در کنار هم
سر بلند میکنم و تو را میبینم که بر من طلوع کردهای. تو دوباره خورشید شدهای و انوار طلایی تو نوربانو بر من میتابد و تا ژرفترین کنج مغاک سینه را روشن میسازد. به دو گوی فروزان در آن مهجبینِ چهره چشم میدوزم و آرامآرام آسمانت بر من فرود میآید، تا که چونان ترمهی کبریا مرا خلعت میشود و عریانی عشقم را میپوشاند، مرا و تو را از گزند نامحرمان پنهان میدارد و حریممان میگردد.
به سرحدات قلمرو این ترمهی ربّانی، تو دستی مهربان میشوی بر لبان تفتهام. تو بستری گرم میشوی برای تن خستهام. تو روح و روانی میشوی و نفس میگردی و در این جسم افگار حلول میکنی و بر جان مینشینی. تو خون میشوی و در رگ جاری میگردی و به قلب راه میبری.
بگذار در اقیانوس سینهات شنا کنم. بگذار غرقهی بیکران تو گردم. بگذار امواج متلاطم احساس مرا به خود گیرند و کشانند آنجا که تو خواهی. بگذار در دهلیز قلب یاقوتنشان تو جا گیرم، عشق بشوم و در خون جاری در وجودت غسل کنم و در ذرهذرهی وجود جذب بشوم.
بیا نجاتغریق منِ مغروق رؤیا شو. بیا مرا از ژرفای کام ماهی یونسخوار بیرون بکش. بیا مرا با خود به ساحل بکشان و به زیر گیاه جوانیبخش، بر شنهای زرّین نفسی دوباره بر من بِدَم. بیا و در کنارم بخُسب و سرمای واهمهی نبودنت را از وجودم دور ساز. بیا و بگذار قلبت با آن تپشهای موزون خویش برایام لالایی بگوید.
با من پیوند بخور و با من بجوش؛ یکی شو، انیس و مونس و یار و یاور شو، این دو قلب را با بوسهای یگانه شو. با من بخواب و با من بیدار شو، با من پایان پذیر و با من آغاز یاب. با من زنده شو و هرگز نمیر و بیابد باش.
از عصارهی وجود خویش به من بچشان و ساغر ایزدان را بدین فانی ارزانی دار و او را به جمع ملکوتیان راه بده. مجالش بده جام تو را دُردینوش باشد و نه از تو، که از آن قدح متبرک دستانت بوسهای ستاند تا که جسارت نکرده و بیواسطه لب بر لبانت نگذارده باشد.
بنشین در مقابلم و نگاه کن به چشمانم تا نگاهت را بنوشم و مست چشمانت بشوم. در آغوش گیر مرا و بگذار دستانم قاب صورت پریوُش تو گردد و نگاه به هم دوزیم و غرق محیط دیدگان یکدیگر بشویم.
بیا تا ما از یگانگی نیز عبور کنیم و فراتر رویم.
- ۹۶/۱۲/۰۶