلمرو من باشد اما نیست.

بغض‌کرده و کینه‌توزم از خیلی‌ها و خیلی‌ چیزها و یگانه‌ای خاص. همه‌اش مثل شن‌هایی نامحلول در این محلول افکار است، هرازگاهی ته‌نشین می‌شود و از یاد می‌رود، ولی باز دیوی می‌آید و با تلنگری تکانش می‌دهد و همه‌اش دوباره می‌آید روی سطح. تلنگر آن خانه و این خانه و خانه‌اش.

و آرامم. باری از روی دوشم برداشته شده، چون کاری نکردم که با «من» در تضاد باشد. کاری نکردم که سال‌های سال بعد که پیر و چروکیده شدم به‌خاطرش شرمنده باشم و افسوسش را بخورم. هرچه داشتم و نداشتم گذاشتم وسط، بقیه‌اش دست من نبود. نخواستم اجازه بدهم نفرت و کینه من را توی این شهر بکشد جایی که نباید باشم.

لب چشمه گفته بودم از حدومرز نامیزان متنفرم. از این که هی بروم جلو و هی عقب رانده بشوم. از این که ندانم الان باید پایم را کجا بگذارم. از این که من الان مقابل تو ایستاده‌ام یا او؟ که من «تو» هستم یا «شما»؟ که من دست در دستم یا دست رد بر سینه؟ از هرچه گیجم بکند متنفر می‌شوم.

ولی حالا انگار دارم می‌فهمم جریان چیست. دارم می‌فهمم هرچه من فکر می‌کنم، هرچه من می‌بینم و می‌شنوم، صددرصد هم درست نیست. هنوز خامم و متوهمم. هنوز جوان‌تر از «او» هستم که توانسته جایی باشد که من نیستم. مهم هم نیست، بلندپروازی تاوان دارد. ایکاروس‌وار پرواز کردن عاقبت خوشی ندارد.

خراب کرده‌ام، بارها و بارها و بارها. با این وضع باز هم خراب خواهد شد چیزی که هنوز ساخته هم نشده. خراب می‌شود.

من اما چیزی هستم که می‌خواهم باشم. همیشه همین‌طور بوده. حداقلش روزی که دیگر نباشم، کسی، هر کسی، حتی تو، نمی‌توانید بگویید «کم گذاشت». هرچه داشت و نداشت گذاشت، از خودش و از قلبش و از زمانش و از جانش و از داروندار موهومش که هیچ بود.

  • آرائیل
۲۳
آبان

یک چو امروزی، زمانِ زمین‌مان در این مکان به سرانجام‌ها رسیده بود.

اینک امروزی بر پهنه‌ی کویر، ابد را می‌دوم و یک روز است که منْ این نفس‌بریده‌ی خسته از آدم، منْ این پاخسته‌ی بریده از عالم، با هر قدم من هی... من هی می‌خورم تلو... تلو... و با هر زحمت پای خونین می‌کشم جلو و این ردپای سرخ را می‌گذرام بر جا، که هرکس از پس آید هر قدم را بر نقش این کویر تفته خواهد دید. من این راه را، این مسیر بی‌کران را، من از ازل تا ابد چه زود آمده‌ام.

سپید بود، سبز شد و سرخی سیب به خزان فصل گرایید و دیگر هیچ؛ چرخه‌ی ابد‌ تا بدین نقطه رسید، خشکید و دستی ستاره‌ای را از اوج آسمان‌ها چید. هیچ‌کس آن یک روز اضافه را ندید.

که ای عالم، تو ای آدم، که بدان من بارها در این کویر قصد خفتن کرده‌ام، که بنشینم و دراز بکشم و چشم بربندم و خود را به آغوش گسترده‌ی ابدیت بسپرم. که من... که من از قلبِ من گریخته‌ام من، از آن اولین بهمن که آوار شد و آواره کرد و آوارستان ساخت از آن‌جا که قرار بود انارستانی باشد، که گورستان ساخت بر شهر پرهیاهوی واژگان.

کشتی بی‌لنگر بر خشکیدگی کویر بادبان گسترده و می‌راند بر شن‌ها به بندری بعید و ناوخدای مرحوم است دست بر سکان فرسوده‌ی پوچ. اسب پاشکسته لنگ‌لنگان و نعل‌افتاده بر این اسپریس خشکان می‌تازد و گرچه برف و خون می‌ریزد از کنج دهانش، پاشکسته‌اسب اما میل توقف نیستش. که اگر بایستند و اگر لنگرِ بریده بیاندازند، مُرده‌اند.

من از سخن بُریده‌ام، من از استعاره‌های پنهانم، از رنجیدگی‌های کودکانه‌ام، من از خود در این زندان افکار رمیده‌ام.

و آخر ابد بود و هیچ‌کس نبود.

  • آرائیل
۲۳
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۹
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آرائیل
۱۴
آبان

ستاره تو افول کرده‌ای؛ شب‌زده‌ای، به قعر درآمده‌ای و خود خبرت نیست. به زوال درافتاده‌ای؛ پوسیده‌ای، به کام نیستی افتاده‌ای و عین خیالت نیست. ستاره تو غروب کرده‌ای و به توهمِ درخشش در اوجی موهومی.

تو راه گم‌ کرده‌ای، ستاره. ستاره‌ی قطبی اوج‌تاب بوده‌ای و راهنمای گمگشتگان طوفان‌زده، حال اما خود در اقیانوس بی‌کران آسمان کبود گم شده‌ای. هر ملاح اسیر طوفانی، هر ناخدای بیمناکی، هر آن که او گمشده بود، به افق تو را می‌جست تا به بندر برسد. حال اما در کدام دامنی؟

تو از اوج به زیر آمدی. دستی چیده‌ است تو را و تو در این سبد نور نداری. تو آسمان‌زاده‌ و بندِ زمین؟ قرار نبود مات بشوی و قرار نبود به خاک بیایی. قرار نبود تیره و تار بشوی.

ستاره تو از یاد درخشش چه خاطره داری؟

  • آرائیل
۲۶
مهر

 

همه‌اش می‌خوابم، زیاد. زیاد در پوچی می‌خوابم. می‌خوابم و خواب نمی‌بینم. می‌خوابم و خستگی‌ام رفع نمی‌شود. می‌خوابم و خواب راه به جایی نمی‌برد. در بیداری عاطل می‌چرخم و در خواب بهت‌زده‌ام. در بیداری توی عالم خواب سرگردان راه می‌روم و در خواب توی نسیان هستم. بیداری و خواب هم‌پوشانی گزنده‌ای پیدا کرده‌اند.

حتی حوصله‌ی ترجمه هم ندارم. چند وقت است درست ترجمه نکرده‌ام؟ یک هفته؟ نزدیک دو هفته؟ تق‌ولق، سه هفته؟ توی همان راهی هستم که باید باشم اما دارم لنگ می‌زنم، مثل آن وقت که پاهایم تاول زده بود و مرتب پا می‌کشیدم و برخلاف همیشه که توی خیابان‌ها جولان می‌دادم، هر چندصد قدم مجبور بودم بنشینم و کوتاه بیایم. طول می‌کشد دوباره بتوانم راه بروم. هنوز هم بعد از یک سال و چند ماه جای آن تاول‌ها روی پایم مانده و هرازگاهی دست می‌کشم رویشان و دوره می‌کنمشان. حتی همان تاول‌ها هم دارند پُر می‌شوند و پَر می‌کشند و می‌روند و دیگر هیچی یادم نخواهد ماند.

باید بنشینم. مغزم تاول زده. باید بخوابم. استراحت کنم. خوابم باید درست بشود، خودم هم. خودم هم باید از این نسیان بکشم بیرون، باید این معجون تلخ را سر بکشم. خودم باید کاری کنم.

از آن وقت‌هایی‌ است که خستگی جسم و روح به مغز سرایت کرده و مغز هم جسم را از کار انداخته است. روح یخ‌زده توی این سرآغاز سرما یک وجب روانداز خاک می‌خواهد تا بکشد روی خودش و زیرش گرم بشود، نیست بشود، فراموش بشود. روح می‌خواهد چیزی باشد که نمی‌شود.

خودم اما؟ خودم چه می‌خواهم؟ از روحم جدا هستم یا همانم که هست؟ همان سؤال قدیمی است: چیستم؟ کیستم؟

بیماری مهلکی است، طاعون است، مرگامرگ است این بی‌رمقی که هیچ نزاید جز رخوتی که آفتی خورنده می‌شود برای این فکر.

نمی‌نویسم، حتی نمی‌نویسم. حتی کلمه‌ها هم از من رو برگردانده‌اند، قهر کرده‌اند انگار، طردم کرده‌اند، آن‌ها هم تنهایم گذاشته‌اند، از خطه‌ی کلمات هم تبعید شده‌ام به مغاک خاموشی‌. باز من هیچم و تاریکم و ساکتم و می‌بینم واژه‌ی محبوبم شده «نیستی»، که «نیستم».

که منم نیستی.

  • آرائیل