روزنوشت #۱۳
پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷ / ۲۴ مه ۲۰۱۸
یادم میآید چند روز پیش میخواستم نکتهی کموبیش مهمی را توی یکی از همین روزنوشتهها بگویم که الان یادم نمیآید. این هم از آن عادتهای بد من است که باید هرچه به ذهنم میآید در همان لحظه بنویسمش وگرنه شتر دیدی ندیدی!
باز برگشتهام به اتاقم، جغد شدهام، نشستهام پای ترجمه، قهوهام را با یک عالم شکر میخورم که میدانم دوباره عرض و طولم برابر خواهد شد و باید مدتی زجر بکشم تا بتوانم بیواسطه با انگشتان پایم احوالپرسی کنم.
از خیلی چیزها و کسان گذشتهام و از خودم هم. درد دارد و تلخ است ولی همین است که هست. همیشه همین بوده و انگار این چرخهی انکارناپذیر هستی است. مثل ستارهی دنبالهداری که روزی به مدار سیارهای نزدیک میشود، نزدیک و نزدیک میشود و سپس آخر کار دوباره راه خودش را میکشد و میرود. داستان همهی ما تابهاینجا همین بوده. اگر این نزدیکی از حدی بیشتر بشود، کار به تصادمی ویرانگر میرسد، یکی از همانهایی که با برخوردش عصر یخبندانی رقم زد و دایناسورها را منقرض کرد.
خب، چه میخواستم بگویم؟ یادم نمیآید که نمیآید. [شکلک اشکریزان]
بگذریم، باید بیشتر سعی کنم از هرچه که به ذهنم میرسد، تا پاک نشده سریعتر یادداشت بردارم.
و
۱. بعد از شصت ساعت نشستن توی اتوبوس در یک هفته، مهرههای کمرم همچنان درد میکنند؛
۲. آها! یادم آمد! کوه؛
باید در تعریفم از کوه و کوهنوردی بازنگری کنم. این تعاریف آخر کار دستم میدهد. باید بیشتر تحرک کنم اما اینطوری به کار و ترجمه نمیرسم. باید برنامه داشته باشم اما نمیتوانم. شاید هم بتوانم ولی هرگز با اصول خشک و محکم میانهی چندان خوبی نداشتم. این کوهنوردی هم تجربهی خوبی بود و شاید دوباره امتحانش کنم، البته با کفشهای بهتر!
۳. زندگی ما چرخهی بیپایان تکرارهاست؛
۴. هر کو دور ماند از اصل خویش...
پن
راستی این سیزدهمین روزنوشت است! بلا به دور. خوب شد خرافاتی نیستم. [نمک روی اسپند میپاشد و به آن فوت میکند]
- ۹۷/۰۳/۰۳