جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب

جغد پر می‌زند و در شب واژگانِ جادو می‌خواند

جغد شب
آخرین مطالب

جنازه‌ی دلبند

پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ق.ظ
 

 

می‌کشمتان، تک‌تکتان را، بی‌رحمانه به مسلخ می‌کشانمتان و به درگاه ایزد خونخوار نشسته بر سریر، دست‌ و پا بسته، چشم‌هاتان از کاسه درآورده، تشنه‌لبان در محراب ذبح می‌کنم تک‌تک شمایان را و مثله می‌کنم اجسادتان را و به صلابه می‌کشم لاشه‌هایتان را؛ جنازه‌ی تو یکی را اما برمی‌دارم، دستت را می‌گیرم و با نعشت قدم می‌زنم.

در شهر دوره می‌چرخانمت و تو فرشته‌ی بی‌بال‌وپرِ بی‌جانِ جانیِ عریانِ بی‌عار را بی‌هدف می‌دوانمت، از خون لخته در مُشتانم جرعه‌جرعه مِی‌ ناب می‌نوشانمت و مست در گورستان می‌رقصانمت و بر زانو می‌نشانمت، طعم سوزناک بوسه‌ی دوزخ را می‌چشانمت و گناه را عریان می‌نمایانمت. می بنوش و خون بنوش و تا خط جور بنوش. دُردی سر کِش، مست شو، نیست شو.

سینه‌ی جنازه‌ی تو معبد ابلیس است، مار جای موهایت روییده‌ است، مَلِکُ‌المَکر طمعکار دوزخ خود ز تو کام ستانده است و ز تو فقط این جنازه مانده است. ز آن همه طراوت حال این لاشه‌ی پژمرده و بی‌روح برای من مانده است.

در کوی و برزن، دنبال خود می‌کشانم تو را به هرجا که باید می‌آمدی و نیامدی و نخواهی هم آمد. تو اینجاها نیامدی، آخر جنا‌زه‌ات آمد. قول دادی، این نعش سردت بی‌اختیار آمد.

لشکر اسبانِ نریانِ نسیان بر لاشه‌ی مالین تو سُم‌کوبان تاخت و آمد. عفریته‌ی کریه‌المنظرِ بخت صفیرکشان و سر گور تو پاکوبان رقصید و آمد. اهریمن مخوف قصه‌ها ز چاه بی‌انتهای گلوی نعش نحس تو پنجه‌کشان بالا خزید و آمد.

گویند کسان عشق ماحصل عادت‌هاست. آدم همین هوس‌هاست و شهوت‌هاست و دروغ‌هاست. گویند عادت عشق زاید و آخرش دروغ روید. گویند و گویند و از عشق، فرزند عادت گویند و از مهری که آخرالامر چون شب از راه رسد، در بستر خونین با لاشه‌ی متعفن دروغ همبستر شود.

من گویم تو بیا دروغ بگو، جنازه‌ات را بردار و بیا و تو فقط دروغ شیرین بگو، دوباره دروغ دروغ‌ها دروغ‌های زیبا و فریبایت را در گوش این صاحب‌مُرده‌ی ملعون به فریاد بگو. کر کن این گوش که حقیقت را نتوانست شنیدن و دیدن و لمسیدن و چشیدن و بوییدن و پذیرفتن. تو بیا فقط با آن زبان لال خویش در این آغوش دروغ بگو و کتمان کن حقیقت را و بالا بر دیوار حاشا را.

بیا، تو بیا، ای جسد سرد بیا به دروغ بگو تو مرا عاشقی که دروغ‌هایت گوش‌نواز است. بیا جنازه‌ی سرد خود را به خشونت عقیم عشقم بسپر تا به کالبدت چنگ اندازم و شیار به شیار کمر عریان تو را شخم بزنم و موسم بهاران که رسد، لابه‌لای امعاواحشایت، میان بندبند ستون فقراتت، بذر فراموشی بکارم تا سرمستی درو کنم. بیا ای جسد تو مزرعه‌ی لم‌یزرع من که در تو جز نفرت نروید.

دست سردِ جنازه‌ی تو در دستم، انگشتان بی‌جان تو در دستانم، من محو سرمای جسد و مبهوت عشقی مُرده‌ام که روزی کولی‌وار در کوی و برزن می‌رقصید و به زیر باران می‌رقصید و گریان می‌رقصید و در قلمرو آغوش می‌رقصید. حالا اما تو مُرده‌ی این دیار، گرما را ز وجود بی‌رمق فُتوری می‌مکی که سوز زمهریر در عمق جانِ ناجانش رخنه کرده و دیگر تا خزان او را فاصله‌ای نمانده است.

اینک به این واپسین فصل ببایدمان به قبرستانِ باغستان‌ها قدم زدن، ببایدم سر مه‌بانوی خیال را روی گور بر آغوش فشردن، بباید جسدت را به گرمای کوره‌های مُرده‌سوزی سپردن، بباید خاکستر سوخته‌ات را به باد سوزان افکندن و بباید تپش قلب را در درگاه عزرائیل لالایی‌ات ساختن. انتها را ببایدمان در آغوش هم تا به ابد خفتن و آسوده مُردن و مُرده ماندن.

تا به کِی «دوستت دارم»ها را در گوش کر تو گفتن و نوازش‌های عاشقانه‌ام را بر تن لمس تو نواختن؟ آخر تا به کی بوسه‌ها صحرا، آغوش‌ها زمستان، دوستت‌دارم‌ها سراب، تن تو تنها؟ چقدر یک‌سویه جرعه‌جرعه از خون خود به تو شراب نوشانم تا تو سرمست سِکر شیره‌ی جانم، به رخسار گلگونم چنگ زنی؟ خون، خون طلبد و من تشنه‌ی قطره‌ای خونم، تشنه‌ی آن جام بلورم. در این تابوت خون‌آشام درونم در خواب هزارساله‌ای خفته، هیولایی در پس این مهر نفته، اصلاً می‌دانید این جسد چه حرف‌ها که نگفته؟

برای صعود از این پله‌های دوزخ تو را هم‌آورد می‌طلبم... نه! نه تو ای جنازه‌ی دلبندم، همراه! جنازه‌ات را بردار و بیا همراهم باش. بیا، بیا که قول دادی پابه‌پایم از پله‌ها بدوی بالا و کم نیاوری و عقب نمانی و تا اوج بیایی...

... بیا بیا تو دنبالم بیا تا این پله‌ها را تندتند و سریع و قدم‌‌به‌قدمْ با گام‌های بلندْ چست‌وچالاکْ به بالا بپیماییم تا نفس‌نفسْ بزنیم و تو بریده‌بریدهْ برای هوا له‌له بزن هوا هوا به سینه به داخلِ جنازه‌ات و حالا بالا بالا و لاشه‌ای تو و بیا که مجالی نمانده و بیا همچنان به‌سوی آن آسمانْ و دست به سوی خورشید و ماه و ستارگان و بیا تو بیا که وقت نداریم بیا و قدم تاپْ قدم تاپْ نفسْ نفسْ هوا تنگیِ نفسْ سوزشِ سینهْ خس‌خسِ گلویی خشکیده و زبانی تکیده و تندترْ بی‌وقفه تو بخوان سریع‌تر بخوان بخوان لعنتی و بدو و له‌له بزنیم و بدویم و بدویم و برویم بالا و بیا بیا تو فقط به دنبالم بیا...

تنهایم.

جنازه‌ات بر کدامین

                        پله‌ی دوزخ،

                                        ایستاده،

                                                    جامانده‌؟

 

  • آرائیل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی