خورشید که سر بزند
خورشید که سر بزند از این فکرها رها خواهم شد. میتوانم چیزی جز این سیاهی ببینم. میتوانم به زیر نورش واژه بر کاغذ بخوانم. میتوانم رنگ زندگی را اطرافم ببیند.
آفتاب که بدمد، لازم نیست با هزار و یک فکر و خیال دستوپنجه نرم کنم و روی زبان سیاه جاده در کام سیاهی فرو بروم. میتوانم پس و پیش را ببینم. لازم نیست... لازم نیست خودم را با فکر مشغول کنم. دیگر لازم نیست آیندهها و احتمالات ممکن و ناممکن را پی بگیرم و در سرم دادگاه راه بیندازم.
نور که باشد میشود از ظلمت این ذهن خلاص شد. سیاهیاش چون قیر افتاده روی مغز و جدا نمیشود، هرچه هم میکِشی بیشتر کش میآید و با خودش لایهلایه مغز را برمیدارد. صبح شده آستانهی نجات، درگاه رهایی، زمان رستگاری. با خورشید نجات از این چاه افکار بیپایان خواهد آمد.
خورشید که خودش را کشانکشان از افق خشکیدهی این بیابان بکشد بالا، من به عدن نزدیک شدهام، ولی تا آن هنگام در این برزخ افکار ابدیتی را دوره خواهم کرد. توی ذهنم میجنگم، میکُشم، میرقصم، میبوسم، عشقورزی میکنم، متنفر میشوم، داد میزنم و هزاران احساس و عمل بشری دیگر را تجربه خواهم کرد. من در این ظلمت به بند ذهن اسیرم.
اسیرم به این محبس و تا صبح نرسد، تا نور نیاید، نجاتم نیست. تا خورشید نباشد، این تاریکی پس نمینشیند و تا آن هنگام من توی این هزارتو با دیوسانان به ستیزم. من با دیو خاطره و آرزو و امید و آینده و احتمال و ناممکن گلاویزم.
خسته شدم از این فکرهای بیانتها، از این زنجیرهی لایتناهی افکار که به هیچ نرسند و هرچه بیشتر پیش میروم، بیشتر گم میشوم. من از خود میترسم. من از سیاهی درون انسانها پرواهمهام. وحشت دارم از آنچه از انسانی ناامید برمیآید و میترسم از دهان گناه که برای بلعیدنم باز شده. من از این جاذبهی معکوس بیم دارم.
برای وامانده در ظلمت تشویش و تردید افکار، صبح امان است؛ خورشید پناه است؛ نور نجات است.
هنوز اما تا سپیدهدم بسیار مانده...
- ۹۷/۰۹/۱۵