واپسین مرحله
محبوب من، بیا بپذیریم من و تو دیگر هرگز دوباره ما نخواهیم شد. بیا و بپذیر ما آن روز که دور شدیم، مُردیم و هرکدام در عالمی واژگون و دیگر چشم گشودیم. بیا و بپذیر آنچه از آن واهمه داشتی و آنچه از آن دوری میکردم، آنچه دلم را هر لحظه به لرزه میانداخت، عاقبت به وقوع پیوست و دیگر آسمان هم به زمین بیاید، آیه نازل بشود، قیامت هم بشود، خود خدا هم پادرمیانی کند و نه، از آن محالتر، حتی اگر خودمان هم بخواهیم، دیگر آنی نمیشویم که بودیم.
افسونِ من، افسوس و دریغا ما را چه شد که یخ زدیم و منجمد شدیم و پوچ شدیم؟ ما را چه شد که من در من دریای مواج گیسوانت بودم و طوفانی ناغافل آرامشان را آشفت؟ ما را چه شد که باز منی و تویی بیهم شدیم و ما را چه شد که چنین شدیم؟ چه شد که نمیدانیم و نمیخواهیم بدانیم و هر دو حقیقت را در صندوقچهای به قلهی قاف حبس کردهایم و جرئت گشودن مهر زندانش را نداریم؟
جان من، مهربانِ من، من و تو در غربتِ آشنایی جان کندیم، اشک ریختیم و سوختیم و با جامهی خونین احرام خویش، خورشید فروزان را طواف کردیم. من قدمبهقدم در خیابانها و کوچهها و پسکوچههای شهری بس دراندشت خودمان را پیاده طی کردم تا به آغازی رسیدم بس شیرین، خواستنی و محال. من جرعهجرعه «ما» را در راه نوشیدم. بیا و بنشین و ببین ما دیگر آغاز نمیشویم و هر روز که میگذرد، هر لحظه که زمین در کرانِ لایتناهی کیهان بر مدار خورشید پیش میتازد، ما از آن نقطهی فضایی خود فاصله میگیریم.
شهبانوی جفاکار قصههایم، بیا بپذیریم فصل داستانمان به خزان سر سپرده است و ما را از سوز زمستان گریزی نیست جز به گرمای اندک آخرین جملهی داستان:
و قلبی به امیدِ تابستان بود که زیر خروارها برگ خزان، به هنگامهی بارش بیامان برف زمستان، غنوده در آغوش خاک، خفته به رؤیای بهار، انتظار میکشید.
- ۹۷/۰۳/۲۰