مناگرها...
به این ظل ظلمانی آفتاب ظلمات این روز تار و تاریکی تابناک این دیدار و رقص شبنم بر تارینههای عنکبوت اقبال، به دو منتهای عالم قدمی دور از یکدگریم. به این کوری یکدگر نبینیم و هرچه جز آن را، دنیا را هوا را دگران را، به دو چشم کور بچشیم. که وداع همواره در گورِ دهان زمین است.
مینگرم تویی او را دور از خود را و از همه، میان ما، شما را که تو شماشماشماگویان از هم دور و دورتر و دورترینهای دنیاییم. مینگرم من جان خویش را که میرود ز دست و رفته است و دیگر هرگز ز میان مردگانش رستاخیز نباشد که روح به عالمی دیگر و به ابدیتها پیوسته، کالبدی تهی به جهان مانده است.
که سوگندها من اگر این عطر را، این طعم را، این دست را، که من اگر ببویم و بچشم و ببوسم، لبریز میشوم. سد سترگ بسته به شاهرگ خواهد شکست و من به یورش فوج یأجوج و مأجوج خواهم باخت خویشتنِ تن را. که من بارها تا به این مرز رفتهام و میشناسم قلمرو ورای خودباختگیها را.
و نیز به اوهامِ خام آن جوان سوگند که او را اگر پا ز این وادی فراتر نهادن، عاقبت نیست جز سوختن و نیست شدن. و جز دیوان مکشند انتظار او را ورای این وادی، که پریان دگر نیستند به این عالم. که پریان و دیوان دگر نیستند او را دوستی.
منم لبریز این «مناگرها» و من هربار خویش را به صلیب منطق کشم و بر محکمهی حکم قاضیان احساس، خویش را به قضاوت نشینم و گناهکار یابمش. «مناگرها» را پایان نیست جز به مرگ و خاموشی این ذهن.
من اگر پا پسِ این پل نهادم ز ناشناختهی نجوایی بود در پستوهای دل. و من اگر به زیر خورشید ایستادم به ریسمان نادیدهای بود بر پا. و من اگر خویش را به این محضر آوردم، ز آن نهیب ناپیدای دست ازل بود بر پشتم.
که من اگر دست عافیت پریسانان را پس زنم، نیست جز ز خوف گناه کبیرهی نفس و عتاب ایزد غیور عشق.
و عاقبتهایم این است فوران «مناگرها»:
من اگر گام ز این واحهی آباد فراتر نهادن، میسوزم.
من اگر سینهی سوخته را گور احساس نکردن، رسوایم.
من اگر شوری دریای اشک را تاب نیاوردن، نالایقم.
من اگر تو را بیش ز این ز تو خواستن، ناعاشقم.
و من اگر تو را... که من دیگر نه.- ۹۷/۰۶/۱۶